شیفتگان تربیت
#قسمت_بیست_و_چهارم جواب گرفت: – «چه خوب که آمده بودید و چه بد که ندیدمتان. تنهاییها گاه شکسته میش
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_و_پنجم
جواب بله یا خیر، یعنی آیندهای که رقم میخورد. دوباره سروکله سهیل پیدا شده و از پدر اجازه میخواهد که برویم بیرون و صحبت کنیم. پدر به خودم واگذار میکند.
میافتم به جان موهایم. چند بار میبافمشان، بازشان میکنم، شانه میکشم. تل میزنم، دوباره میبندمشان. اصلاً نمیروم! نمیخواهم تا نخواستمش، حسی را در درونش تثبیت کنم. توی آشپزخانه دارم برایش چای میریزم که میآید. صندلی را عقب میکشد و مینشیند. خودم را مشغول نشان میدهم. آرام میگوید:
– بهتری لیلا!
جلوی روسریام را صاف میکنم. حس اینکه با ذهنیت دیگری به من نگاه میکند باعث میشود بیشتر در خودم فرو بروم.
– کاش قبول میکردی یه دور میزدیم. برای حال و هوات خوب بود.
چیزی که الآن برایم مهم نیست حال و هوایم است. دوست دارم آخر این قصه زودتر معلوم شود. میگویم:
– خوبم. تشکر.
دست راستش را روی میز میگذارد و با دستمال کاغذی که از جعبه بیرون زده بازی میکند:
– لیلا! من حس میکنم پدر و مادرت راضی هستن به ازدواج ما؛ اما انگار خودت خیلی تردید داری.
استکان چای را جلو میکشد. نگاهم را به دستان مردانهاش که دور لیوان چای گره شده ثابت میکنم تا بالا نیاید و به صورتش نرسد:
– پسر دایی!
– راحت باش، من همون سهیل قدیمم.
من لیلای قدیم نیستم. دستان یخ کردهام را دور استکان میگیرم تا گرم شود:
– قدیم یعنی کودکی، الآن بزرگ شدیم. من دختر عمهام، شما پسردایی.
لبخند میزند. انگشتانش محکمتر لیوان را میچسبد:
– باشه هرطور راحتی! اصلاً همیشه هرطور تو بخوای؛ مثل بازیهای بچگیمون.
– نه این الآن درست نیست. بچه که بودیم شاید میشد بگی هرطور که میخوای. چون بنا بود بچه آروم بشه؛ اما اگر الآن که این حرف رو میزنی، من خراب میشم پسردایی. خرابتر از اینی که هستم. زندگی به آبادی نمیرسه.
لیوان چاییاش را عقب میزند و انگشتانش را درهم قفل میکند!
– من آرامش تو رو میخوام. اینکه بتونم همه شرایط رو باب میل تو جلو ببرم تا لذت ببری.
توی دلم شک میافتد که یعنی اگر همه چیز باب میل من باشد به آرامش میرسم؟ یعنی سهیل غول چراغ جادوی زندگی من میشود و کافی است آرزو کنم، درخواستم را بگویم و او دست به سینه مقابلم خم شود و برایم فراهم کند؟ مثل بچه لوسی که هر چه میخواهد مییابد و اگر ندادنش قهر میکند و پا به زمین میکوبد.
حتی خدا هم این کار را برایم نمیکند. قبول نمیکند تمام دعاهای من را اجابت کند. گاهی حس میکنم فقط نگاهم میکند. گاهی تنها در آغوش میگیردم. گاهی اشک میدهد تا بریزم و آرام شوم. گاهی گوش میشود تا حرفهایم را بشنود و در تمام این گاهیها، دعاهایم در کاسه دستهایم و بر لبهایم میماند و اجابت نمیشود. بارها شده که ممنونش شدهام که دعایم ماند و جواب مثبت نگرفت. بس که اشتباه بود و خلاف نیاز اصلیام.
نه، من سهیل را اینطور نمیخواهم. اگر به دنیایم وعده آسایش بدهد قطعاً پا در گِل میشوم و به قول مسعود، مثل خر فقط میخورم و باربری میکنم و به وقت مستی میسَرَم. یک «من» درونم راه میافتد. شاید این به نظر خیلیها خوب باشد، اما من نمیخواهم مثل عقدهایها همهاش خودم را اثبات کنم. میخواهم خوشبخت باشم. چه من باشم، چه نیم من. غرور زمینم میزند.
ـ لیلا! خواهش میکنم با من به از این باش که با خلق جهانی.
ظرف میوه را هل میدهم طرفش و تعارف میکنم.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#ادامه_دارد
شیفتگان تربیت
💠 #قسمت_بیست_و_چهارم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : مرا قبول میکنی؟ همین طور که غرق فکر بو
💠 #قسمت_بیست_و_پنجم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : خدا هویت من است
توی صحن، دو رکعت نماز شکر خوندم و وارد شدم ... هر قدم که نزدیک تر می شدم ... حس عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد ... تا لحظه ای که انگشت هام با شبکه های ضریح گره خورد ...
به ضریح چسبیده بودم ... انگار تمام دنیا توی بغل من بود ... دیگه حس غریبی نبود ... شور و شوق و اشتیاق با عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود ...
در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛ بی اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم ... اشهد ان لا اله الا الله ... اشهد ان محمد رسول الله ... اشهد ان علیا ولی الله و اشهد ان اولاده حجج الله ...
ناگهان کنار ضریح غوغایی شد ... همه در حالی که بلند صلوات می فرستادن به سمتم میومدن و با محبت منو در آغوش می گرفتن ... صورتم رو می بوسیدن و گریه می کردن ...
خادم ها به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن ... اونها هم با محبت سر و صورتم رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن ... یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید: پسرم اسمت چیه؟ ...
سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم: خدا، هویت منه ... من عبدالله، سرباز 17ساله فاطمه زهرام ...
⬅️ادامه دارد...
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #رمان_بانوی_پاک_من #قسمت_بیست_و_چهارم تا آخرشب،سوار همه وسایل شد ولی من ترن رو که سوا
* 💞﷽💞
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_بیست_و_پنجم
"زهرا"
تاوقتی برسیمخونه از ذوق عروسک داشتم سکته میکردم.خیلی نرم و بانمک بود.اما وقتی رسیدم خونه،توخلوت شبانه ام کلی پشیمون شدم از اینکه سبک بازی دراوردم و کلی شوق از خودم نشون دادم.باخودم گفتم نکنه عمه و کارن فکر کنن من دختریم که برعکس ظاهرم خیلی سبک و جلفم.
کلافه شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم.از خدا کلی طلب بخشش کردم و پشیمون شدم.نباید این کارا رو میکردم.خیلی پشیمون بودم و نمیدونستم چجوری جبران کنم.
شب با فکرای درهم خوابیدم و نفهمیدم چجوری خوابم برد.
صبح روز بعد موقع صبحانه بابام رفتار دیشبم رو بهم تذکر داد و گفت از دختر خانمی مثل تو بعیده این رفتارا منم کلی شرمنده شدم و قسم خوردم دیگه تکرار نشه.
امروز کلاس نداشتم و گفتم درس بخونم برای امتحان فردام.امروز قراربود برن سینما و بعدشم برن رستوران شام بخورن اما من گفتم نمیرم و تو خونه میمونم.برای تنبیه کردن خودم باید میموندم توخونه و از فیلم مورد علاقه ام میزدم.
شب موقع رفتن مامانم اینا کلی دپرس بودم و ناراحت اما بازم نرفتم.
گوشیم زنگ خورد.
_جانم آتی.
_سلام گلی خوبی؟
_سلام عزیزم توخوبی چه خبرا؟
_ممنون خوبم واسه فردا گفتم من نمیام کار دارم برام حاضری بزن
_امتحانو چیکار میکنی؟میان ترمه ها
_نمیتونم بیام واقعا کاردارم.بعدا میگم حالا.
_باشه عزیزم برات حاضری میزنم.
_مرسی خانمی فعلا
_خداحافظ
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج