eitaa logo
شیفتگان تربیت
13.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
21.3هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gaamdooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️فردی پیش بهلول آمد و گفت: راهی بگو ڪه گناه ڪمتر کنم. بهلول گفت: بدان وقتی گناه می‌ڪنی، یا نمی‌بینی ڪه خدا تو را می‌بیند، پس ڪافری. یا می‌بینی ڪه تو را می‌بیند و گناه می‌ڪنی، پس او را نشناخته‌ای و او را نزد خود حقیر و ڪوچڪ می‌شماری. 💥پس بدان شهادت به الله‌اڪبر، زمانی واقعی است ڪه گناه نمی‌ڪنی. چون ڪسی ڪه خدا را بزرگ ببیند نزد بزرگ مؤدب می‌نشیند و دست از پا خطا نمی‌ڪند. http://eitaa.com/salehinardabil
🔘 🌷✨ روزی جوانی از پدرش پرسید معنی حمد چیست؟ پدرش گفت: پسرم، گمان کن در شهر می‌روی و سلطان تو را می‌بیند و سلطان بدون این‌که به او چیزی ببخشی، وزیر را صدا کرده و به تو کیسه‌ای طلا می‌بخشد. آیا تو از وزیر تشکر می‌کنی یا سلطان؟؟ پسر گفت: از سلطان. پدر گفت: معنی شکر هم این‌ است که بدانی هر نعمتی که وجود دارد از سلطان (خدا) است. اگر کسی به تو نیکی می‌کند او وزیر است و این نیکی به امر خدا است. پس او لایق همه حمدها است. http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸   🔸 گویند: پادشاهی فرزندش در بستر مرگ افتاد و همه اطباء را برای طبابت، نزد او جمع کردند. اطباء از تشخیص بیماری او عاجر شدند. 🌷 بوعلی سینا را نزد او آوردند. بر بالین او نشست و گفت: تو را دردی در جسم نمی‌بینم، روح تو مریض است. شاهزاده چون حاذق‌بودن بوعلی را فهمید: گفت مکان خلوت کنید با طبیب کار دارم. 🔸 شاهزاده گفت: مرا دردی است که تو فقط یافتی! من پسر این پادشاه از یک کنیزم. پدرم با وجود پسران دیگر مرا ولیعهد خود کرد و دشمنی آنان به جان خود خرید. 🔸پدرم از دست هیچ کس جز من باده نمی‌نوشد، اطرافیان مرا تطمیع کردند سمّ در باده کردم تا پدر خویش بُکشم. پدرم باده را چون دست گرفت و چهره مرا دید داستان را فهمید و باده نخورد. 🔸منتظر بودم مرا دستور قتل دهد، نه تنها دستور قتل مرا نداد بلکه روزبروز بر محبت خویش بر من افزود که اطبای جهان بر بالین من حاضر ساخت. ای طبیب! من با این درد خواهم مُرد، مرا رها کن و برو! 👈 گاهی خوب‌بودن کسی چنان آزاردهنده است که هرگز با بدبودنش نخواهد توانست کسی را چنین آزار کند. پس همیشه برای آزار کسی که آزارت کرد به بدی‌کردن در حق او برای آزارش فکر نکن، به این راه هم بیندیش. 🌸 ️یوسف (ع) با نیک‌بودن خود چنان زلیخا را آتش زد که هیچ کس نمی‌توانست. 🌸 وَيَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ أُولَٰئِكَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّارِ و در عوض بدی‌های مردم نیکی می‌کنند، اینان هستند که عاقبت منزلگاه نیکو یابند. 📖 سوره رعد /۲۲ http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸
✨﷽✨ ✍️ جوانی طلبه استادش گفت، برو فلان کتاب را بخر و بخوان، 10 روز بعد از تو امتحان خواهم گرفت. طلبه برای خرید کتاب به بازار رفت و انگور فروشی دید با انگورهایی طلایی. شدید هوس انگور کرد. با خود گفت: اگر انگور بخرم پولی برای کتاب نخواهم داشت و اگر انگور نخرم و کتاب بخرم، هوس انگور مرا از خواندن کتاب باز خواهد داشت و خواندن کتاب بی‌فایده خواهد بود. پس از ساعت‌ها کلنجار رفتن با خودش، یک خوشه انگور خرید و پولش برای کتاب نرسید. به منزل برگشت. از شدت ناراحتی از این که نتوانسته بود تسلیم نفس نشود ، بر خود می‌پیچید. برای تنبیه نفسش و این که علم را فدای شکم کرد، انگور را بر چوب سقف منزل آویزان کرد و تماشا کرد و نخورد و دانه های انگور سیاه و خراب شده و یک یک بر زمین افتادند. 10 روز بعد استاد خواست از او امتحان بگیرد. طلبه، داستان نخریدن کتاب را گفت. استاد گفت: نمره قبول گرفتی، موضوع آن کتاب در مورد مبارزه با نفس و کشش‌های نفسانی و راه‌های مقابله با آن بود که تو عملی آن را تجربه کردی، برو آنچه در این 10 روز دیده‌ای فکر کن و بنویس. طلبه رفت و اندیشه کرد و نوشت. کتابی که او در مورد غلبه و جهاد با نفس نوشت بسیار شیرین‌تر و حقایقش عینی‌تر از کتابی بود که باید می‌خرید. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat
✨﷽✨ ✍ در کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی آمده است، مردی برای گردش به کوهستانی در مصر رفته بود. مرد فلجی دید که در حال سجده و عبادت بود. پرسید در بیابان چه میکنی؟ گفت: در شهر توان کار ندارم. جز عبادت نمی‌توانم کاری کنم. پسری دارم هر روز از شهر غذای مرا می‌آورد. پرسید: برای چه شکر می‌کنی؟گفت: برای این‌که چشم دارم می‌بینم. می‌تواند ماری بفرستد مرا نیش بزند گرگی بفرستد مرا بخورد، من که توان حرکت ندارم.... مرد در کنار او بود که خبر رسید پسرت را گرگی درید. اشکی ریخت و ناله‌ای کرد.گفت: ای دوست حاضر باش که من ساعاتی دیگر می‌میرم. جنازه مرا خاک کن. پرسید: از کجا می‌دانی؟ گفت: پسرم تنها کفیل روزی من بود و محل مرا می‌دانست و برای من غذا و آب می‌آورد. هیچ کار خدا بی‌حکمت نیست، اگر او جان پسرم را گرفت، می‌خواهد به من ثواب داغ مرگ فرزند جوان عطا کند. و تا من گرسنه نشده‌ام جان مرا خواهد گرفت. چون به قدری مهربان است که یقین دارم مرا گرسنه در این بیابان بعد از مرگ فرزندم رها نخواهد کرد. تا غروب کنارش بودم که دیدم همان‌طوری که می‌گفت: تا گرسنه نشده بود، از دنیا رفت. ✨🌱یقین کردم خداوند هیچ بنده‌ای را بدون روزی نمی‌گذارد.🌱✨ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat 🌐 روبیکا: 🍃https://rubika.ir/ShifteganeTarbiat
✨﷽✨ 📜 روزی شیخ عارفی در یکی از روستاهای کربلا زندگی می‌کرد. 🏇 شیخ در مزرعه کار می‌کرد که از روستای دوردستی پیکی با اسب آمد و گفت: در روستای بالا فلانی مرده است، حاضر شو برای دفن او با من برویم. شیخ اسم آن متوفی را که شنید، به شاگرد طلبه خود گفت، با پیک برود. شاگرد طلبه رفت و دو روز بعد که مراسم ختم آن مرحوم تمام شد، برگشت. پسر آن متوفی، شاگرد طلبه را آورد و در میدان روستا به شیخ با صدای بلند گفت: ای شیخ، تو دیدی من مرد فقیری هستم به دفن پدر من نیامدی و شاگرد خود فرستادی!!! کل روستا بیرون ریختند و شیخ سکوت کرد و درون خانه رفت. شاگرد شیخ از این رفتار آن مرد ناراحت شد و درون خانه آمد و از شیخ پرسید، داستان چیست❓ 🍀 شیخ گفت: پسر آن مرد متوفی که در روستا داد زد و مرا متهم ساخت، یک سال پیش دو گوسفند از من خرید و به من بدهکار است و من از این‌که او با دیدن من از بدهی خود شرمنده نباشد، نرفتم تا چشم در چشم هم نشویم. ولی او نه تنها قرض خود یادش رفت مرا به پو‌ل‌پرستی هم متهم کرد. من به‌جای گناه او شرمنده شدم. و خواستم بدانم، خدا از دست ما چه می‌کشد که ما گناه می‌کنیم ولی او شرمش می‌شود، آبروی ما را بریزد. بلکه به‌جای عذر‌خواهی از گناه، زبان به ناسپاسی هم می‌گشاییم...گویند شیخ این راز به هیچ‌کس غیر شاگرد خود نگفت و صبح بود که از غصه برای همیشه بیدار نشد. ❖ کرم بین و لطف خداوندگار ❖ گنه بنده کرده است و او شرمسار •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat 🌐 روبیکا: 🍃https://rubika.ir/ShifteganeTarbiat
✨﷽✨ ✍ یکی از دوستان وکیل نقل می‌کرد:مردی به اتهام قتل عمد در نوبت اعدام در زندان بود. بی‌گناهی او به‌راحتی قابل اثبات بود ولی متهم نه‌تنها تلاشی برای اثبات بی‌گناهی خود نمی‌کرد، بلکه تمام موارد اتهامی را قبول کرده بود.شب قبل از اعدام، اعدامی را به انفرادی می‌بَرند و یک روحانی وصیت او را می‌گیرد و از او می‌خواهد در لحظات آخر توبه کند و پزشکی بر بالین او حاضر شده و وضعیت جسمی و روحی او را کنترل می‌کند. این دوست ما نقل می‌کرد، وکلای زیادی حاضر شدند بدون دریافت حق‌الوکاله، در دادگاه حاضر شده و او را تبرئه کنند. ولی متهم هیچ اعتراضی به رأی صادره نداشت و درخواست بررسی مجدد را نمی‌کرد. در شب قبل اعدام در انفرادی به او گفتم: «با من راحت باش و قبل از مرگ خود به من راز این عدم تلاش برای رهایی‌ات از مرگ را بگو.» تبسمی کرد و گفت: «سال‌ها پیش مادرم با همسرم در خانه‌ام حرفش شد. مادرم را زدم و از خانه بیرون به حیاط انداختم، نصف شب که آتش غضبم خوابید. پشیمان شدم و سراغ مادرم رفتم. دیدم در زیر نور ماه از سرما خود را در گوشه‌ای جمع کرده و گریه می‌کند. از او حلالیت خواستم. اشکی ریخت و در آغوشم جان داد. از ترس آبرویم او را وارد خانه کردم در اتاق خواباندم و دوستان و فامیل را گفتم مرده است. این تنها گناه من نبود، هر کسی حرفی می‌زد که خوشم نمی‌آمد در گوشش می‌خواباندم... من به مکافات عمل یقین پیدا کرده‌ام. این نیست من از مرگ نمی‌ترسم و دنبال آزادی خود نمی‌روم، بلکه می‌دانم اگر اینجا هم تبرئه و آزاد شوم، بدتر از این زیر کامیونی له خواهم شد. اگر همه اینها هم نباشد، یقین دارم در بستر بیماری سال‌ها افتاده و به طرز وحشتناک و نفرت‌انگیزی خواهم مرد. پس تلاش من برای رهایی از مرگ بی‌فایده است. چون مکافات اعمال من است و اعدام ساده‌ترین مرگ و لطف خدا در حق من است...» 🎗این را گفت و به زیر طناب اعدام سر خود را سپرد. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat 🌐 روبیکا: 🍃https://rubika.ir/ShifteganeTarbiat
✍️مالک دینار عارف بزرگی بود که در بصره زندگی می‌کرد. روزی از او پرسیدند: کدام قسمت نماز را بیشتر دوست داری؟! گفت: بپرسید کدام قسمت را دوست ندارم؟ گفت: اگر "إیَّاکَ نَعبُد وَ إیَّاکَ نَستَعینَ" آیه قرآن نبود، هرگز آن را نمی‌خواندم. 💥چون وقتی می‌گویم: خدایا! تنها تو را می‌پرستم در حالی که خود را می‌پرستم و می‌گویم: تنها از تو یاری می‌خواهم، در حالی که صورتم و نیّتم سمت همه کس می‌چرخد مگر خدا، از خود ننگ وشرم‌ام می‌آید. می‌خواهم از نفاقی که در دل دارم بمیرم ولی این آیه را نخوانم. 🌘مالک، شب‌ها نمی‌خوابید و همیشه در عبادت بود و روز در کار و قبل از ظهر اندکی خواب چشمانش را می‌گرفت. او شب‌ها بیدار بود و مشغول راز و نیاز! 🥀شبی خسته بود و خواب عجیبی چشمان او را گرفت. به دخترش گفت: بیدار شو! مگذار من بخوابم. پرسید: پدر چرا؟ گفت: می‌دانم اگر بخوابم او به قدری مهربان هست که دلش نمی‌آید برای نماز شب بیدارم کند و می‌خواهد یک شب در عمرم بخوابم. ولی من اگر بخوابم و سحرگاهان رخسارش نبینم یقین دارم با طلوع آفتاب، آفتاب عمر من هم غروب می‌کند و می‌میرم. 🌏مالک چهل سال گوشت بر لب نزد. روزی مجبور شد قدری گوشت گوسفند بخرد، در بین راه آن را بو کشید و با خود گفت: ای نفس من! همین اندازه تو را کفایت کند، گوشت به درویشی داد و دوباره با خود گفت: ای نفس! اندکی بیشتر صبر کن به زودی نعمت‌های زیادی به تو خواهد رسید، و صبح از دنیا رفت. 📖برگرفته از کتاب: تذکرة الأولیاء عطار نیشابوری •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat