eitaa logo
شیفتگان تربیت
11.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gamedooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
شیفتگان تربیت
* #هـــو_العشـــق🌹 #پـلاک_پنهـــان #قسمت140 ــ باورم نمیشه یاسر دستش را بر
* 🌹 ــ چرا خبرم نکردید؟ ــ سردار اینو از ما خواست کمیل ناراحت چشمانش را بست و پرسید: ــ الان حال سردار چطوره؟ یاسر آهی کشید و گفت: ــ بهتره،اوردنش بخش. ــ کی مرخصش میکنن ــ چون گلوله نزدیک قلبش بوده،یه چند روز باید بستری بشه کمیل سری تکون داد. ــ اول قرار بود تو هم تو این عملیات باشی،اما وقتی سردار دید با دیدن همسرت اینجوری آشفته شدی،نظرش عوض شد،از شدت خطر این عملیات خبردار بود و نگران بود که اتفاقی برای تو بیفته،برای همین از من خواست سرتو گرم کنم . ــ سمانه هم بهترین گزینه بود؟درسته؟تو دیگه چرا یاسر. ــ به روح مادرم قسم کمیل مجبور بودم،سردار میدونست به محض دستگیری تیمور ،ادماش میان سراغ خانوادت ،اونا خبردار شده بودن که تو زنده ای. ــ خانوادم؟ ــ اوه ما هم از سرهنگ کمک خواستیم کمیل با تعجب پرسید: ــ دایی محمد!! ــ آره،همه چیزو براش توضیح دادیم و ازش خواستیم که مادرتو به خانه اش ببه و ازش محافظت کنه،و خانومتو پیش خودت نگه داشتیم. کمیل سرش را میان دستانش فشرد،دستان یاسر بر شانه هایش نشست. ــ الان همه از زنده بودن تو خبر دارن کمیل،از سرهنگ خواستیم قبل از اینکه بری خونتون،سرهنگ بقیه رو آماده کنه . کمیل با چشمانی پرا از تشکر به یاسر نگاهی انداخت و گفت: ــ ممنونم داداش ــ کاری نکردم ،یه روز تو هم این کارارو برام میکنی و بلند خندید. کمیل لبخند تلخی زد و گفت: ــ امیدوارم هیچوقت از خانوادت دور نشی،چون خیلی سخته خیلی یاسر از جایش بلند شد لبخندی زد و گفت: ــ من برم دیگه،سردار گفت که یک هفته با خانوادت باش،بعد باید بیای سرکار،البته دیگه به خاطر این اتفاقات و باخبر شدن همه از کارت نمیتونی تو وزارت بمونی،از هفته ی بعد همکار دایی جونت میشی هر دو خندیدن.یاسر از اینکه توانسته بود موضوع را عوض کند خوشحال شد. ــ من دارم میرم سردارو ببینم ،میای؟ ــ اره بریم * ادامه.دارد.... *
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 ‍#بادبرمیخیزد #قسمت140 ✍ #میم_مشکات هرچه باشد، سودابه هم دختر عمه سیاوش بود و قطعا نمیتوانس
* 💞﷽💞 ‍ - چرا زن نمیگیری اقا سید? داره موهات سفید میشه ها! قرار نیست که همش سرت تو کتاب و درس باشه سیاوش دست بردار نبود، رو به راحله گفت: -راحله جان یه کاغذ بیار خصوصیات مد نظر ایشون رو بنویسیم صادق که خنده اش گرفته بود گفت: -باشه سیا جان، ان شالله بعدا راجع به این موضوع صحبت میکنیم - چرا بعدا سید? این همه خانم اینجاست.. بالاخره یکی ش به درد تو میخوره. خانم صبوری هم هستند، شاید ایشون هم گزینه خوبی داشتند که معرفی کنند. بنویس خانم. اول اینکه دستپختش خوب باشه. این سید پدر معده مارو که در اورد، اقلا خانمش دستپختش خوب باشه، میریم خونه ش مهمونی زخم معده نگیریم! همه زدند زیر خنده. پدر گفت: -تو میخوای برای صادق زن بگیری یا به فکر شکم خودتی? سیاوش با صداقت تمام جواب داد: -بالاخره باید یجوری باشه بتونم باهاش رفت و آمد کنم! نکته دوم اینکه نباید حسود باشه! باید بتونه زن اول اقا سید رو تحمل کنه! با این حرف، همه ماتشان برد. حتی خود صادق هم شوکه شد! اما در این میان تنها کسی که به نظر می آمد خیالش راحت است و حدس میزد سیاوش قصد دارد شوخی کند همان خانم صبوری بود. زینب خانم به حرف در آمد و بی توجه به عواقب حرفش گفت: - امکان نداره! آقا سید اصلا اهل همچین چیزایی نیستن! از این بابت خیالم راحته راحته! این اعتراف همه چیز را روشن میکرد. صادق اما بی توجه به این لو رفتن رازش، کیف کرد از این اعتماد و طرفداری به موقع! و با لبخندی از خانم صبوری تشکر کرد و زیر گوش سیاوش غر زد: - کنف شدی کچل? سیاوش با بدجنسی گفت: -دقیقا همینو میخواستم! این یعنی حدس من درست بوده! تا تو باشی زیر آبی نری! و رو به خانم صبوری گفت: - آخه این سید ما اول با کتاب و دفتر مشقش ازدواج کرده! هرکی زنش بشه باید این هوو رو تحمل کنه! و خب این خیلی خوبه که شما حسود نیستین! و این بار نوبت زینب خانم بود که مثل لبو گوش تا گوش سرخ شود و سرش را پایین بیندازد و متوجه شود که چه خرابکاری کرده است. صادق که دید نمیتواند سیاوش را ساکت کند، شروع کرد به هل دادنش تا از جمع دور شود: -بیا برو به کارت برس جناب شهرداد روحانی* رفقای مزقون چی ت اومدن منتظر توان... برو پیانوت رو کوک کن سیاوش همانطور که با هل های صادق، که الحق دستان پر زوری هم داشت، به جلو رانده میشد سرش را به عقب برگرداند و گفت: -بذار یچیزی بگم میرم صادق برای لحظه ای ایستاد و سیاوش دوباره با همان شیطنتش گفت: - تبریک میگم بهتون خانم...این سید ما زن ذلیل ترین و زن دوست ترین مرد دنیاست.. مطمئن باشین کنارش خوشبخت میشین... و قبل از اینکه زینب بتواند جواب تبریک سیاوش را بدهد صادق گفت: -بیا برو تا بیشتر از این خرابکاری نکردی جناب دکتر! و سیاوش همانطور که از جمع فاصله میگرفت گفت: - اقا صادق به فکر شیرینی باش و با سرعت دور شد و به طرف سن رفت، چرا که میترسید رفیقش اردنگی حواله اش کند. پ.ن: *شهرداد روحانی( شهداد روحانی):  موسیقیدان، آهنگساز و رهبر ارکستر ایرانی ...