eitaa logo
شیفتگان تربیت
11.4هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gamedooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
شیفتگان تربیت
*🍀﷽‌🍀 رمـان #بـــنده_نــفس_تا_بـــنــده_شــهــدا 🍃🌷 #پارت49 الو سلام #خانم_معروفی؟ -بله بفرمایید ب
*🍀﷽‌🍀 واقعی و بسیار جذاب رمان 🍃🌷 50 تو شش ماه من از گذشته ام به حاج رضا گفتم گاهی تحسینم میکرد گاهی اخم گاهی گریه.... اما کلا همیشه بهم میگفت تو نظر کرده ..... امروز است به عادت همیشگی اول راهی مزار دوتا دست گل خریدم یکی برای شهدا یکی برای ... اول رفتم قعطه سرداران بی پلاک و آخر مزاری که به یاد بود.... از مزار خارج شدم از همون راه قصد آسایشگاه دیدن حاجی کردم 🙈🙈🙈 تا آسایشگاه سه ساعتی تو راه و ترافیک بودم مستقیم رفتم اتاقش .... -سلام 😍😍😍 رضا: سلام چرا زحمت کشیدید 🙈🙈 -زحمتی نیست رضا: مادر شمارو فردا ناهار دعوت کردن دلم میخاست جیغ بکشم از خوشحالی .... وای خدایا از هیجان خوابم نمیبره تا ده صبح همش به ساعت نگاه میکردم تا ده شد با ذوق حاضر شدم ..... وسط راه یه سبد گل رز قرمز🌹 و سفید خریدم بالاخره با ترافیک تهران تا برسم خونه ی حاجی اینا یکی، دوساعتی طول کشید ..... مامان بابای رضا خیلی مهربون بودن انگار خونه ای خودم راحت بودم 🙈🙈🙈 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
*🍀﷽‌🍀 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب رمان#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا 🍃🌷 #پارت 50 تو
*🍀﷽‌🍀 واقعی و بسیار جذاب رمان 🍃🌷 مامان و باباش بعداز یه ساعت رفتن تو حیاط کباب بزنن رضا داشت میخورد یهو بهش گفتم بامن میکنی؟ انگور پرید گلوش رفتم براش آب آوردم گونه هاش مثل دخترا قرمز شده بود خخخخ سرش انداخت پایین هیچ حرفی نمیزد گفتم چیه من دوست دارم همسرم باشه خب ازت خوشم اومده 😁😁😁 هیچی نگفت تا عصر اصلا بهم نگاه نمیکرد،و سرش پایین بود ... آره من چندماه بود رضا بودم فرداش رضا زنگ زد خونمون، بابام که حرفاش شنید داد و فریاد راه انداخت ... بهم گفت ازخونه برو از محرومم کرد از خونه که بیرونم کردن برگشتم خونه خودم یک هفته بعد رضا و مادر و پدرش اومدن با 14سکه و یه سفر به عقدش دراومدم 😍😍😍😭😭😭.... خونه مجردیم به اسم خودم بود خونه فروختم و جهزیه خریدم البته رضا نمیذاشت اما من کار خودم کردم و خونه فروختم و جهزیه آماده کردم رضا نذاشت من مراقبش بشم بازم پرستارا میومدن مراقبش البته خیلی این موضوع اذیتم میکرد...... رضا داشت نماز میخوند 5روز زندگی شروع شده بود ...
شیفتگان تربیت
*🍀﷽‌🍀 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب رمان#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا 🍃🌷 #پارت51 ماما
*🍀﷽‌🍀 واقعی و بسیار جذاب رمان 🍃🌷 قیمه گذشته بودم آخه رضا خیلی دوست داشت -رضا جان رضا جان بیا نهار جناب همسر ...😍 بیست دقیقه گذشت صدای نیومد خودم پاشدم برم تو اتاق بهش سر بزنم دیدم سر سجده اس نشستم کنارش -آقا رضا نمیخای تمومش کنی نمازتو آقا؟ هیچ جوابی نداد ترسیدم دستم گذشتم روی دستش یخ یخ بود با جیغ و ترس رفتم بالا ماااااامااااان رضا یخ یخه ....😱 تروخدا بیاید مامان: حاج حسین بدو مامان و بابا که اومدن سریع زنگ زدیم آمبولانس اومد .... آمبولانس که اومد سریع به رضا کپسول اکسیژن وصل کردن و گفتن باید سریع منتقل بشن بیمارستان تا رسیدن به بیمارستان نیم ساعتی طول کشید .... نیم ساعتی که به من پنجاه هزار ساعت گذشت انقدر هول شده بودیم که با دمپایی و کفش لنگه به لنگه رفتیم بیمارستانـ دکتر گفت بخاطر شوکی بهش وارد شده فعلا باید یکی و دو هفته ای تو بیمارستان باشه اون دوهفته من یه پام بیمارستان بود یه پام مزار .... خدا صدای راز و نیازام شنید و بعد از دوهفته رضا از بیمارستان مرخص شد ..☺ خیلی خوشحال بودم فکر میکردم سالیان سال این زندگی ادامه داره .... اما طول زندگی ما خیلی کوتاه بود رضا که از بیمارستان مرخص شد یه چندروزی استراحت کرد یه ذره که حالش خوب شد پیشنهاد داد بریم منو رضا مامان بابا راهی شدیم ... ....
شیفتگان تربیت
*🍀﷽‌🍀 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب رمان#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا 🍃🌷 #پارت52 قیم
*🍀﷽‌🍀 واقعی و بسیار جذاب رمان 🍃🌷 با ماشین شخصی رفتیم جنوب اول انقدر خوشحال بودم کنار رضا اومدم جنوب دوکوهه ،طلائیه ،فکه ... خیلی دوست داشتیم رضا :حنانه قدر خودت بدون تو نظر کرده یه روز من نبودم ترو به همین شهدا ثابت قدم باش -رضا این حرفا چیه میخوای منو تنها بذاری ؟ رضا: بهرحال من جانبازم 😔 بایدبا واقعیت کنار بیایم -باشه این واقعیت نگو خواهشا بعداز رفتیم خوب من به نظر خودم نظرکردم ایستادم نماز تا سلام نماز گفتم برگشتم دیدم رضا دستش رو قلبش -رضا رضا چی شدی دستش رو قلبش بود هیچ حرفی هم نمیزد رضااااااا رضااااااا رضااااااا توروخدا جواب بده 😭😭 جای نبود که زنگ بزنیم با ماشین شخصی خودمون بردیمش دویدم داخل خانم توروخدا حال همسرم خوب نیست پرستار اومد اونم داد زد خانم رفیعی دکتر محمدی پیچ کن سریع انتقالش دادن خط رو دستگاهها خیلی پایین میشد 200سی سی شوک هی این شوکها بیشتر میشد اما رضا چشماش باز نکرد جیغ دستگاه بلند شدو رضا برا همیشه جسمش رفت 😭 ....
شیفتگان تربیت
*🍀﷽‌🍀 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب رمان#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا 🍃🌷 #پارت53 با م
*🍀﷽‌🍀 واقعی و بسیار جذاب رمان 🍃🌷 باورم نمیشد رفت و من تنها شدم😔😔😔 پیکر پاکش را با آمبولانس انتقال دادیم تهران از روزی تلخ و سخت فقط یه فیلم تار یادمه ضجه ها و جیغ های من😭😭 تشیع رضا رو دوش مردم درحالی که من تو بیمارستان بودم😔... تا هفتم بیمارستان بستری بودم بعدش اومدم خونه در اتاق بستم تا چهلم همین بود کارم .... باهاش لج کرده بودم سر خاکش نمیرفتم دوروز بعداز چهلم رفتم مزارش با گریه شروع کردم به حرف زدن تو که میدونستی من دیگه هیچکسی رو نداشتم پدرم مادرم همه کسم تو بودی 😭😭😭 چراااا رفتی چراااا چرا تنها گذاشتی 😭😭 دلم سوخته بود الان که فکر میکنم میبینم رفتارام اصلا خوب نبود عکسامونو پاک کردم اصلا نمیرفتم... همه درای دنیا به روم بسته بود طول زندگی من 30روز بود و حالا تنهای تنها بودم بابام که از خونش بیرونم کرده بود رضا هم که تنهام گذاشته بود دلم میخاست بمیرم اشکام میومد خدایا همش 30روز 😭😭 یهو یکی صدام کرد انگار صدای بود ....
شیفتگان تربیت
*🍀﷽‌🍀 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب رمان#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا 🍃🌷 #پارت54 باور
*🍀﷽‌🍀 واقعی و بسیار جذاب رمان 🍃🌷 یهو یکی صدام کرد انگار صدای بود حنانه بیا پیشم با سرعت برق لباس پوشیدم رفتم فقط فقط گریه کردم 😭😭 هفت هشت ساعت گریه مداوم از جا پاشدم گوشیم زنگ خورد الو بابا:پاشو بیا خونه همین سه کلمه رو پدرم بهم گفت اما این که گفت برگرد خونه داشتم بال درمیاوردم....😍 وسایلم جمع کردم برگشتم خونه بابام پدرم درحال انجام یه معامله گنده فرش با یه تاجر آمریکایی بود اما واسطه یکی از دوستاش بود که تو ترکیه تجارت میکرد جریان چند صد میلیون پول بود پدرم خیلی خوشحال بود قرار بود 15 تیرماه معامله انجام بشه و تاجر ترکی کانترهای فرش را بفرسته آمریکا پول دریافت کنه پول اصلی که مال بابا بود بفرسته به حساب بابا فرش ها ارسال شد دوهفته از ارسال فرشها گذشت اما هنوز پول ب حساب بابا ریخته نشده بود هرچقدر هم به گوشی تاجر ترکی زنگ میزدیم فقط یه جمله مشترک مورد نظر خاموش می باشد نصیبمون میشد سه هفته گذشته بود که یه ناشناس برای بابا اومد محتواش این بود که دنبال پولت نباش رفیق ....
شیفتگان تربیت
*🍀﷽‌🍀 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب رمان#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا 🍃🌷 #پارت55 یهو
*🍀﷽‌🍀 واقعی و بسیار جذاب رمان 🍃🌷 شکایت کردیم به .... تاجر آمریکایی پول واریز کرده بود به حساب تاجر ترکی اون پول را بالا کشیده بود و شده یه قطر آب .... وقتی از دفتر پلیس بیرون اومدیم بابا تا خونه ی کلمه هم حرف نزد -بابا یه لیوان آب برات بیارم یهو غش کرد افتاد زمین باباااااا باباااااا بچه ها زنگ بزنید آمبولانس بابا را انتقال دادن بیمارستان میلاد دکتر گفت باید سریع انتقال داده بشه ..... ساعتها به کندی میگذشت تا دکتر از اتاق عمل خارج شد -آقای دکتر چی شد؟ دکتر:تا جایی که به ما مربوط میشد انجام شده بقیه اش دعا کنید براش 🙏 😔😔😔😔باتمام اختلاف نظرها اما پدرم بود رفتم مزار ....رفتم مزار -رضا 😭😭😭 هیچکس رو ندارم جز بابا پیش حاجی ضمانت کن بابام نره و حالش بهتر شه ‌‌عصری برگشتم بیمارستان بابا به هوش اومده بود😊😊 .....
شیفتگان تربیت
*🍀﷽‌🍀 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب رمان#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا 🍃🌷 #پارت56 شکای
*🍀﷽‌🍀 واقعی و بسیار جذاب رمان 🍃🌷 عصری برگشتم بیمارستان بابا به هوش اومده بود😊😊 اما همون روز تو نمونه آزمایشش خون بود دوروز بعد جواب آزمایشا اومد بدبختیام کم نبود این یکی هم بهش اضافه شد بابا داشت اونم از نوعی 😔 یاحسین غریب .....😔😔😭 متوسل شدم بازم به بابا تو بخش ویژه بود ما نمیتونستیم پیشش باشیم رفتیم خونه نصف شب صدای جیغای مامان مارو ب سمت خودش کشوند -مامان چی شده چرا جیغ میکشی ؟ مامان :حنانه حنانه اون عکس تو اتاقت کیه؟ - چطور مامان: تو یه بیابون بودم یه آقایی لباس نظامی پوشیده بود گفت شفای خدا داده اما باید به عمل کنید بابا خوب شد برگشت خونه .......😔😔😔💔😭 ...
شیفتگان تربیت
*🍀﷽‌🍀 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب رمان#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا 🍃🌷 #پارت57 عصری
*🍀﷽‌🍀 واقعی و بسیار جذاب رمان 🍃🌷 همه اموال فروخته شد اما ما افسردگی گرفتیم دوتا خونه کنار هم اجاره کردیم اما خوب دیگه همه مال و منال بابا رفت مامان و بابای رضا اومدن خونمون ..... و میخواستن منو.. منو بفرستن من 😣😣 😣😣 من از هیچی نمیدونستم ... اما چون مامان و بابای رضا بودن نمیتونستم ردش کنم بعداز جریان شفا گرفتن بابا خانواده ام تقریبا به من نزدیک شدن فردا تاریخ سفرمه 😐😐 انگار میخاستم برم هیچ ذوق و شوقی نداشتم هوایی رفتم اول بعد تو نجف هیچ جا نرفتم حتی حرم خود حضرت علی(علیه السلام ).... دیگه بقیه جاها که اصلا نرفتم میرفتم پایین رستوران غذا میخوردم میومدم بالا تا رفتیم 😐😐.. دوروز اول که هیچ جا نرفتم روز آخر پاشدم رفتم بیرون رود دیدم هیچ حسی بهم نداد یهو به خودم اومدم دیدم 😭😭 مات و مبهوت به دوتا گنبد طلایی نگاه میکردم 😔😔 یهو اون وسط دیدم راه افتادم دنبالش .. ....
شیفتگان تربیت
*🍀﷽‌🍀 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب رمان#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا 🍃🌷 #پارت58 همه
*🍀﷽‌🍀 رمـان 🍃🌷 📕 وقتی به خودم اومدم ک حاج ابراهیم رفته بود زمانی بود که روبروی ضریح شش گوشه ابا عبدالله الحسین بودم ‌ وقتی فهمیدم امروز روز آخری که کربلام دلم شکست ... دیگه نرفتم هتل برگشتم رفتم حرم حضرت ابوالفضل(ع) تا نماز مغرب حرم حضرت ابوالفضل(علیه السلام ) بودم مجبور بودم برگردم هتل یه چیزی بخورم تا توان موندن حرم داشته باشم ... شام که خوردم سریع برگشتم بین الحرمین برگشتم بین الحرمین تو حس و حال خودم بودم دوست داشتم حاجی باز بیاد اما نیومد .... روبروم گنبد اباعبدالله الحسین(علیه السلام) بود و پشت سرم گنبد علمدارش ابوالفضل العباس (علیه السلام اشکام خود به خود جاری شد روبه ضریح امام حسین(علیه السلام)گفتم میدونم حس و حال من مثل بقیه زائرینت نیست ... شهدای جنوب ایران را دوست دارم ازتون میخوام کمکم کنید همیشه تو راهشون بمونم سرمو بلند کردم که زیارت عاشورا بخونم چشمم افتاد به جانبازی که یه دستش قطع شده بود یاد شلمچه یاد هور در دلم زنده شد،رضااااااا ..... ادامـــــــه. دارد......
شیفتگان تربیت
*🍀﷽‌🍀 رمـان #بـــنده_نــفس_تا_بـــنــده_شــهــدا 🍃🌷 #پارت59 📕 وقتی به خودم اومدم ک حاج ابراهیم ر
*🍀﷽‌🍀❤️ واقعی و بسیار جذاب رمان 🍃🌷 زمانی که نگاه خیره من را روی خودش دید با خانمش بهم نزدیک شدن و یه ظرف غذای بهم دادن وای تو عمرم غذا به این خوشمزه ای نخورده بودم ... اعلام شد که فردا برمیگردیم وقتی برگشتم با تحول عظیم خانواده روبرو شدم ....... میخوندم شدن خواهرم و مامانم دیگه رفتن ممنوع شده بود .... همش سه ماه تا پایان سال 92مونده سالی که برای من به شدت زهر و تلخ بود -شهادت رضا -ورشکستگی بابا و..... از که برگشتم یه دوسه روزی موندم خونه تا بچه های حوزه و بسیج اومدن خونه دیدنم از حوزه انصراف دادم چون حوادث سال 92 روح و روانم را داغون کرده بود .... بعداز چندروز برگشتم پایگاه یه اطلاعیه نظرم جلب کرد سپاه میخواست از بسیجی ها نیرو جذب کنه برای دوره .... باید میرفتیم سپاه قسمت ثبت نام میکردیم.... اومدم از پایگاه برم بیرون که لیلا وارد شد -سلام لیلا: برفرض علیک -وا این چه وضع حرف زدنه 😒😒 ...
شیفتگان تربیت
*🍀﷽‌🍀❤️ #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب رمان#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا 🍃🌷 #پارت60 ز
*🍀﷽‌🍀❤️ واقعی و بسیار جذاب رمان 🍃🌷 لیلا:هوی روانی چرا اومدی از حوزه انصراف دادی؟ -لیلا داغونم چطوری درس بخونم ؟😔😔 لیلا:بمیرم برات -إه خدا نکنه لیلا:کجا میری؟ -سپاه ثبت نام دوره لیلا:اوهوم -تو نمیای ؟ لیلا:نه آخه به نگفتم -باشه پس من برم فعلا یاعلی لیلا: عزیزم مراقب خودت باش یاعلی✋ رفتم سپاه قسمت ثبت نام کردم گفتن زمان شروع کلاسها را خودمون اطلاع میدیم بهتون سه هفته بعد کلاسها ‌شروع شد، استاد که از روایتگری منطقه جنوب بهمون آموزش میداد بود بچه ها برای روایتگری باید مساحت منطقه را بدونید عملیاتهای مهم اون منطقه فرمانده های که تو اون منطقه شهید شدن تاریخ عملیات تعداد شهدای عملیات ها تعداد اینکه دشمن چقدر تلفات داده اما چقدر مهمات از دشمن گرفتیم از منطقه شروع شد... اینجا جا مونده 😔 خواهر شهید باکری: ما سه تا برادر داشتیم 🌹🍀🌺🍀🌹💐🌺🍀 ....
شیفتگان تربیت
*🍀﷽‌🍀❤️ #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب رمان#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا 🍃🌷 #پارت61 لی
*🍀﷽‌🍀❤️ واقعی و بسیار جذاب رمان 🍃🌷 خواهر شهید باکری: ما سه تا برادر داشتیم آقا رو ساواک دستگیر کرد زیر شکنجه شهید شد،پیکرشو بهمون ندادن...💔😔 راهم که آقا جاگذاشت ......😔💔 خود آقا روهم برد...💔😔 یه مزار از سه برادرم نیست تو دنیایی به این بزرگی.....😭 کلاسای روایتگری شش ماه طول کشید مناطق جنوبی شامل (اروند،شلمچه، طلائیه، دهلاویه،دوکوهه، هورالعظیم ) را شناختیم تو مناطق غربی هم بازی دراز وایلام ،بانه وقصرشیرین شیرزنان غرب مثل شناختم... شهیده ناهید فاتحی کرجو تنها دختر مبارز جز گروه پیش مرگان کرد در اوایل انقلاب بوده در منطقه هنوز ضد انقلاب در غالب گروهک های مثل کومالو وجود داشت یک روز ربوده میشود چندوقت بعد دختر را با سر تراشیده در روستاهای کردستان به عنوان جاسوس می گردانند😔 و چندروز بعد این ماجرا جنازه دختری با سر ترشیده را در کوه های سر به فلک کشیده زاگرس پیدا میکنن....😔💔 امروز کلاسای روایتگری تموم شد اما دلم گرفته بود رفتم مزار همینجوری بین مزارها راه میرفتم یک دفعه گوشیم زنگ خورد.....😳😳 ....
شیفتگان تربیت
*🍀﷽‌🍀❤️ #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب رمان#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا 🍃🌷 #پارت62 خو
*🍀﷽‌🍀 واقعی و بسیار جذاب رمان 🍃🌷 همینجوری بین مزارها راه میرفتم یک دفعه گوشیم زنگ خورد -الو مامان : حنانه جان خوبی؟ کجایی مامان ؟ - مامان: خوب بیا خونه برات یه سورپرایز دارم -سورپرایز چیه ؟ مامان :بیا حالا خونه -باشه تا یه ساعت دیگه خونه ام وارد خونه شدم تولد تولد تولدت مبارک 🎉🎊🎈 تولدمنه وای اصلا یادم نبود مامان: عزیزدلم تولدت مبارک 🎉🎋🎁 بابا:اینم کادوی من و مامانت بلیط پرواز 😍 آقا بهتر از من سراغ نداری هرسال میطلبی ؟ باگریه رفتم اتاقم 😭😭 به بلیطم نگاه میکردم گریه میکردم آی من چیکار کنم با بلیط و سفر .. تاریخ حرکت 27رجب ، بود از همه خداحافظی کردم چمدونم بستم و..... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 ....
شیفتگان تربیت
*🍀﷽‌🍀 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب رمان#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا 🍃🌷 #پارت63 همین
*🍀﷽‌🍀 واقعی و بسیار جذاب رمان 🍃🌷 چمدونمو با گریه بستم با گریه خداحافظی کردم .... روز حرکت رسید دلم نمیخاست برم تو فرودگاه آخرین ایستگاه برگشتم نرفتم 😭😭..... برگشتم خونه اما همه زخم زبان بهم زدن که تو دعوت امام حسین علیه السلام را رد کردی هرچیز میخواد تو نداری دلم تو اون لحظه میخواست.. تو اتاقم داشتم گریه میکردم 😭💔 که گوشیم زنگ خورد با صدای گرفته گفتم :بله بفرمایید صدا:سلام ببخشید ؟ -بله خودم هستم صدا: ببخشید مزاحمتون شدم هستم فرمانده حوزه ناحیه 15 اگه امکانش هست یه قرار ملاقات بذاریم برای برنامه .... -بله آقای مردانی حتما ....😍 محل قرار مزارشهدا خوب هست ؟ آقای مردانی:بله عالیه اتفاقا جمعه پنجم روز شهادت آقامحرم هست -ببخشید فامیلی این شهید که میفرمایید چی هست ؟ تازه شهید شدن آقای مردانی:بله ، مدافع هستن .... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 ....
شیفتگان تربیت
*🍀﷽‌🍀 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب رمان#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا 🍃🌷 #پارت64 چمدو
*🍀﷽‌🍀 واقعی و بسیار جذاب رمان 🍃🌷 ایستادم به نماز وسطای نماز ک صدای زنگ گوشیم بلند شد عادتم بود هروقت دلم میگرفت دو رکعت نماز میخوندم سلام که گفتم گوشی رو برداشتم دیدم زینب بود شمارشو گرفتم _جانم زینب زینب: حنانه 😭😭 -چیه؟ چی شده؟ زینب:خواب دیدم پا به پای خوابای زینب من آب شدم خوابای زینب شد تحول بزرگی برام یک سالی طول کشید تا زینب کربلایی بشه و اون یک سال شد تمام زندگی من شناخت خدا، امام حسین (علیه السلام )، اما اون پنجشنبه...... با زینب رفتیم آقای# مردانی را دیدیم قرارشد کل کاروانهای راهیان نورشون را من کنم شروع کردم تحقیق درمورد همه چیز .... دلم میخاست خدا و ائمه و سایر شهدا را بشناسم.... از مزار شهدا که برمیگشتیم زینب:‌حنانه چرا تو خودتی ؟ -میخام خدا و ائمه را بشناسم کمکم میکنی؟ زینب: آره باید با دوستم آشنات کنم 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 ....
شیفتگان تربیت
*🍀﷽‌🍀 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب رمان#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا 🍃🌷 #پارت65 ایست
*🍀﷽‌🍀 واقعی و بسیار جذاب رمان 🍃🌷 -میخوام و را بشناسم کمکم میکنی؟ زینب: آره باید با دوستم آشنات کنم -چه اسم خوشگل باکلاسی 😄😄😄 زینب : خودشم باکلاسه -یعنی چی؟ زینب: از اون بچه مایه داراست مثل تو -خب زینب: اما همشون ی دختر نازم داره اسمش است -إه هم اسم منه دخترش زینب :آره بذار الان بهش زنگ میزنم یه 10دقیقه ای مکالمه شون طول کشید بعد قطع شدنش گفت دیانا گفت بریم خونشون وقت داری الان بریم ؟ -آره عزیزم بریم خونه دیانا اینا بود وارد خونه شون که شدیم یه تابلو فرش از عکس بود یه تابلوی خالی هم بالاتر از تابلو عکس بود -زینب چرا اون تابلو خالیه ؟ دیانا: آخه هنوز ظهور نکردن چهره شونو ببینیم تا عکس داشته باشه -اوهوم دیانا: خب حنانه جان حنانه اش بدو بدو اومد مامان بامن بودی؟ دیانا: نه عشق مامان -من میخام از و و ....بدونم دیانا: اول باهم آشنا بشیم؟ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ...
شیفتگان تربیت
*🍀﷽‌🍀 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب رمان#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا 🍃🌷 #پارت66 -میخ
*🍀﷽‌🍀 واقعی و بسیار جذاب رمان 🍃🌷 دیانا: اول باهم آشنا بشیم؟ -بله من حنانه ام 22ساله دیانا:منم 22سالمه همسرمم 👮 خودمم ام 🧕 خب حالا بحث شناخت..... ببین حنانه جان خدا در حدیث قدسی (حدیثی ک مستقیم در معراج ب پیامبر نازل شد) میفرمایید فِي الحَديثِ القُدسِيِّ : يَابنَ آدَمَ ، خَلَقتُ الأَشياءَ لِأَجلِك وخَلَقتُكَ لِأَجلي . در حديث قدسى آمده است: «اى آدميزاد! همه چيز را براى تو آفريدم و تو را براى خودم آفريدم» ....🍃🌷😍 و حدیث نبوی داریم که برای اول باید کرد ...... ولی ببین خدارا میشه در خلقت های که خلق کرده فهمید ... اما بزرگترین رسالت حضرت محمد (صلی اله علیه و آله ) قرآن کریم هست قرآن کریم دوبار بر قلب نازنین رسول الله نازل شده یک بار به طور یه بار به طور در 23سال رسالت پیامبر رسالت پیامبر با 5آیه اول ابتدای سوره آغاز میشه ... چرا قرآن کریم بزرگترین معجزه پیامبر اکرم صلی اله علیه و آله) است ؟ چون در عصر رسالت رسول الله سخنوری خیلی رایج بود برای همین بزرگترین معجزه هست و بعداز گذشت 1400سال کسی نتونسته یک آیه مثل آیاتش بیارد 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ...
شیفتگان تربیت
*🍀﷽‌🍀 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب رمان#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا 🍃🌷 #پارت67 دیان
*🍀﷽‌🍀 واقعی و بسیار جذاب رمان 🍃🌷 ادامه داد:حنانه جان پیغمبر معجزات دیگری هم داشته مثل ، اعلام پیروزی قبل از جنگ بدر و خندق ........ °°اما قرآن کریم در یک نگاه °°🍃🌷 قرآن دارای 30جز 120حزب 6236آیه است که در طول 23بر پیامبر نازل شد - سوره قرآن است که دونیم جزقرآن را در برگرفته و سوره قرآن است ک 3آیه است که در مورد ... 🌷-‌سوره های یوسف،یونس،نوح،هود،ابراهیم، محمد،یس،طه به نام انبیا مزین هستن -سوره تنها سوره ای هست که بسم الله الرحمن الرحیم ندارد ... -و سوره تنها سوره ای هست که بسم الله الرحمن الرحیم دارد... -سوره ای تنها سوره ای است که به نام یک است ... -سوره تنها سوره ای که ب نام یک کشور است -سوره هم نام قبیله حضرت رسول -سوره جمعه هم نام یکی از ایام هفته -سوره حج هم نام یکی از فروع دین است -سوره سجده نام یکی از ارکان نماز است دیانا پشت هم میگفت من فکم باز مونده بود ادامه داد اما قرآن در تفسیر -سوره عادیات در معنی منصوب به حضرت علی است -سوره قدر در شان حضرت مهدی (علیه السلام)است -سوره فجر درشان امام حسین(علیه السلام)است -سوره دهر در شان اهل بیت علیهم السلام است -‌سوره حجرات به سوره اخلاق و ادب معروف است -در سوره نساء قوانین مربوط به ازدواج مطرح شده است -در سوره علق خداوند به رسول الله دستور قرائت قرآن داده است -داستان شب تاریخی هجرت رسول الله (صلی الله علیه وآله ) از مکه به مدینه در سوره انفال مطرح شده است -داستان جنگ بدر درسوره انفال مطرح است جالب است بدانیم در سوره نسا علاوه بر قوانین ازدواج موضوع اطاعت از مطرح است ..
شیفتگان تربیت
*🍀﷽‌🍀 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب رمان#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا 🍃🌷 #پارت68 #دیا
*🍀﷽‌🍀 واقعی و بسیار جذاب رمان 🍃🌷 -دیاناجون دیانا:جونم عزیزم -چرا اسم تو قرآن نیست دیانا: خب بذار جوابت از زبان الله_علامه_جعفری بدم چشم دوختم به دهن دیانا 🌷الف:‌ خود ائمه قرآن ناطق هستن حضرت علی (علیه السلام)در جریان جنگ صفین زمانی که معاویه و طرفدارنش قرآن بر نیزه زدن فرمود من 🌷ب: شاید صرحتا در قرآن نام خاندان وحی و ائمه اطهر نیامده باشد، اما حدود 300آیه قرآن در شان و فضایل مولی الموحدین امیرالمومنین است 🌷ج: تفسیر :التفسیر کشف الفاظ عن المشکل تفسیر برداشتن چهره الفاظ آیات قرآن است 🌷د: تاویل : حضرت رسول خود زمان نزول آیات بارها قید میکردن این آیه و سوره درشان چه شخصی ،چه حادثه ای و یا چه چیزی هست ؟ قانع شدی؟ -اوهوم دیانا:خب این درمورد قرآن اما درمورد اهل بیت برو درخونه خودشون پنج روز دیگه محرمه با زینب برو مراسم برو هئیت حنانه عشق به خدا انقدری شیرین هست که گاهی معشوق زمینی ات راهم فراموش میکنی -مگه میشه ؟ دیانا: داستان عشق به حضرت شنیدی؟ 💦🍃💦🍃💦🍃💦🍃
شیفتگان تربیت
*🍀﷽‌🍀 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب رمان#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا 🍃🌷 #پارت69 -دیا
*🍀﷽‌🍀 واقعی و بسیار جذاب رمان 🍃🌷 دیانا: داستان عشق به حضرت شنیدی؟ -نه تو اوج جوانی خواست با مال مکنت بدست بیاره اما نشد سالیان دراز طول کشید وقتی سلامتی ،زیبایی و مال و مقام ازدست داد پیدا کرد خداوند تمامی اینارا بهش برگردوند عاشق خدای یوسف شد را فراموش کرد ... از خونه دیانا اومدیم بیرون زینب :میخای بیای بریم تکیه ؟ -تکیه😳😳😳چیه ؟ زینب : همون -اوهوم بریم ورودی حسینیه دوتا پرچم بزرگ با نوشته آویزون بود وارد که شدیم یه سری دختر جوان داشتن کار میکردن یه خانم سن بالای هم بهشون میگفت چیکار کنن یه دختر بچه 3-4ساله هم ظرف ها یک بار مصرف از یکی از دخترا میگرفت میبرد آشپزخونه میداد به مامانش زیرلب گفتم ؟ زینب : سلاممممم دخترا خسته نباشید یکی از بچه ها: کم حرف بزن بیا کمک 😉😒 اومدن با من دست بدن یکیشون صورتش خاکی بود درحالی که دستمو میذاشتم تو دستش گفتم ایوای من صورتتون خاکه اون اشک از چشماش ریخت : لیاقت ندارم که گرد غبار حرمش ببینم بذار گرد بار حسینیه اش رو صورتم باشه اون روز تا عصر موندم ب بچه ها کمک کردم 💦🍃💦🍃💦🍃💦🍃
شیفتگان تربیت
*🍀﷽‌🍀 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب رمان#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا 🍃🌷 #پارت70 دیان
*🍀﷽‌🍀🍃 واقعی و بسیار جذاب رمان 🍃🌷 اون چهارروز با آشفتگی من گذشت بالاخره شب اول رسید .... زینب بهم زنگ زد که با داداش و زنداداش میان دنبالم حسین آقا (داداش زینب) تو عید غدیر خم با یه دختر کاملا مذهبی ازدواج کرد بعدش رفتن واسه شروع زندگی ... جالبش اینجا بود اسم خانم حسین آقا هم بود 🤔.. از پله ها رفتم پایین هردو زینب به احترامم پیاده شدن با شیطونی گفتم : وقتی حسین آقا میگه زینب کی جواب میده 😉... زینب: معلومه من چون ب زن داداش یا میگه خانمم یا زینب جان خخخخ تا رسیدن به زینب برام از ده شب اول محرم گفت که هرشب به نام یک عزیزیه ... و در مورد اون عزیز روضه و مداحی میکنند شب اول: حضرت مسلم بن عقیل شب دوم: حربن ریاحی شب سوم :رقیه خاتون(سلام الله علیها) شب چهارم: فرزندان حضرت زینب شب پنجم : حضرت عبدالله بن الحسن(علیه السلام) شب ششم : حضرت علی اصغر(علیه السلام ) شب هفتم : حضرت قاسم بن الحسن ((علیه السلام) شب هشتم : حضرت علی اکبر((علیه السلام) شب نهم: حضرت ابوالفضل((علیه السلام) ماه منیر بنی هاشم شب دهم : شب عاشورا من تو این ده شب ی ذره از امام حسین و یارانش فهمیدم ... بعد از محرم همچنان تحقیق کردم سال 94در خدا و پیامبر و اهل بیتش شناختم .... راهیان نور 94 برام فرق داشت بعد از برگشت از راهیان نور 94 ثبت نام کردم برای ..........😍 *🍀﷽‌🍀🍃☸ ...
شیفتگان تربیت
*🍀﷽‌🍀🍃 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب رمان#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا 🍃🌷 #پارت71 اون
*🍀﷽‌🍀🍃 واقعی و بسیار جذاب رمان 🍃🌷 72 تو سال 94کلا زندگیم عوض شد راهی شد ... و من با اشک راهیش کردم خودمو هزاربار لعنت کردم که چرا سفر دوم کربلا را نرفتم ... تو این مدت منم پیگیر بودم تو سایت عضو شدم.... شهریور ماه بود که باهام تماس گرفتن که کلاس خادمی داریم ... من همه ی آرزوم بود که خادم و باشم ــ... اما وقتی تو کلاس خادمی گفتن قیافم 😐😐😐😣😣 دیدنی شد ای بابا شرهانی کجاست ....؟؟؟ من اصلا این منطقه را نمیشناختم عجبا خدایا شانس پخش میکردی من کجا بودم رفتم خونه مامان : چته دختر؟ کشتی هات غرق شده ؟ - افتاده مامان:بسلامتی خب چته ... -من دوست داشتم یا باشم مامان :خدا خیر و صلاح آدما را بهتر میدونه برو لااقل یه ذره درمورد منطقه تحقیق کن ببین کجاس و چی داره تا ی شناخت ازش داشته باشی -باشه ....
شیفتگان تربیت
*🍀﷽‌🍀🍃 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب رمان#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا 🍃🌷 #قسمت 72 تو
*🍀﷽‌🍀🍃 واقعی و بسیار جذاب رمان 🍃🌷 چادرمو گذاشتم رو چوب لباسی پشت لب تاپ🖥 نشستم ..... سرچ کردم منطقه جنگی مطلب مخصوص خود منطقه شرهانی بود یادداشت کردم .... لفظ عربي است كه برخي از اسامي مردان عرب شرهان است و يك طايفه بزرگ در بين اعراب شرهان مي باشد و از نظر به معني شده_از_استخوان است و اگر با ( ح ) يعني نوشته شود مفهوم را دارد . به هر حال مفهوم چيزي واضح و بدون غل و غش را مي رساند. در اوج ارتفاعات جبل الحمرين ( كوههاي سرخ ) واقع شده است .جبل الحمرين رشته ارتفاعاتي است كه از شهر مهران بصورت نواري طبيعي موازي با مرز ايران و عراق بوجود آمده و دقيقا تا منطقه شرهاني ختم مي شود . از شرهاني به سمت فكه ارتفاعات سهل العبور شده تا حدي كه در فكه منطقه بصورت دشت وسيع در مي آيد . از ويژگيهاي طبيعي شرهاني وجود گلهاي سرخ🌷 ( شقايق ) در فصل بهار است در شرهاني حدود 5 ماه از سال هوا بسيار معتدل و بهاري و ساير ايام هوا گرم و سوزان است . از نظر ويژگي‌هاي مصنوعي در محل يادمان ، اقدامات زيادي از جمله برپايي پرچم كه به اعتقاد عراقي‌ها (عشايري شيعه عراق ) سرزمين پرچم‌ها نامگذاري شده است همچنين وجود تعداد 10 دستگاه تانك و نفربر به جا مانده از دوران جنگ تحميلي است عشاير عراقي هم مرز با ايران، به اين سرزميني كه داراي گنبدي كوچك و طلايي🕌 و صدها پرچم به اهتزاز درآمده است، موقف الاعلام(سرزمين پرچمها) مي گويند، و آن را از مقدسات ملت ايران مي دانند. اين در واقع مقر گروه تفحص لشگر 14 امام حسين(علیه السلام اصفهان بود كه در اين منطقه و محدوده فكه شمالي و زبيدات عراق به تفحص شهدا مي پرداختند و شهداي تفحص شده را در آن نگهداري كرده و سپس به مي فرستادند. در سال 1388 يك در اين محل دفن گرديد.....
شیفتگان تربیت
*🍀﷽‌🍀🍃 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب رمان#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا 🍃🌷 #پارت73 چاد
*🍀﷽‌🍀 رمـان 🌷 📕 قسمت آخر اولين و برجسته ترين حادثه در شرهاني غرق شدن حدود 400 نفر از نيروهاي تيپ امام حسين ( علیه السلام ) در اولين شب عمليات محرم در رودخانه دويرج است . توصيف اين اتفاق به اين صورت است : كه عمليات محرم در دهم آبان ماه 1361 آغاز مي شود آن شب بارندگي شديدي صورت مي گرد . آب رودخانه طغيان مي كنند .... نيروهاي در آن دست رودخانه قرار دارد و نيروهاي خط شكن بايد از رودخانه عبور كنند و كمين هاي دشمن را بزنند و چنانچه اين كار صورت نمي گرفت يگان هاي جناح راست ( لشكر علي ابن ابيطالب علیه السلام + 8 نجف و 25 كربلا به محاصره مي افتند . اما با وجود تاخير در شروع عمليات آب همچنان كاهش پيدا نمي كند . 1 گردان از نيروهاي امام حسين ( علیه السلام ) به ميان آب مي زنند كه حدود 376 نفر از بچه ها را آب مي برد و تعداد اندكي از آنها از رودخانه مي گذرند و كمينهاي دشمن را مي زنند ...... حادثه هاي ديگر آخرين روزهاي دفاع مقدس است... رژيم بعثي اين محور عمليات بسيار سنگين را در شرايط نامساعد آب و هوايي ( 52 درجه )‌تدارك نمود و با بمبارانهاي شيميايي و هوايي نيروهاي ارتش را در اين منطقه به محاصره در آورد‌و‌تعداد‌زيادي از آنها را در يك فاجعه انساني به شهادت رساند و يا به اسارت‌در‌آورد..... نحوه عقب نشيني و نيز تعقيب ‌دشمن و‌ آب‌ و ‌هواي بسيار نا‌مساعد باعث ‌شد كه اين صفحه به عنوان حادثه مهم مرسوم 21/4/67 نامگذاري شود..... در لب تاپ را بستم و های های گریه کردم خوندنش نفسمو گرفت وای به حال اون رزمندهای که خودشون تو صحنه بودن *