شیفتگان تربیت
#رنج_مقدس #قسمت_سی_ام از زندگی سيرم و جز دفتر خاطراتم چيزی برنمی دارم. دفتر را که باز می کنم، برگه
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_و_یکم
سر و صدای گنجشک ها باز به دادم رسيد. با عجله بلند می شوم که سرم گيج می رود. دستم را به ديوار می گيرم. چند لحظه چشمانم را می بندم تا خون به مغزم برسد. نمازم را که می خوانم همان جا کنار سجاده می خوابم. سکوت خارق العاده خانه و صدای پرندگان آرامشی درونم القا می کند خيال انگيز. اين بار از شدت گرسنگی بيدار می شوم. از اتاق که پا بيرون می گذارم با صدای سلام پدر، از جا کنده می شوم و بی اختيار جيغ می کشم.
- ببخشيد. حواسم نبود شايد بترسی.
حال بدی پيدا می کنم. پدر ليوان آبی را که تکه های ريز نبات تهش پيداست مقابلم می گيرد و حالم را می پرسد.
ليوان را به لبم می گذارم. بوی گلابش مغزم را آرام می کند. با مکث عطرش را نفس می کشم و آرام آرام می خورم. پدر با انگشترش بازی می کند و دست آخر می گويد:
- ليلاجان! اگر حال داری و وقت، يه خورده با هم صحبت کنيم.
حرفی نمی زنم؛ حرفی ندارم که بزنم. نمی خواهم حرفی بزنم که ناراحتش کنم. سرش را بالا می آورد و يک پايش را ستون دستش می کند.
- ليلاجان! شايد شما فکر کنی، يعنی... قطعا اين حس رو داري که من خيلی در حقت کوتاهی کردم. گفتم شايد امروز وقت خوبی باشه تا با هم صحبت کنيم. البته اين را هم بگم که عمل سهيل را دفن می کنم توی قلبم.
نفس عميقی می کشد.
خيالم راحت می شود که سهيل را تمام شده می داند. طوفانی بود که وزيد، ويران کرد و تمام شد.
شايد اين فرصتی که پديد آمده بهترين زمان برای پرسيدن سؤال هايم باشد و شنيدن آنچه که بارها خواسته ام و کسی نبوده تا توضيحی بدهد.
سرم را بلند می کنم و می گويم:
- چرا بين من و خودتون جدايی انداختيد؟
سؤالم خيلی صريح است، اما من حالم به همين صراحت خراب است... بغض گلوگيرم می شود و سکته ای توی صدايم می اندازد.
- من ساعت ها فکر می کردم به اين نبودن خودم کنار شما. به اين تحمل تنهايی ها.
آب دهانم را محکم قورت می دهم تا همراهش بغضی را که مثل گردو در گلويم نشسته فرو ببرم. سخت است. پايين نمی رود، نه بغضم و نه گرمای تب دار بدنم. پدر سکوت کرده است. هميشه تصور می کردم اگر مقابلش بنشينم چه حرف هايی خواهم زد و الآن...
- بدتر از اون اينکه خواهرم کنار شما بود و من تنها بودم.
هنوز نگاهش رو به پايين است. از خودم بدم می آيد. چرا بايد او را در تنگنا قرار بدهم. حس می کنم تک و توک موهای سياهش دارد لحظه ای سفيد می شود. نگاهش را تا صورتم بالا می آورد. چشمانش غرق اشک است. دوست ندارم ببينم و زود چشم می بندم و سرم را پايين می اندازم؛ اما آرام نمی شوم.
- تو پنج دقيقه زودتر از مبينا به دنيا اومدی. علی تازه چهار سالش بود. شرايط کاری من رو هم حتما از مادربزرگ خدا بيامرزت شنيدی. بعد از به دنيا اومدن شما، مادرتون مريض شد.
مکثی می کند و نفس عميقی می کشد
- اون موقع علی کوچيک بود و مبينا هم بعد از اينکه به دنيا اومد به خاطر حال بدش توی دستگاه بود. شرايط سخت شد برامون...
با اخمی که باعث می شود چهره اش دردناک شود صورتش را درهم می کشد. حس می کنم دارد خاطرات آن روزها را به صورت زنده می بيند.
- با اينکه تو خيلی آرام بودی، حال مادرت باعث شد همه چيز به هم بپيچه. نمی شد سه تا بچه رو با هم جمع و جور کنيم.
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
❤️💕💛❣💜💗💓💞💝💔💖💞 * #داستـــان 💞 #عاشقــــانه_دو_مدافــــع💞 📚 #قسمت_سی_ام _چرا،ایـݧ فکرو میکردید❓ خوب
* #داستـــان
💞 #عاشقانه_دو_مدافع💞
📚 #قسمت_سی_و_یکم
_چشمامو بستم و نیت کردم و یہ فال برداشتم
سجادے هم برداشت...
_۵ثانیہ مونده بود کہ چراغ سبز بشہ...
سجادے دستشو دراز کرد و از داشتبرد ماشیـݧ کیف پولشو برداشت و یک اسکناس ۵ تومنے داد بہ مصطفے.
_چراغ سبز شده بود اما سجادے هنوز حرکت نکرده بود
ماشیـݧ ها پشت سر هم بوق میزدند
از طرفے داشتبرد همونطور باز مونده بود و سجادے میخواست ببندتش و کیف پولو فال هم دستش بود
کیف پول و فال رو از دستش گرفتم و ازش خواستم حرکت کنہ
_کیف پولو داخل داشتبرد گذاشتم داخل داشتبرد پر از فال هاے باز شده بود.
روے هر پاکت هم چیزي نوشتہ شده بود
داشتبرد و بستم.
_فال ها دستم بود و قاطے شده بود
سجادے کنار خیابوݧ وایستاد و برگشت سمت مـݧ
دوباره نگاهموݧ بہ هم گره خورد
سجادے نگاهش و دزدید و سمت دستام چرخوند و با خنده گفت:
_إ فال ها قاطے شد
با سر تایید کردم و با ناراحتے گفتم:تقصیر مـݧ بود ببخشید.
ایرادے نداره دوباره نیت میکنم از بیـݧ ایـݧ دو فال یکیشو بر میدارم
چشماشو بست و نیت کرد
_دوتا فال و بیـݧ دستام نگہ داشتم بہ سمتش گرفتم
یکے از فال ها رو برداشت و باز کرد
و خوند.
و لبخندے روے لباش نشست
از فضولے داشتم میمردم.
_با گوشہ ے چشم بہ برگہ اے کہ دستش بود نگاه میکردم اما نمیتونستم بخونم خیلے ریز نوشتہ شده بود
کلافہ شده بودم پاهامو تکوݧ میدادم
متوجہ حالتم شد و فال و بلند خوند
_"دل نهادم بہ صبورے
کہ جز ایـݧ چاره ندارم ..."
_بعدم آهے کشید و حرکت کرد.
خانم محمدے شما فالتوݧ رو باز نمیکنید❓
با بدجنسے گفتم.ݧمیرم خونہ باز میکنم
اخم هاش رفت تو هم و با ناراحتے گفت.باشہ هر طور صلاح میدونید.
_خندم گرفتہ بود .
دلم سوخت براش اما دوست داشتم یکم اذیتش کنم
_گوشے سجادے زنگ خورد
چوݧ پشت فرموݧ بود جواب داد و گذاشت رو بلند گو
_سلاااااام علے آقاے گل
_سلام آقاے محسنے فداکار
_إ چیشده علے جوݧ حالا دیگہ غریبہ شدیم کہ میگے محسنے
_نہ وحید جاݧ
حالا قضیہ ے فداکار چیہ❓
سجادے خندید و گفت:هیچے...
باشہ باشہ حالا مـݧ و مسخره میکنے❓
وایسا فردا تو دانشگاه جلوے خانو...
سجادے هول کرد و سریع گوشے و از رو بلند گو برداشت و گفت
وحید جاݧ پشت فرمونم بعدا تماس میگیرم خدافظ...
_بعد با حالت شرمندگے گفت تورو خدا ببخشید خانم محمدے وحید یکم شوخہ...
حرفشو قطع کردم و باخنده گفتم ایرادے نداره خدا ببخشہ...
نگاهے بہ ساعتم انداختم ساعت ۴ بود چقدر زود گذشت اصلا متوجہ گذر زماݧ نبودیم.
آقاے سجادے فکر میکنم دیر شده باید برم خونہ
سجادے نگاهے بہ ساعت ماشیـݧ انداخت گفت:
اے واے ساعت ۴ اصلا حواسم بہ ناهار نبود اجازه بدید بریم یہ جا ناهار بخوریم بعد میرسونمتو.
_باور کنید اصلا گشنم نیست.
آخہ اینطورے کہ نمیشہ
مـݧ اینطورے شرمنده میشم.
تا یک ساعت دیگہ میرسونمتوݧ خونہ.
سرعت ماشیـݧ رو زیاد کرد و جلوے رستوراݧ وایساد
خیلے سریع غذا رو خوردیم
و منو رسوند خونہ
_داشتم از ماشیـݧ پیاده میشدم کہ صدام کرد.
اسمااااااء خانوم❓
(تو دلم گفتم وااااے بازم اسمم و...)
بلہ❓
حرفے باقے مونده کہ بخواید بزنید❓
إم....ݧ فکر نکنم...
_شما چے❓
اصلا... مـݧ کہ گفتم مسئلہ فقط شمایید
اگہ اجازه بدید مـݧ بہ مادرم بگم امشب زنگ بزنـݧ با خوانواده...
حرفشو قطع کردم.
آقاے سجادے یکم بہ مـݧ زماݧ بدید...
ممنوݧ بابت امروز بہ خوانواده سلام برسونید.
خدافظ
_اینو گفتم و از ماشیـݧ پیاده شدم و با سرعت رفتم داخل خونہ بہ دیوار تکیہ دادم و یہ نفس راحت کشیدم
برخوردم بد بود.
بچگانہ رفتار کردم حتما سجادے هم ناراحت شد....
_اما مـݧ ..مـݧ میترسیدم...
باید بهم حق بده.باید درکم کنہ
مـݧ بہ زماݧ احتیاج دارم....
باید بهم فرصت بده...
_پکرو بے حوصلہ پلہ ها رو رفتم بالا
وارد خونہ شدم و یراست رفتم تو اتاقم
لباسامو در آوردم و پرت کردم یہ گوشہ
نشستم رو تخت.سردرد عجیبے داشتم
موهامو دورو ورم پخش کردم و دوتا دستمو گذاشتم روے شقیقہ هام
_خدایا...خودت کمکم کـ.تصمیم گیرے سختہ
از آینده میترسم.علے پسره خوبیہ اما....
دوباره از پرویے خودم خندم گرفت(علی)
در اتاق بہ صدا در اومد یہ نفر اومد تو
اول فکر کردم مامانہ
تو هموݧ حالت گفتم:سلام ماماݧ
سلام دختر بے معرفتم
صداے ماماݧ نبود
_سرمو آوردم بالا زهرا بود اما اینجا چیکار میکرد
إسلااااااام زهرا تویے❓اینجا چیکار میکنی❓
دستشو گذاشت رو کمرشو با لحـݧ لوس و بچگانہ اے گفت:میخواےبرم❓
دستشو گرفتم و گفتم:دیوونہ ایـݧ چہ حرفیہ بیا اینجا بشیـݧ
چہ خبر❓
راستش ظهر بعد از اذاݧ رو بروي مسجد داداشت آقا اردلاݧ و دیدم..
خب❓خب❓
گفت یکم مریض احوالے اومدم بهت سر بزنم...*
نویسنده✍"#السیدةالزينب"
ادامــه.دارد....
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
💠 #قسمت_سی داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : امواج بلا کم کم مشکلات مختلف شروع به خودنمایی کر
💠 #قسمت_سی_و_یکم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : میخواهم بمانم
درد شدید شده بود ... گاهی از شوک درد، می افتادم روی زمین ... آخر، صدای بچه ها در اومد ... زنگ زدن به حاجی و جریان رو گفتن ... حالش خرابه، بیمه نداره. حاضرم نمیشه ما ببریمش دکتر ...
حاجی سراسیمه خودش رو رسوند خوابگاه ... دقیقا هم زمانی رسید که من کف زمین از درد مچاله شده بودم ... بچه ها بلندم کردن ، گذاشتن توی ماشین ...
بستری شدم ... جواب آزمایش که اومد، سرطان بود ... زیاد پخش نشده بود اما بدترین قسمتش جای دیگه بود ... زده بود به کبد ... هر چند قسمت کوچکی از کبد درگیر شده بود اما سرعت رشدش بالا بود ...
شورا تشکیل شد ... گفتن باید برگردم ... یه نوجوان زیر 18 سال، توی یه کشور غریب، با این وضع بیماری و پذیرش خاص و شرایط کشور و خانواده ... اگر اتفاقی می افتاد، کار بدجور بالا می گرفت ...
وقتی بهم گفتن بهم ریختم ... مسکن که دردم رو آروم نمی کرد، اینم بهش اضافه شد ... گریه ام گرفت ... به حاجی گفتم: مگه نمی گفتی من پسرتم؟ پس چرا داری بیرونم می کنی؟ کدوم پدری، پسرش رو بیرون می کنه؟ ...
حاجی هم گریه اش گرفته بود ... پدرانه بغلم کرد ولی من آروم نمی شدم ... از بیمارستان زدم بیرون ... با اون حال رفتم حرم ...به صحن که رسیدم دیگه نمی تونستم قدم از قدم بردارم ... درد داشتم ... دلم سوخته بود ... غریب و تنها بودم ... زدم زیر گریه ...
آقا جونم، اگه قراره بمیرم می خوام همین جا بمیرم ... تو رو خدا منو بیرون نکنید ... بگید منو بیرون نکنن ... اشک می ریختم و التماس می کردم ...
⬅️ادامه دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #رمان_بانوی_پاک_من🥀 #قسمت_سی_ام مادرجون اومد تو آشپزخونه و گفت:الهی بمیرم مادر ه
* 💞﷽💞
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_سی_و_یکم
"لیدا"
از فردای روزی که فهمیدم کارن کار پیدا کرده درجستجو محل کارش بودم.میخواستم ببینم کجا کار میکنه،همکاراش کیان،اصلا اگه تونستم همکارش بشم تا دهن آناهید بسته بشه.
باید یک کاری میکردم که نه خیلی جلف و سیریش تصورم کنه نه خیلی مغرور و خودخواه.
باید دلشو به دست میاوردم.هرطوری که شده.مگرنه اسمم لیدا نبود.
صبح ازخونه زدم بیرون و با آدرس کمی که داشتم شرکتش رو پیدا کردم.ساختمون بلندی بود که نمای قشنگی هم داشت.
فکر کنم هنوز کارن نیومده بود پس وقت خوبی برای سرک کشیدن بود.
رفتم طبقه سوم شرکت نقشه کشی آریا.منشی،دخترجوون و آرایش کرده ای بود که با ناز گفت:جانم کاری داشتی؟
دلم میخواست خفه اش کنم دختره پررو رو.اگه کارن اینو میدید که اسم منو هم یادش میرفت.هوف کم دردسر که ندارم.یکیش آناهید اینم از این دختره.
_کاری نداشتم ببخشید
زود سوار آسانسور شدم و رفتم پایین.نباید میزاشتم پای کارن به اینجا باز بشه.
نمیدونم چرا انقدر بدجنس شده بودم اما از درون داشتم میسوختم که کارن رو کنار این دختره تصور میکردم.
کاش میتونستم مثل زهرا آروم باشم و سرم به کار خودم باشه اماحیف که نمیتونستم فکر کارن رو از سرم بیرون کنم.واقعاسخت بود برام.
یک تاکسی گرفتم و تاخونه فقط تو فکر این بودم که چیکار کنم پای کارن به اون شرکت باز نشه.هرچند نمیتونستم همچین کاری کنم چون کارن روی کاری که میکرد مصمم بود و من نمیتونستم منصرفش کنم.واقعا گیج شده بودم و احتیاج به استراحت روحی داشتم.
تارسیدم خونه مامان خبری داد که دنیا دور سرچرخ زد.
گفت مادرجون و عمه دارن دنبال دخترمناسب واسه کارن میگردن تا از بلاتکلیفی دربیاد.
نکنه کارن ازدواج کنه و این وسط فقط من ضربه بخورم؟!
دیگه خوابم نبرد و کلا بهم ریختم.خیلی داغون بودم و اینو فقط خودم میفهمیدم و خودم.
زهراهم که کلاس بود.یک گوشه اتاقم نشستم و زانو غم بغل گرفتم.تصور کارن کنار هر زن دیگه ای دیوونم میکرد.
نمیدونم همه عاشقا هم مثل منن یا نه!؟اما من دیگه دل تو دلم نبود تا کارن رو ببینم.دل تو دلم نبود تا خبر بد بعدی رو بشنوم.خدا خودت کمکم کن.
هی به مامان میگفتم چیشد مادرجون کسیو پیدا نکردن؟مامانم میگفت نه هنوز دارن کارن رو راضی به ازدواج میکنن.
آخه مگه به زور هم میشه کسی رو وادار به ازدواج کرد؟خیلی غصه داشتم و با کسی هم نمیتونستم حرف بزنم.
شب شده بود و من همچنان منتظر بودم که خبر برسه گارن گفته من اصلا قصد ازدواج ندارم تا خیال منم راحت بشه.
گوشی خونه زنگ خورد و من باعجله برداشتم.
_بله؟
_سلام دخترم خوبی مادر؟
_سلام مادرجون ممنون شماخوبین؟
_مرسی عزیزم خوبیم.میخواستم یک سوالی ازت بپرسم.تو دوستات دخترخوبی سراغ نداری که باشرایط کارن کنار بیاد برای ازدواج؟منظورم همین خارجی بودن و مسلمون نبودنشه.
کاش میتونستم بگم مادرجون خودم هستم.تا من هستم دوستام چرا؟!
اما بغض کردم و گفتم:پیدا کردم بهتون میگم
_دستت درد نکنه مادرجون خداخیرت بده.سلام برسون به همه خداحافظ
_خدانگهدار.
چقدر سخته منتظر یک خبر خوب باشی میون اینهمه اتفاقای بد.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#رمان
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج