شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت152 ✍ #میم_مشکات بدون توجه به سیاوش به راهش ادامه داد. قصد کرد از خیابا
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت153
✍ #میم_مشکات
چشم هایش را باز کرد. جلوی چشم هایش سفید بود. چند باری پلک زد تا دیدش واضح شود. سقف سفید اتاق بود. سر چرخاند. یک طرف پنجره بود و نور غروب آفتاب. یک طرف هم مادر که آرام نشسته بود و با لبخندی گرم نگاهش میکرد. این زن عجیب بود. انگار هیچ چیز نمی توانست از پا درش بیاورد. آرامشش ساختگی نبود. گویی باور به وجود خداوند در زندگی و اینکه او هست و میبیند، در تک تک سلول هایش رسوخ کرده بود. باور کرده بود که زندگی تحت نظارت و هدایت خداوند است، هر اتفاقی حکمتی دارد و هیچ دلیلی برای نگرانی وجود ندارد.
-بهتری دختر مامان?
راحله تنها به یک چیز فکر میکرد:
-سیاوش! سیاوش کجاست مامان?
نگاه مادر موقع حرف زدن چنان آرام بود که راحله حرفش را باور کرد:
-خوبه... اتاق اون طرفی، دکتر بالا سرشه
-مامان، تقصیر من بود.. سیاوش به خاطر من اینجوری شد
اشک هایش سرازیر شد:
-من حرفش رو گوش نکردم... اون گفت خطرناکه
خواست دستش را تکان دهد که احساس درد حرفش را قطع کرد:
-آخ خ خ
- آروم باش مادر، دستت زخم شده، پانسمانش کردن... سعی کن زیاد تکونش ندی
اشک هایش همچنان جاری بود:
-گریه نکن مادر... اتفاقیه که افتاده... کاریش نمیشه کرد. خیره ان شالله
چقدر خوب بود که مادر سرکوفت نمیزد. نمی گفت من که گفتم... چه خوبست که پدر و مادر ها یادشان نرود که روزی خودشان هم جوان بودند و پر از اشتباه و وقتی اشتباه میکردند سرزنش کردن هیچ سودی نداشت برایشان، حالشان را خوب نمیکرد و اصلا باعث نمیشد که برایشان عبرت شود. اشتباهی که والدین میکنند و فکر میکنند اگر بگویند من که گفته بودم برای فرزندشان تجربه میشود ک دفعه بعد حواسش را جمع کند...
در همین موقع در باز شد و پدر وارد اتاق شد:
-به به! زن و شوهر عاشق! ما همه جوره ش رو دیده بودیم الا اینکه زن و شوهر اونقد همو بخوان که موقع تصادف هم با هم باشن!
و خندید. راحله لبخند کمرنگی زد. دیدن مهربانی و ارامش پدر و مادر مشکلاتش را نصف میکرد. هرچند هنوز هم نگران سیاوش بود:
-بابا میشه منو ببرین پیش سیاوش میخوام ببینمش
مادر نگاهی به پدر کرد و پدر که نگاهش همه چیز را لو میداد سعی کرد خودش را از تک و تا نینداز :
-باشه! بذار حالت بهتر بشه، میبرمت... الان خودت هم نیاز به استراحت داری... من برم برای شما غذای درست و حسابی بگیرم ... غذای بیمارستان فایده نداره
مادر تا دم در پدر را بدرقه کرد و جوری که راحله نشنود پرسید:
-چی شد?
پدر سری به نشانه تاسف تکان داد و نفس عمیقی کشید:
-زنگ زدم پدرش بیاد. البته همه چیزو بهش نگفتم... ناهار شمارو بیارم، اونم رسیده. باید برم فرودگاه دنبالش ... سعی کن فعلا تا بهتر نشده جیزی بهش نگی ..یجوری طفره برو
مادر سری به نشانه تایید تکان داد و وقتی پدر رفت برگشت توی اتاق.
-چند ساعته اینجام مادر? معصومه کجاست?
- سه چهار ساعتی میشه.. معصومه هم اینجا بود دیگه به زور ردش کردم بره ... احتمالا چند ساعت دیگه بیاد دیدنت
-کاش میبردیم سیاوش رو ببینم.. من حالم خوبه ..میتونم راه برم
- نه مادر... بلند شی سرت گیج میره ..اونم مسکن زدن بهش خوابیده، بری فایده نداره فقط بیدارش میکنی
-حالش خوبه?
و مادر فکر کرد چه بگوید که دروغ نباشد:
-شکر!
چند ساعتی به همین منوال گذشت. صدای تق تق در آمد.
-بفرمایید
پدر، معصومه و حامد و پدر سیاوش وارد شدند. راحله نیمه بیدار بود. تخت را کمی بالا اورده بودند. با شنیدن صدای پدر سیاوش فکر کرد سیاوش آمده. صدایشان شباهت عجیبی داشت. چشم هایش را باز کرد:
-خوبی دخترم?
با دیدن پدر سیاوش وا رفت. دلش فقط سیاوشش را میخواست. اشک از گوشه چشمش چکید. پدر سیاوش جلو آمد. خم شد تا پیشانی اش را ببوسد. چقدر بوی سیاوش را داشت. تا به حال اینقد متوجه شباهتشان نشده بود. حالت چهره، صدا، خنده ها، رنگ چشم و حتی شیک پوشی سیاوش عجیب شبیه این مرد بود. دلش لرزید. بدون توجه به آنژیو کت، دستش را بالا اورد و دور گردن پدر سیاوش حلقه کرد و های های زد زیر گریه. پدر نتوانست جلوی خودش را بگیرد. اشکی از چشمش پایین افتاد:
-آروم باش دخترم
- بابا! اینا منو نمیبرن سیاوش رو ببینم. هیچی به من نمیگن. میترسم. حال سیاوش اصلا خوب نبود. تمام صورتش خونی بود.
پدر سیاوش، یا به قول سیاوش بابا ایرج، راحله را بغل کرده بود و سعی میکرد آرامش کند:
-گریه نکن دخترم... خودم قول میدم ببرمت ببینیش ... بذار حال خودت خوب بشه من خودم میبرمت ... باشه دختر گلم?
راحله سعی کرد آرام باشد. چشم و دماغش را پاک کرد.
راحله با معصومه و حامد هم حال و احوال کرد. کمی ماندند و سعی کردند حال و هوای راحله را عوض کنند. هرچند، راحله اصلا حوصله نداشت و دلش میخواست تنها باشد.
دوست داشت فقط فردا شود تا بتواند سیاوش را ببیند...
#ادامه_دارد