eitaa logo
شیفتگان تربیت
11.5هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
19.4هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gamedooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 امام صادق علیه السلام: آسايش دل را جستجو كردم و آن را در كمى مال و ثروت يافتم. 📚 مستدرك الوسائل: ۱۲/۱۷۴/۱۳۸۱۰ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 ‍#بادبرمیخیزد #قسمت162 ✍ #میم_مشکات بعد از کلاس سری به شاهچراغ زد. دوست داشت گردنبندی برای
* 💞﷽💞 ‍ پدر سیاوش چند ساعتی بود که آمده بود خانه تا استراحت کند. راحله داشت آماده میشد تا برود پیش سیاوش. بند کفش هایش را بست، صورت مادرش را که داشت سفارشات لازم را میکرد بوسید و از خانه بیرون زد. توی اتوبوس که نشست، گردنبند سیاوش را از کیفش بیرون آورد. دویت داشت هرچه زودتر گردنبند را برایش ببرد و به گردنش بیندازد. بالاخره رسید. وارد راهرو که شد هیجانی را در بخش دید. دقیق شد. یکی دو تا از پرستارها به سمت اتاق سیا ش در رفت و آمد بودند. چقدر این صحنه برایش آشنا بود . خودش را به کنار دیوار رساند و به دیوار دست گرفت. با خودش گفت: - مادر که گفته بود خوابش خواب خوبی ست! پس چرا... کنار دیوار سر خورد روی زمین. فکر تکرار خوابش در واقعیت همه توانش را گرفت. چشمش به اتاق بود. فکر کرد الان است که تخت ملحفه پوش را بیرون بیاورند. یکی از پرستارها دیدش. رو کرد به سمت همکارش که پای تلفن بود: -خانم میرزایی! بیا، خانمش اینجاست به طرفش آمدند و کمکش کردند روی صندلی های استیل نقره ای رنگ بخش بنشیند. نگاهش خیره مانده بود به دیوار روبرویش. میترسید سر بچرخاند سمت اتاق. لب هایش لرزید: -اتفاقی ...افتاده? پرستار همان طور که دستش را پشت کمر راحله گذاشته بود گفت: -آره عزیزم، یه اتفاق خوب!! خدایا! یعنی پرستار هم مثل مادرش داشت دلداری اش میداد? اتفاق خوب? اتفاق خوب که این همه هیاهو نداشت پرستار منتظر نماند: -حال مریضتون بهتر شده... سطح هشیاریش بیشتر شده... البته هنوز پایدار نیست ولی خب امیدوار کننده هست. حالا دکتر میاد باهات حرف میزنه راحله باورش نمیشد، نمیدانست بخندد یا گریه کند. لب هایش خندان بود و چشم هایش گریان! -یعنی به هوش اومده? پرستار خندید: -نه عزیزم! هنوز تا بهوش اومدن خیلی مونده. ان شالله به هوش هم میاد...دعا کن... دکتر اومد، برو باهاش صحبت کن راحله خودش را به دکتر رساند و وقتی دکتر حرف های پرستار را تایید کرد انگار بال در آورده باشد. خودش را به اتاق رساند. کنار تخت ایستاده بود. با چشم های اشکبار به سیاوش خیره شده بود. به طرفش رفت. دست هایش را دور صورت سیاوش قاب کرد. سر خم کرد و گونه سیاوش را بوسید: -بر میگردم عزیز دلم باید به خانواده اش خبر میداد. تلفن را از کیفش در آورد، اما نه، باید حضوری میرفت. به سمت در رفت. میخواست از در خارج شود که دید هیکلی مردانه و درشت قاب در را پر کرده است. سر بلند کرد، سید صادق بود تعجب کرد. آخرین باری که سید را دیده بود بعد از عمل بود. چقدر آشفته بود، اما حالا، از آن آشفتگی خبری نبود. مثل قبل مرتب بود و سرحال. احساس کرد کمی از این رفیق بی معرفت دلخور است اما باز هم ترجیح داد زود قضاوت نکند. بعد یادش آمد به سیاوش، آمد دهان باز کند و بگوید سیاوش حالش بهتر شده اما قبل از اینکه حرفی بزند، سید نگاهش را چر خاند روی سیاوش: -میدونم! برای همین اومدم و رفت طرف چارت آویزان از تخت سیاوش. برش داشت و مشغول برگ زدن شد. از اتاق بیرون زد. قبل از اینکه از بخش بیرون برود، یادش آمد از پرستار تشکر نکرده است. برگشت سمت ایستگاه پرستاری. از همه تشکر کرد. یکی از پرستارها پرسید: - این آقا از آشناهاتون هستن? دکتر تدین رو میگم - بله، دوست شوهرمه! - واقعا? نمیدونستم راحله کمی فکر کرد: -شما بهشون گفتین که حال همسرم بهتر شده? - نه! ما هنوز به کسی خبر ندادیم. خانم میرزایی میخواستن بهتون زنگ بزنن که دیدیم اینجایین راحله موقع رد شدن، نگاهی از پنجره به داخل انداخت: - سید دست هایش را دور صورت سیاوش گرفته بود، پیشانی اش را به پیشانی سیاوش چسبانده بود، حس کرد شانه هایش میلرزد. چقدر کارهای این جناب دکتر عجیب و غریب بود. اما یک چیز واضح بود، اینکه سیاوش را خیلی دوست دارد. پس چرا تمام این روزها هیچ وقت سراغی ازش نگرفته بود? اما حالا وقت این حرفها نبود. باید میرفت و به خانواده خبر میداد... پ.ن: چارت: خلاصه ای از پرونده بیمار که معمولا در یک تخته شاسی فلزی در پایین تخت قرار دارد یا از لبه آن آویزان است ...
💫 در شطرنج، 💫 شاه سفيد يا سياه را نمي‌كشند. 💫 ماتش مي‌كنند كه نتواند حركت كند. 💫 وقتي حركت نكرد، 💫 باخته است. 🍁 اجانب دنبال اين نيستند كه رهبر ما را ترور كنند، 🍁 دنبال اين هستند كه ماتش كنند، 🍁 انفعال در او ايجاد كنند. 🍀 درصدد اين هستند كه حرفش اثر نكند. 🍀 فرمانش اثر نكند. 🍀 يعني راه‌هاي حركت او را ببندند. 🍀 تحركش را ببندند. 🍀 از هر راهي برود كيش بشود، 🍀 از هر نقطه‌اي بخواهد حركت كند راه‌ها را بر او ببندند. ⭐️ آن‌ها دنبال اين هستند كه مطلبي از ايشان صادر بشود اما واقع نشود. ☘️ مثلا بگويد “اقتصاد مقاومتي”، اما هيچ تغييري نكند. ☘️ بگويد “همدلي و همزباني”، اما همانطور كه بودند باشد. 🍂 اگر اين طور شد، اين بزرگ‌ترين ضرر است. 🍂 بزرگ‌ترين خطر در جمهوري اسلامي اين است كه... 🍂 رهبر در يك موردي حرف بزند... 🍂 و يك‌چيز ديگر از آب در بيايد. ♟ اين “كيش” شدن است. ♟ اگر تكرار شد، ♟ “مات” شدن است ♟ و ما نبايد بگذاريم كار به اينجا بكشد. 📚 آيت الله حائري شيرازي، ‌تمثيلات‌سياسي-اجتماعي، صفحه ۴۳ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رسایی: فرزندان آقای ظریف عضو بسیج مستضعفین شوند تا تابعیتشان باطل شود. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
🎥 پاسخ رهبر انقلاب به تهدید آقای عارف 🔹معاون اول رئیس جمهور با تهدید منتقدان دولت گفته است اگر به انتقادات ادامه دهید اعلام می‌کنیم چه چیزی را تحویل گرفته‌ایم! 🔹رهبر معظم انقلاب چند ماه قبل، تهدید آقای عارف را عملی کردند و آنچه این دولت تحویل گرفته را اعلام کردند. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار نظام تمومه! اینقدر دفاع نکنید! •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجشنبه است 🕯هـمان روزی که 🌸اهالی سفر کرده از دنیا، 🕯چشم انتظار عزیزانشان هستند 🌸دستشان از دنیا ڪوتاه است 🕯و محتاج یاد ڪردن ما هستند 🌸با ذکر و 🕯روحشان را شاد کنیم    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
doctor azizi 4 - <unknown>.mp3
78.5M
🔰 همایش چالش‌های نوجوانان - فایل صوتی همایش چهارم 🎙دکتر سعید عزیزی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 با امام زمان (عج) معامله کن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
هر روز یک آیه: 🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 «سَيَقُولُونَ لِلَّهِ قُلْ أَفَلَا تَذَكَّرُونَ» بزودی (در پاسخ تو) می‌گویند: «همه از آن خداست!» بگو: «آیا متذکّر نمی‌شوید؟!» «قُلْ مَن رَّبُّ السَّمَاوَاتِ السَّبْعِ وَرَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ» بگو: «چه کسی پروردگار آسمان‌های هفتگانه، و پروردگار عرش عظیم است؟» تفسیر: آن گاه اضافه مى کند: آن‌ها بر اساس نداى فطرت و اعتقادى که به خداوند آفریننده هستى دارند در پاسخ تو مى گویند: مالکیت زمین و آنچه در آن است براى خدا است (سَیَقُولُونَ لِلّهِ). ولى تو به آن‌ها بگو: اکنون که چنین است و خود شما نیز اعتراف دارید، چرا متذکر نمى شوید؟ (قُلْ أَ فَلا تَذَکَّرُونَ). با این اعتراف صریح و روشن، چگونه زنده شدن انسان را بعد از مرگ بعید مى شمرید؟ و از قدرت فراگیر خداوند بزرگ، دور مى دانید؟ 🌺🌺🌺 دگر بار دستور مى دهد از آن‌ها سؤال کن و بگو: چه کسى پروردگار آسمان‌هاى هفتگانه و پروردگار عرش عظیم است ؟! (قُلْ مَنْ رَبُّ السَّماواتِ السَّبْعِ وَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ). (تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۸۵_۸۶ سوره‌ مبارکه مؤمنون) •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 همه چیز رابطه غریزی نیست... 🎙استاد حسین دهنوی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 ‍#بادبرمیخیزد #قسمت163 ✍ #میم_مشکات پدر سیاوش چند ساعتی بود که آمده بود خانه تا استراحت کند
* 💞﷽💞 ‍ یک هفته دیگر هم گذشت. چون وضعیت سیاوش هنوز پایدار نشده بود دکتر توصیه کرده بود که چند روزی در بیمارستان بماند و پدر هم که دلهره پسرش را داشت بیشتر از دکتر مصر به این کار بود. حال سیاوش رو به بهبودی می رفت. برخلاف آن دوماه، این یک هفته سید تمام وقت در کنار سیاوش بود و فقط وقت هایی که راحله یا خانواده اش می آمدند تنهایش می گذاشت. روز های اول سیاوش گیج و منگ بود. در سکوت، به نقطه ای زل میزد و سعی میکرد تا چیزی ببیند ولی تلاشش بی فایده بود. هنوز حافظه اش به طور کامل برنگشته بود و بعضی از افراد را به یاد نداشت. روز اولی که چشم باز کرد و حرف زد سید کنارش بود: -اینجا کجاست? چرا تاریکه? سید روی صندلی تکان خورد: -اینجا بیمارستانه! -کی اینجاست? - منم سیاوش جان - شما? -خسته نباشی پسر! حالا دیگه پرفسور فتحی رو یادت نمیاد? سیاوش ساکت شد و در ذهنش به دنبال نشانه ای از این پروفسور فتحی گشت: -چیزی یادم نمیاد! سرم درد میکنه -کم کم یادت میاد... سر دردت هم بخاطر دارو هاست.. خوب میشه سیاوش که فکر میکرد پروفسور فتحی اسم واقعی همراهش باشد گفت: -حالا چرا توی تاریکی نشستیم پروفسور? چراغو روشن کن سید که هم خنده اش گرفته بود و هم این گیجی و کوری ناراحتش میکرد، لبخند تلخی زد، دستش را روی دست سیاوش گذاشت و گفت: -تو تصادف کردی سیا... تقریبا دو ماهی بیهوش بودی! بخاطر تصادف ممکنه یه مدت بیناییت مشکل داشته باشه سید دلش نیامد بگوید که نابینا شدی ولی سیاوش خودش این کار را کرد: -یعنی کور شدم? سید دید نمیتواند امید واهی بدهد: -هنوز معلوم نیست... شاید اره، شاید نه سیاوش کمی ساکت ماند بعد پرسید: -تو باید دوست من باشی که اینجوری صدام میزنی یا شاید برادرم!! -من دوستتم... ۱۵ ساله که رفیقتم سیاوش با اینکه نمیدید سر چرخاند سمت سید: - پس چرا چیزی یادم نمیاد! اسمت چیه? -صادق! الان چیا یادته? - تقریبا هیچی! فقط یادمه خوردم به یه چیزی و بعد توی سرم احساس درد داشتم... فقط همین سید فکر کرد برای امروز کافی ست: -خب، فعلا استراحت کن چند روزی به همین منوال گذشت. سیاوش کم حرف شده بود و بیشتر در خودش بود. همه می آمدند و می رفتند اما سیاوش واکنش چندانی نداشت. کم کم حافظه اش بهتر شد اما شوک حاصل از نابینایی برایش سنگین بود. دو شنبه عصر بود که راحله وارد اتاق شد. راحله وقتی دید سیاوش خوابیده، پایین تختش ایستاد، کمی نگاهش کرد. بعد رفت سمت پنجره، و به خیابان روبرویش خیره ماند. هنوز هوا خیلی سرد نشده بود. پنجره را باز کرد تا هوای اتاق عوض شود. باد ملایمی شروع به وزیدن کرد. یاد شعری افتاد که روز اول نامزدی شان سیاوش برایش خوانده بود. زیر لب زمزمه کرد: -باد بر میخیزد... باد وزیدن آغاز کرد داشت شعر را میخواند که یکدفعه صدای سیاوش را شنید که همراهش داشت شعر را میخواند. خودش ساکت ماند و سیاوش چند مصرعی را خواند. بعد ساکت شد و گفت: -این شعرو یادمه! راحله خندان کنار تخت امد، روی لبه تخت نشست: -حالا که یادته برام میخونی? سیاوش کمی مکث کرد و بعد شروع کرد به خواندن و راحله چشم دوخته بود به چشمان دریایی رنگ سیاوش که حالا باز بود اما ... چقدر خوشحال بود که سیاوش دوباره حرف میزد. نعمت هایی در زندگی هستند که برایمان روزمره شده اند. تا از دستشان ندهیم نمیفهمیم که با وجود بدیهی بودن چقدر بزرگند و مورد نیاز. راه رفتن، حرف زدن، دیدن... اموری که فکر میکنیم چون به راحتی از آنها استفاده میکنیم همیشگی اند و یا نیار به قدر دانی ندارند... و چه اشتباه بزرگی! کافی ست فرزندمان یک روز نتواند اسممان را صدا بزند یا مجبور باشیم چند هفته ای با عصا راه برویم! آن وقت است که میفهمیم نعمت های زندگیمان چنان بی شمارند که تک و توک نداشته هایمان اصلا به چشم نخواهند آمد. اتفاقی که این روزها واژگونه است و همه اندک چیزهای نداشته هایشان را میبینند نه نعمت های بی شمار را... وقتی شعر تمام شد، سیاوش کمی سرش را خم کرد تا بهتر بشنود: -هنوز اینجایی? راحله دستان سیاوش را در دست گرفت اما چیزی نگفت. - چرا چیزی نمیگی? - چی دوست داری بشنوی? سیاوش کمی فکر کرد: -من بعضی چیزارو یادم نمیاد. چرا اینجام? راحله لبخندی زد: -از اول اولش بگم? - اگه جالبه آره! و راحله شروع کرد به گفتن داستان برای سیاوش. از اول اولش !! وقتی قصه کوتاه آشنایی و زندگیشان تمام شد سیاوش گفت: - و حالا تو میخوای با یه مرد کور زندگی کنی? ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 ‍#بادبرمیخیزد #قسمت164 ✍ #میم_مشکات یک هفته دیگر هم گذشت. چون وضعیت سیاوش هنوز پایدار نشده
* 💞﷽💞 ‍ حس بدی داشت. مرد کور! اصلا دوست نداشت این کلمات را از دهان سیاوش بشنود! ذهنش را آشفته میکرد: - اگه بگم بله، فکر میکنی از روی ترحمه؟ سیاوش کمی فکر کرد: -اینطور که تو میگی من تو رو خیلی دوست داشتم، تو چی؟ منو همونقدر دوست داشتی؟ اشکی از چشمان راحله روی دست سیاوش افتاد. سیاوش سر چرخاند سمت راحله، دستش را بالا برد و سعی کرد صورت راحله را پیدا کند. راحله دست سیاوش را گرفت و کنار صورت خودش گذاشت. سیاوش با شست ش گونه راحله را نوازش کرد: -این اشکا یعنی دوستم داشتی? راحله دست سیاوش را گرفت، کف دستش را بوسید و گفت: -دوست داشتم؟ تو همه ی دنیای منی سیاوش و برای اولین بار سیاوش لبخندی زد. دست انداخت دور شانه راحله و به سمت خودش کشیدش. سرش را روی سینه اش گذاشت و دستش را دورش گرفت. همانطور که نگاهش به دیوار روبرو خیره بود گفت: -یه مرد کور، که جلوی پای خودش رو هم نمیتونه ببینه چطوری میتونه دنیای کسی باشه؟! با این حرف هق هق راحله بیشتر شد. جوری که لباس ابی رنگ سیاوش خیس شد. چه بلایی سر سیاوش آمده بود؟ مردی که روزی کوهی از غرور و اعتماد به نفس بود حالا، خودش را حتی لایق مهر همسرش هم نمیدید!! با خودش فکر کرد الان هرچقدر بگوید سیاوش باور نخواهد کرد. ترجیح داد سکوت کند. دلش برای این آغوش گرم و مردانه تنگ شده بود. دست هایش را حلقه کرد دور سیاوش، چقدر به این ارامش نیاز داشت ... سیاوش با خودش فکر کرد این دوماه چقدر این دختر اذیت شده است. چقدر سخت بوده است و این یک هفته ای که به هوش آمده بود، اینقدر در شوک بود که با کسی درست و حسابی حرف نزده بود. از خودش بدش آمد. این دختر همه فکر و ذکرش او بود و سیاوش بی توجه به دلهره ها و ترس های این مدتش، فقط به خودش فکر کرده بود. چقدر بی فکر! دست دیگرش را دور راحله گرفت، سرچرخاند و صورتش را روی سر راحله گذاشت. گوشی راحله زنگ خورد، وقتی حواب تلفن را داد از ایستگاه پرستاری صدایش کردند. راحله، همان طور که از در بیرون میرفت، کمی مکث کرد و گفت: -پرسیدی تو با این وضعیت چطوری میتونی دنیای من باشی? بهتره بذاریم زمان جواب این سوال رو برای هردومون روشن کنه....من میرم کارای ترخیصت رو انجام بدم بالاخره سیاوش مرخص شد و بعد از تقریبا دو ماه به خانه برگشت. هنوز نمیتوانست درست راه برود و به عصا نیاز داشت. وقتی به خانه رسید مادر اسفند برایش دود کرده بود و پدرش گوسفندی را از خوشحالی سلامتی اش، جلویش سر برید. سیاوش با کمک عصا های زیر بغلش و سید وارد خانه شد. با هزار سلام و صلوات، به اتاق راحله رسید و روی تخت نشست. بعد از اینکه همه از اتاق بیرون رفتند و زن و شوهر را تنها گذاشتند، سیاوش چوب های زیر بغلش را کناری گذاشت و کش و قوسی آمد: -آخخخ، بدنم خشک شده راحله چادرش را به جوب لباسی آویزان کرد و سر به سر سیاوش گذاشت: - منم اگه دو ماه تمام میخوابیدم بدنم خشک میشد سیاوش خندید و راحله با کیف نگاهش کرد. چقدر دلش برای این خنده ها و آن دندان های ردیف تنگ شده بود. اشک شوق در چشم هایش حلقه زد. با همان مانتو شلوار کنار سیاوش نشست: -نمیدونی چقد از اینکه اینجایی خوشحالم! تمام این مدت به این فکر میکردم که یعنی میشه یه بار دیگه من وسیاوش اینجوری کنار هم بشینیم و حرف بزنیم؟ سیاوش با چشم هایی که نمیدید به صورت راحله زل زد: -بخاطر من خیلی اذیت شدی! جبران میکنم - این چه حرفیه سیاوش، تو بخاطر من اینجوری شدی، من باید جبران کنم و سیاوش که حالا همان سیاوش سابق شده بود، شوخی اش گل کرد: -اصن چطوره دو تامون برای هم جبران کنیم راحله خنده اش گرفت و سیاوش ادامه داد: -خب حالا برای اولین جبران، برو ماشین بیار که این زلف های تا به تا رو بتراشیم. یه ساعت دیگه آبجی ها زنگ میزنن، منو اینجوری ببینن فک میکنن تو موهامو کندی سوده و سارا، خواهر های سیاوش که ایران نبودند، هر از گاهی تماس تصویری داشتند و با راحله و سیاوش حرف میزدند. این مدت پدر سعی کرده بود یک جوری رفتار کند تا بویی نبرند و وقتی سیاوش به هوش آمده بود جریان را گفته بود و در این یک هفته، یکی دوبار زنگ زده بودند و حالا که سیاوش مرخص شده بود میخواستند تماس بگیرند و حالی بپرسند... ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌از دیکتاتوری رسانه ای تا ایجاد گروههای تروریستی... (کتاب گزینه‌های دشوار، ص ۸۰۰) •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
صوت استاد عزیزی(1).mp3
53.45M
🔰 همایش چالش‌های نوجوانان - فایل صوتی همایش پنجم 🎙دکتر سعید عزیزی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
هر روز یک آیه: 🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 «سَيَقُولُونَ لِلَّهِ قُلْ أَفَلَا تَتَّقُونَ» بزودی خواهند گفت: «همه اینها از آن خداست!» بگو: «آیا تقوا پیشه نمی‌کنید (و از خدا نمی‌ترسید و دست از شرک برنمی‌دارید)؟!» تفسیر: باز آن‌ها روى همان فطرت توحیدى و اعتقادى که به اللّه به عنوان خالق هستى دارند، مى گویند: همه این‌ها از آن خدا است (سَیَقُولُونَ لِلّهِ). با این اقرار آشکار، به آن‌ها بگو: شما که خود به این واقعیت معترفید، چرا از خدا نمى‌ترسید و منکر قیامت و بازگشت مجدد انسان به زندگى مى شوید؟! (قُلْ أَ فَلا تَتَّقُونَ). (تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۸۷ سوره‌ مبارکه مؤمنون) •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : ملک و حکم و امر، همه در اختیار اوست •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧐کی میگه بی‌حجاب شدن بخاطر مشکل روانی نیست؟ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 ‍#بادبرمیخیزد #قسمت165 ✍ #میم_مشکات حس بدی داشت. مرد کور! اصلا دوست نداشت این کلمات را از
* 💞﷽💞 ‍ چند دقیقه بعد، بابا ایرج، در حمام نشسته بود و داشت موهای پسرش را ماشین میکرد. راحله هم دم در ایستاده بود و تماشایشان میکرد و میخندید به شو خی هایشان. سیاوش عین بچه مدرسه ای هایی که دوست ندارند مویشان کوتاه شود یکسره غر میزد: -میگم بابا خراب نکنی موهامو! چهار راه بندازی وسطش - حرف نزن بچه، میدونی چند بار بچه بودی خودم موهاتو زدم? -والا تا جایی که من یادم میاد بیشتر وقتها عمو مهران سر مارو میتراشید. اول مهر که میشد تو خونه مادر بزرگ، من و کیا و فرزاد و بقیه پسرارو به صف میکرد و دونه به دونه کچلمون میکرد. با اینکه معلم بود اون لحظه به نظرم حس یه پشم چین رو داشت که داره پشم گوسفندارو میزنه! اخرشم تا دو سه جای کله مون رو زخم و زیل نمیکرد ول کن نبود. - اینقد حرف نزن ببینم چکار میکنم - میدونی، الان که فکر میکنم میبینم خنده هاش خیلی خبیثانه بود! سیاوش این را گفت و زد زیر خنده ولی یکدفعه با دردی که در گوشش احساس کرد تقریبا داد زد: -بابا گوشمو بریدیا! من کور شدم شما نمیبینی? آری، پدر نمیدید، چرا که با وجود لبخند ها و شوخی هایش، پرده اشکی که جلوی چشم هایش بود نمیگذاشت ببیند. چگونه بببند سیاوشش با چشمانی نابینا جلویش نشسته و اشکش در نیاید? پسری که تا دیروز درس میخواند، درس میداد، رانندگی میکرد، حالا قرار بود تبدیل شود به آدمی طفیلی که حتی برای راه رفتن محتاج دیگران است? اینها بود که اشک میشد در چشمان پدر و نمیگذاشت ببیند. و این جمله اخر سیاوش، تیر خلاص بود. نتوانست تحمل کند. اشکی را که میخواست از نوک دماغش پایین بچکد با سر استینش پاک کرد، ماشین را خاموش کرد. راحله که می دید پدر چه تلاشی میکند برای اینکه جلوی سیاوش گریه نکند گفت: -بدین به من بابا! یه بلایی سرش میارم که التماس کنه شما براش بزنین - خدا به دادم برسه. بذار وصیت کنم اقلا پدر لبخندی مغموم زد، ماشین را به دست راحله داد و غیبش زد. رفت توی اتاق، سر گذاشت به دیوار و های های زد زیر گریه... دکتر برای سیاوش چند جلسه ای فیزیو تراپی نوشته بود. استخوان پایش موقع شکستن جابجا شده بود برای همین بعد از جوش خوردن نیاز به مراقبت داشت. از طرفی دو ماه بیهوشی کمی ماهیچه هایش را تحلیل برده بود جوری که بدون چوب زیر بغل راه رفتن برایش سخت بود. بخاطر چشمش و آن خونریزی اولیه، هم یک سری اسکن لازم بود. راحله سعی میکرد، برای جلسات فیزیو تراپی و کارهای پزشکی که هنوز لازم بود خودش در کنار سیاوش باشد که یک وقت سیاوش فکر نکند خسته شده یا حس کند سربار دیگران است. هرچه باشد هرکسی با همسرش کمتر رو در بایستی دارد.ذ این کارها، در کنار کلاس های درس و مراقبت ها و کارهای خانگی سیاوش که هموز به نابینایی اش عادت نکرده بود جسم راحله را خسته میکرد. گاهی وقتها شبها سیاوش بی خواب میشد یا اگر میخوابید خواب های آشفته میدید و راحله مجبور بود کمکش کند و به همین خاطر دچار کمبود خواب هم شده بود طوری که گاهی احساس ضعف میکرد و چشمش سیاهی میرفت. با وجود همه اینها خوشحال بود. خوشحال از اینکه سیاوش دوباره به زندگی برگشته و میتواند در کنارش باشد. با این فکر ها نیرویی تازه میگرفت و میتوانست سختی ها را تحمل کند. آن شب، مادر برای تشکر از زحمات سید صادق او و همسرش را برای شام دعوت کرده بود. وقتی آمدند، پسر کوچک دو-سه ساله ای هم همراهشان بود. پسری بامزه و خوش رو با موهایی حالت دار و خرمایی. همانطور که در بغل سید بود، با چشم های درشت و سیاهش هیجان زده اطراف را میپایید و با زبان دست و پا شکسته سوال میپرسید. شباهت عجیبی بین این پسر و زینب خانم بود طوری که همه فکر کردند لابد خواهر زاده ای، برادر زاده ای ست که به خاطر علاقه وافری که به زینب خانم داشته خودش را به مهمانی تحمیل کرده! از آن بچه های سرتق که وقتی کسی را دوست دارند آویزانشان می شوند و میخواهند هرجا که میرود پا به پایش راه بیفتند! و حالا این عمه یا خاله مهربان جور این پسر بچه شیرین را کشیده بود. اما تعجب همه وقتی بیشتر شد که دیدن این آقا حیدر کوچک، زینب را مامان خطاب میکند و سید صادق را پدر! وقتی سیاوش فهمید بچه ای همراه مهمانهاست، راحله را کناری کشید و گفت: -باید زودتر بهت میگفتم اما پیش نیومد، بعدشم که اون اتفاقا افتاد. یه وقت چیزی نپرسی ازشون، بعدا همه چیز رو برات توضیح میدم. فعلا کاملا عادی رفتار کن ...
14.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 / قیام میرزا کوچک‌خان جنگلی، قیامی ماندگار و نمونه مینیاتوری از تشکیل حکومت جمهوری اسلامی در گیلان بود. 🏴 به مناسبت سالروز شهادت میرزا کوچک‌خان جنگلی در ۱۱ آذر ۱۳۰۰ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 ‍#بادبرمیخیزد #قسمت166 ✍ #میم_مشکات چند دقیقه بعد، بابا ایرج، در حمام نشسته بود و داشت موها
* 💞﷽💞 ‍ سید کنار سیاوش نشست، دست روی زانویش گذاشت و گفت: -خب جناب سلمان خان، در چه حالی؟ سیاوش از آن قهقهه هایی زد که حال دل راحله را کوک میکرد. سید خوب بلد بود حال سیاوش را سر جایش بیاورد. شوخی هایش حساب شده بود. لوده بازی در نمی آورد. موقع شوخی هم قیافه اش چنان جدی بود که اصلا فکر نمیکردی در حال تیکه انداختن است. راحله با لبخند، به سیاوش که میخندید خیره شد و سید ادامه داد: - جان خودت، دفعه بعد خواستی از این هندی بازیا در بیاری، یجوری برو یه سره بشی! دو ماه آزگار مارو علاف خودت کردی اخوی! دیگه نهایت یکی دو روزه پرونده رو جمع کن یا اینوری یا اونوری بعد رو کرد به پدر سیاوش و گفت: -البته با اجازه شما! همه از این حرف سید خنده شان گرفت و سید ادامه داد: - میدونی از چی خوشم میاد? عینهو این فیلما نشدی که وقتی طرف به هوش میاد مغزش اتصالی میکنه و شروع میکنه به زمین و زمان فحش میده! حالا یکی باید بیاد نازشون رو بکشه که سر جدت کوتاه بیا بعد این همه دردسر! نه افسرده شدی نه پرخاش گر، عین یه بچه مودب با وضعیت کنار اومدی بعد خودش هم از این حرفش خنده اش گرفت. موقع شام که شد، زینب خانم رفت توی آشپزخانه تا به مادر راحله تعارفی بزند برای کمک. شیما هم که به بهانه درس جیم شده بود توی اتاق تا از زیر کار در برود! پدر راحله داشت با تلفن حرف میزد و بابا ایرج هم که عاشق بچه ها بود، حیدر کوچولو را روی پایش نشانده بود و داشت باهاش بازی میکرد. راحله لیوان آبی را که برای سیاوش آورده بود روی میز گذاشت و رو به سید گفت: -آقا سید، بفرمایین سر میز، شام ... اما حرفش را خورد. نگاهش افتاد به آن انگشتر حدید و ذکر آشنای رویش! این انگشتر را می شناخت. آن شب، توی امامزاده ... سر که بلند کرد دید سید دارد نگاهش می کند. خواست حرفی بزند که صادق انگار فهمیده باشد میخواهد چه بگوید چشم هایش را بست، دستش را جلوی بینی اش گرفت به علامت هیس و کمی سرش را تکان داد که یعنی راحله سکوت کند و حرفی نزند. راحله دهانش بسته شد. سیاوش که از این سکوت ناگهانی تعجب کرده بود کمی سر چرخاند: -راحله؟ سید؟ چی شد؟ اینجایین؟ صادق دست روی شانه سیاوش گذاشت: -نه، من که رفتم خونه مون! تو هم پاشو برو اونور برای شام! و به سیاوش کمک کرد تا بلند شود، دستش را گرفت و به سمت میز شام برد. و راحله همانجا زیر لیوانی به دست ایستاده بود و ماتش برده به این دو رفیق قدیمی! دوباره به این فکر کرد که این سید واقعا کارهایش عجیب غریب است! حالا می فهمید معنی آن جواب پدر را! حالا می فهمید علت آن غیبت دو ماهه سید را! یعنی تمام این مدت، سید در امامزاده کوچک مانده بود؟ بخاطر رفیقش؟ احساس کرد برای اولین بار در عمرش حسودی اش شده! به سیاوش! به سیاوش که چنین رفیق خوبی داشت! رفیقی که برای سلامتی سیاوش نذر کرده بود. اینکه بعد از اتمام دوره اش، هفته ای یک عمل رایگان داشته باشد حتی اگر آن عمل تنها عمل تمام هفته باشد! نذری که راحله و سیاوش هرگز نفهمیدند. به سیاوش که لابد خدا خیلی خاطرش را می خواهد که چنین رفیق خوبی برایش دست و پا کرده است. این یعنی سیاوش می توانست خیلی بیشتر از آنچه که هست باشد و این راحله بود که باید با عشق و حوصله، این راه را هموار میکرد برای همسرش! برای مردی که همه ی دنیایش بود! نیمه های شب بود که راحله با صدایی بیدار شد. این مدت خوابش خیلی سبک شده بود و با کوچکترین حرکتی یا صدایی بیدار می شد. خوب که دقت کرد حس کرد صدا از سمت سیاوش است. فکر کرد لابد سیاوش باز در حال کابوس دیدن است. از جایش بلند شد تا سیاوش را بیدار کند که فهمید اشتباه کرده است. سیاوش کابوس نمیدید، داشت گریه میکرد!! کنار تختش نشست: -بیداری سیاوشم? سیاوش که متوحه بیدار شدن راحله نشده بود سریع اشک هایش را پاک کرد: -آره، خوابم نمیبره! راحله دلش گرفت. پسری که تا دیروز باید به زور پارچ آب بیدارش میکردی حالا چنان به هم ریخته بود که ساعت سه نصف شب هنوز بیدار بود: -چرا عزیز دلم?درد داری? سیاوش سعی کرد بنشید: -نه زیاد! فکرم مشغوله -برای همین گریه کردی? ..
🌗شیخ رجبعلی خیاط تعریف میکند: اندیشه مکروهی در ذهنم گذشت... بلافاصله استغفار کردم و به راهم ادامه دادم. قدری جلوتر شترهایی قطار وار از کنارم می‌گذشتند. ناگاه یکی از شترها لگدی انداخت که اگر خود را کنار نمی‌کشیدم، خطرناک بود. به مسجد رفتم و فکر می‌کردم همه چیز حساب دارد. این لگد شتر چه بود...!؟ در عالم معنا گفتند: شیخ رجبعلی! آن لگد نتیجه آن فکری بود که کردی! گفتم: اما من که خطایی انجام ندادم... گفتند: لگد شتر هم که به تو نخورد... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | حق‌خواه، حق‌گو، حق‌پذیر ⚠️ چطور تصمیم‌های درست بگیریم؟ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat