شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸 #بادبرمیخیزد #قسمت147 ✍ #میم_مشکات صبح که از خواب بیدار شد، نگاهی به گوشی ا
* 💞﷽💞
🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️
#بادبرمیخیزد
#قسمت148
✍ #میم_مشکات
دم آرایشگاه ایستاد. از پله ها بالا رفت.پشت در که رسید به راحله زنگ زد.
-سلام لپ گلی.. آره پشت درم، بیا بیرون کارت دارم... نه کسی نیست بیا
آرایشگاه طبقه دوم یک ساختمان دو طبقه بود. کسی توی راه پله نبود و سیاوش دوست داشت قبل از همه خودش راحله را ببیند.
در تقه ای کرد و باز شد. راحله با کت و دامن، جوراب رنگ پا و کفش های پاشنه دار در قاب در ظاهر شده بود.
صورتش آرایش ملیحی داشت و شکوفه های سفید دور موهای جمع شده اش خود نمایی میکرد.
سیاوش گل داوودی صد پر سفیدی را که گرفته بود جلو برد:
-برای یقه لباست گرفتم، فکر کردم گل طبیعی قشنگ تره
راحله با ذوق گل را گرفت:
- الان میدم آرایشگر تا با سنجاق وصلش کنه
بعد چرخی زد و گفت:
- خوب شدم?
-عالی... من از صافکاری زیاد خوشم نمیاد
راحله از این تعبیر سیاوش خنده ای کرد که دندان هایش را به نمایش گذاشت:
-دیگه باید به شما بیایم نگن پسر به این خوش تیپی چه زنی گرفته!!
سیاوش زد زیر خنده. راحله با ذوق نگاهی به مردش انداخت.
مردی که بخاطر دل خانمش موهایش را ساده تر مدل داده بود و از خیر کراوات گذشته بود. با آن شلوار کتان سورمه ای و پیراهن سفید آستین کوتاه واقعا خوش تیپ شده بود. راحله گفت:
- یه لحظه وایسا، الان میام
به داخل رفت و بعد در حالیکه پارچه ای سورمه ای همرنگ شلوار سیاوش، در دستش بود برگشت.
-سرتو بیار پایین
سیاوش کمی خم شد، راحله کراواتی را که دستش بود دور گردن سیاوش انداخت و سیا راست ایستاد. کراواتی باریک وساتن. راحله بعد از کلی تقلا، بالاخره گره کراوات را زد:
- حدس میزدم این یکی رو نزنی... حالا تیپت کامل شد
سیاوش با لبخند و تعجب پرسید:
- و تو با این تیپ مشکلی نداری?
- مگه میشه با خوش تیپ شدن شما مشکل داشته باشم? من ک گفتم، برای من اصول مهمه... اینکه تو نمازهاتو اول وقت بخونی برای من خیلی مهم تره تا اینکه کراوات بزنی یا نزنی.. حالا من برم چادرم رو بپوشم بیام
نمیخواست با پا فشاری بیجا روی جزییات، حساسیت ایجاد کند و مسیر اصلی در میان فرعیات گم شود.
چادرش را سر کرد، گوشی اش زنگ خورد. مادرش بود. بعد از آنکه تماس را قطع کرد پیام روی گوشی را دید. دوباره یک شماره نا شناس:
-حالا که حرفهام رو باور نمیکنی، میتونی ازش بپرسی چطوری اون فیلم هارو گیر آورده. اون همه جا با من بود.
بدنش عرق کرد. حس کرد جلوی چشم هایش سیاه شد. دستش را به پشتی صندلی گرفت. کمکش کردند بنشیند:
-میخوای بگم همسرت بیاد داخل?
سرش را بلند کرد و به چهره نگران زن چشم دوخت. زیر لب زمزمه کرد:
-همسرم?
چه امتحان سختی و هربار امتحانی بر سر دل. یعنی سیاوش هم مثل نیما... چشم هایش را روی هم فشار داد:
- یعنی سیاوش من ...? نه، نباید قضاوت کنم...باید حرف های سیاوش رو هم بشنوم
اشکی از گوشه چشمش پایین افتاد. سیاوش را دوست داشت. دلش نمبخواست خدشه ای به این علاقه وارد شود.
- بگم بیاد?
سرش را تکان داد. به زحمت بلند شد. نگاهی به آینه انداخت:
- تو هستی و میبینی، کمک کن بهترین تصمیم رو بگیرم
این توکل به خدا لبخند کمرنگی روی لبش نشاند و کمی آرامش کرد:
-لاحول و لاقوه الا بالله
نفس عمیقی کشید، در حالیکه حس میکرد برای مقابله با بزرگترین مشکلات آماده است از آرایشگاه زد بیرون...
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج