eitaa logo
شیفتگان تربیت
11.5هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
19.5هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gamedooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
شیفتگان تربیت
* #هــــو_العشـــق🌹 #پـلاک_پنهـــان #قسمت124 با صدای دوباره آیفون،سمانه سریع از
* 🌹 خسته از ماشین پیاده شد،هوا تاریک شده بود،از صبح سرکار بود،آنقدر در این چند روز سرش شلوغ بود،که دیر وقت به خانه می آمد،با اینکه دوست نداشت سمیه خانم را تنها بزارد اما مجبور بود... به سمت ورودی خانه رفت،با دیدن کفش های زنانه و مردانه ،حدس می زد،صغری یا دایی محمد با زندایی به خانشان امده یا شاید محسن و یاسین. با وجود خستگی زیاد اما لبخندی بر لب نشاند و وارد خانه شد،کیفش را روی جا کفشی گذاشت و وارد هال پذیرایی شد،با دیدن مهمانان در جایش خشکش زد. افکاری که به ذهنش حمله می کردند و در سرش میپیچیدند و صداهایی که مانند ناقوس در سرش به صدا در می آمدند را پس زد و آرام سلام کرد،با صدایی که او را مخاطب خود قرار گرفت ،چشمانش خیس شدند. ــ سلام به روی ماهت عروس گلم سمانه وحشت زده به خانم موحد نگاهی انداخت،کسی جز سمیه خانم حق نداشت او را عروسم صدا کند،او فقط عروس کمیل بود نه کسی دیگر... با صدای لرزانی گفت: ــ اینجا چه خبره؟ یاسین از جایش بلند شد و گفت: ــ زنداداش بشین لطفا اما سمانه دوباره پرسید: ــ یاسین اینجا چه خبره؟ سید مجتبی(آقای موحد) از جایش بلند شد و بعد از سرفه ی مصلحتی ،دستی بر محاسنش کشید و گفت: ــ سمانه خانم ما از پدرتون اجازه گرفتیم که امشب برای امرخیر مزاحم بشیم،که سرهنگ هم اجازه دادند. سمانه ناباور با چشمان اشکی به آقا محمود و محمد ویاسین نگاه کرد،باورش نمی شد با او این کار را کرده باشند... سمانه با صـدایی که از بغض و عصبانیت می لرزید گفت: ــ لازم نبود به خودتون زحمت بدید،من به مادرتون گفتم که جوابم منفیه ــ سمانه حتی تذکر محمود آقا نتوانست او را آرام کند. ـــ من قصد ازدواج ندارم آقای موحد،اینو بارها به شما و مادرتون گفتم،هیچکس حق نداره جز خاله سمیه منو عروسم صدا کنه،من عروس کمیلم نه کسی دیگه یاسین بلند شدو گفت: ــ سمانه،تو هنوز... ــ هنوز جوونم؟وقت دارم زندگی بکنم؟؟مگه من الان زندگی نمیکنم؟وقتی تا الان به من میگی زنداداش چطور میخوای زن یکی دیگه بشم. قدمی به عقب برداشت و گفت: ــ این حرف آخرم بود،من نمیخوام ازدواج منم،آقای موحد قسمتون میدم به جدتون دیگه این قضیه رو باز نکنید سریع کیفش را برداشت و با شتاب از خانه خارج شد. * ادامه.دارد.... *
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 ☁️🌟☁️🌟☁️🌟☁️🌟☁️ ‍☁#بادبرمیخیزد #قسمت124 ✍ #میم_مشکات سیاوش این بار محو این حجم از مهربانی،
* 💞﷽💞 ‍ احساس میکرد الان است که راحله منفجر بشود و دری وری هایی را که سودابه تحویلش داده بود بیرون بریزد. ترسی غریب ته دلش میجنید. کمی به سکوت گذشت. راحله این بار سرش را به سوی همسرش چرخاند و همان طور که هنوز سرش به پشتی تکیه داشت به سیاوش خیره شد. نور چراغ های خیابان روی صورت سیا افتاده بود و چهره اش با آن فک استخوانی و زاویه دار، در فضایی نیمه تاریک جذاب تر مینمود. گره کوچکی که بین ابروهایش در آینه پیدا بود نشان میداد در دلش چه بلوایی ست. مثل امروز عصر راحله. وقت تلافی مهربانی عصر سیاوش بود. درکش کرده بود، باید درکش میکرد برای همین گفت: -چقد خوب پیانو میزنی جناب کلایدر من*! هنرهات رو یکی یکی رو میکنیا!! سیاوش ابروهایش بالا رفت. فهمید که آرامش راحله در مهمانی ساختگی نبود. آرامش قبل از طوفان نبوده. چقدر خوب بود این دخترک سفید روی پیچیده در چادر مشکی! کیف کرد از این اعتماد راحله! از این نق نزدن و به رو نیاوردن. قلبش مالامال عشق شد. نفس عمیقی کشید و گفت: -کیا زرنگی کرد! یه قطعه ای رو اجرا کرد که هنر خودشو نشون بده بیشتر و خندید. راحله هم خنده اش گرفت: -دیگه چه چیزایی بلدی? سیاوش دنده را عوض کرد و گفت: -دیگه یه دفعه که نباس همه ش رو رو کنم! گاماس گاماس! راحله با شیطنت گفت: -آخه میخوام ببینم اگه خیلی هنرمندی انصراف بدم! جلوت کم میارم اینجوری سیاوش که حالا خیالش بابت آن ترس موهوم راحت شده بود و میتوانست از بودن کنار همسرش لذت ببرد گفت: -نترس! جنس فروخته شده پس گرفته نمی شود راحله کش چادرش را از سرش انداخت و گفت: - قدیما عروس از هر انگشتش یه هنر میریخت، حالا برعکس شده سیاوش به این فکر کرد چه هنری بیشتر از این که همسرش با حرف های خاله زنکی خام نشده بود و نگذاشته بود اولین مهمانی کوفتشان شود: -ما شما رو با دنیا عوض نمیکنیم حاج خانم! راحله خنده کنان گفت: -اووووه پس بگو! میخوای لوسم کنی! سیا با خوشحالی از داشتن چنین فرشته ای در کنار خودش گفت: -بریم یکم دور دور? راحله سرخوش جواب داد: -وای اره! من عاشق دور دور تو شبم سیا ضبط را بلند کرد: بمون با من بمون بامن همینجا بمون روزای افتابی تو راهن بمون حس میکنم اینجا دلامون کنار هم همیشه رو براهن... همین جایی ک هستی باش ب تو وابستگی رو دوس دارم یه وقتایی زندگی سخته کنارت زندگی رو دوست دارم... من انقد عاشقت هستم که حتی به عطر پیرهنت احساس دارم به اونایی که هم اسم تو هستن یجورایی یه حس خاص دارم* دم در وقتی راحله میخواست پیاده شود چرخید رو به سیاوش: -شب خوبی بود سیاوش خیلی اهل حرف ز دن های عاشقانه نبود. دست های راحله را گرفت و خیره در چشمانش گفت: -هیچ وقت فکر نمیکردم یه زن بتونه اینقدر عاقلانه رفتار کنه. تو تصور من رو راجع به دختر ها عوض کردی... همیشه فک میکردم دخترهای مذهبی، ادمای خودخواهی هستن که هیچی از محبت حالیشون نمیشه و فقط به فکر اعتقادات خودشونن تا بقیه رو تحقیر کنن...باید اعتراف کنم که اشتباه کردم و یک معذرت خواهی بدهکارم.... راحله احساس کرد این جملات بهترین پاداش تلاش امشبش بود. لب های سرخش به خنده باز شد و موذیانه گفت: -خب پس حالا نوبت شماست که سر کلاس و جلو همه ازم معذرت خواهی کنی اقای پارسا! سیاوش خنده کنان گفت: -ای بد جنس، سریع سو استفاده میکنیا! راحله هم خندید. سیاوش با نگاهی مهربان به چهره خندان راحله چشم دوخته بود. دستانش را بالا آورد و دست های راحله را که در دستش بود، بوسید: -هرگز محبت امشبت رو فراموش نمیکنم... گونه های راحله سرخ شد و نگاهش را به چشمان مشتاق سیاوش دوخت. این صورت گندمگون و آن چشم های آبی رنگ و جدی بدجور دلش را برده بود. شاید هم بیشتر محبتی که در مرد روبرویش بود دلش را لرزانده بود. چرا تا به حال فکر میکرد سیاوش چهره ای معمولی دارد? با خودش فکر کرد این قیافه جذاب ترین چهره ای ست که دیده است...سیاوش دستانش را همچنان گرفته بود: - اشکالی نداره من برم آقایی? و سیاوش که تازه یادش آمده بود دستان راحله را خیلی وقت است گرفته خنده کنان از گیجی خودش دست راحله را رها کرد: -برو عزیزم...شبت بخیر... به مامان اینا سلام برسون خانه تاریک بود. راحله گفته بود که دیر می آید و از مادر خواسته بود که مبادا منتظرش بماند. آرام به اتاق خودش خزید و همان طور که داشت لباس هایش را عوض میکرد صدای پیامک گوشی اش بلند شد. سریع به سمتش خیز برداشت تا مبادا معصومه بیدار شود. گوشی را بی صدا کرد، لباس هایش را عوض کرد و دراز کشید توی رختخوابش. پیام را باز کرد، سیاوش بود: -فردا میام دنبالت میخوام یکی دیگه از هنر هام رو نشونت بدم و شکلک خنده ای ته پیام بود که راحله را خنداند... پ.ن: *ریچارد کلایدرمن: با نام اصلی فیلیپ پاژه،نوازنده مشهور و فرانسوی پیانو * اهنگ بمون با من، سیامک عباسی ...