eitaa logo
💘 شین مثل شهید 💘
5 دنبال‌کننده
376 عکس
373 ویدیو
13 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 شهیدی که 💓 برات کربلا 💓 میدهد🌷👇 🌿این گوشه ای از قصه علیرضای۱۶ ساله است که با همه ی ما در کربلا وعده کرده است..❤️بسم الله ایام عید نوروز برای دیدار اقوام به اصفهان رفتیم . روز آخر تعطیلات به گلزار شهدا و سر مزار شهید خرازی رفتم وسط هفته بود و کسی در آن حوالی نبود با گریه از خدا خواستم تا ما هم مثل شهدا راهی کربلا شویم. توی حال خودم بودم. برای خودم شعرمی خواندم.از همان شعرهایی که شهدا زمزمه می کردند: این دل تنگم عقده ها دارد گوییا میل کربلا دارد. ای خدا ما را کربلایی کن... هنوز به مزارش نرسیده بودم. یک دفعه سنگ قبر یک شهید توجهم را جلب کرد. با چشمانی گرد شده بار دیگر متن روی سنگ را خواندم. آنجا مزار شهید نوجوانی بود به نام 👈علیرضا کریمی 🎈اوعاشق زیارت کربلا بوده، و درآخرین دیدار به مادرش چنین گفته: میروم و تا راه کربلا باز نگردد باز نمیگردم!!! در روزی هم که اولین کاروان به طور رسمی راهی کربلا می شود پیکر مطهرش به میهن باز می گردد!... این را از ابیاتی که روی سنگ مزارش نوشته بود فهمیدم. حسابی گیج شده بودم انگار گمشده ای را پیدا کردم. گویی خدا می خواهد بگوید که گره کار من به دست چه کسی باز میشود. همان جا نشستم... حسابی عقده دلم را خالی کردم. با خودم می گفتم : اینها در چه عالمی بودند و ما کجائیم؟! این ها مهمان خاص امام حسین(علیه‌السلام) بودند... ولی ما هنوز لیاقت زیارت کربلا را هم پیدا نکرده ایم.بار دیگر ابیات روی قبر را خواندم: گفته بودی تا نگردد باز، راه راهیان کربلا عهد کردی برنگردی سرباز مهدی پیش ما و.... با علیرضا خیلی صحبت کردم.از او خواستم سفر کربلای مرا هم مهیا کند. گفتم من شک ندارم که شما در کربلایی تورا به حق امام حسین(علیه‌السلام) ما را هم کربلایی کن با صدای اذان به سمت مسجد حرکت کردم. درحالی که یاد آن شهید و چهره ی معصومانه اش از ذهنم دور نمی شد.  روز بعد راهی تهران شدیم.آماده رفتن به محل کار بودم. یک دفعه شماره تلفن کاروان کربلای روی طاقچه ، نظرم را جلب کرد. گوشی تلفن را برداشتم. شماره گرفتم...😇 آقایی گوشی را برداشت. بعد از سلام گفتم: ببخشید، من قبل عید مراجعه کردم برای ثبت نام کربلا، میخوام ببینم برای کی جا هست؟ یک دفعه آن آقا پرید تو حرفم و گفت:ما داریم فردا حرکت می کنیم. دو تا از مسافرامون همین الان کنسل کردن،اگه میتونی همین الان بیا!. نفهمیدم چطوری ظرف نیم ساعت از شرق تهران رسیدم به غرب. اما رسیدم . مسئول شرکت زیارتی را دیدم و صحبت کردیم. گفت:فردا هفت دستگاه اتوبوس از اینجا حرکت می کنه. قراره فردا بعد از یک ماه،مرز باز بشه و برای اربعین کربلا باشیم. اما دارم زودتر می گم، اگه یه وقت مرز رو باز نکردن یا ما را برگردوندن ناراحت نشین! گفتم: باشه اما من گذرنامه ندارم. کمی فکر کرد و گفت:مشکل نداره،عکس برای شناسنامه خودت و خانمت رو تحویل بده. بعد ادامه دادم: یه مشکل دیگه هم هست،من مبلغ پولی که گفتید رو نمی تونم الان جور کنم. نگاهی تو صورتم انداخت. بعداز کمی مکث گفت: مشکلی نیست، شناسنامه هاتون اینجا میمونه هروقت ردیف شد بیار. با تعجب به مسئول آژانس نگاه میکردم انگار کار دست کس دیگه ای بود. هیچ چیز هماهنگ نبود. اما احساس میکردم ما دعوت شدیم... 🌹از صحبت من با آن آقا ده روز گذشت. صبح امروز از مرز مهران عبور کردیم، وارد خاک ایران شدیم! حوادث این مدت برای من بیشتر شبیه خواب بود تا بیداری... هشت روز قبل،با ورود کربلا ، ابتدا به حرم قمر بنی هاشم رفتیم .در ورودی حرم، برای لحظاتی حضور علیرضا ، همان شهید نوجوان ،را حس کردم. ناخودآگاه به یادش افتادم. انگار یک لحظه او را در بین جمعیت دیدم. بعد از آن هرجا که می رفتم به یادش بودم. نجف،کاظمین ،سامرا و... سفر کربلای ما خودش یک ماجرای طولانی بود. اما عجیب تر این که دست عنایت خدا و حضور شهید کریمی در همه جا می دیدم. 🌹در این سفر عجیب ،فقط ما و چند نفر دیگر توانستیم به زیارت سامرا مشرف شویم. زیارتی بود باور نکردنی. هرجا هم می رفتیم ابتدا به نیابت امام زمان(عجّل الله فرجه) و بعد به یاد علیرضا زیارت می کردیم...این مدت عجیب ترین روزهای زندگی من بود. پس از بازگشت بلافاصله راهی اصفهان شدم. عصر پنج شنبه برای عرض تشکر به سر مزار علیرضا رفتم . هنوز چند کلامی صحبت نکرده بودم که آقای محترمی آمدند. فهمیدم برادر شهید و شاعر ابیات روی سنگ قبر است. داستان آشنایی خودم را تعریف کردم. ماجراهای عجیبی را هم در آنجا از زبان ایشان شنیدم. عجیب تر این که این نوجوان شهید در پایان آخرین نامه اش نوشته بود:👇 به امید دیدار در کربلا... برادر شما علیرضا_کریمی✋علیرضا با همه ما در کربلا وعده کرده بود.💞 کتاب_شهداواهل_بیت،ناصرکاوه 🌷🥀🌷 @shinmesleshahid
🔰 شبهای جمعه خدمت آقا اباعبدالله علیه السلام.. شش روز از جنگ گذشته بود که شهید شد .. خوابش را دیدم ، بغلش کردم و گفتم: «تا نگی اون دنیا چه‌خبره رهات نمی کنم!» گفت: فقط یک مطلب میگم اونم اینکه ما شهدا شب‌ های جمعه می‌ریم خدمت آقا اباعبدالله علیه‌السلام .. به روایت: حاج‌علی‌اکبر مختاران (همرزم‌ شهید) شهید محمدرضا فراهانی🌷 فرمانده عملیات سپاه‌همدان شهادت سرپل‌ذهاب، مهر۱۳۵۹
🌷سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی:🌷 🥀 نباید تردید کنیم که شهدا مثل اولیای الهی دارای اعجازند اینکه به قبور آنها توسل می‌کنیم و استمداد می‌طلبیم برای این است که آنها مثل قطره‌ای به دریا وصل و جزئی از ائمه(علیه السلام) شده‌اند. 😌 بخشي از صحبت هاي شهيد حاج قاسم سليماني در اختتاميه كنگره ملي ۸ هزار شهيد استان گيلان در ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۵ در ميدان شهرداري رشت @shinmesleshahid
دخترها هم شهید میشوند🦋 من دوســـت دارم که مَــن بر زمانه اثر بگذارم نــَه زمانه بَر مــَن... 🕊 @shinmesleshahid
جوانی که به گفته آیت‌الله بهاءالدینی یار امام زمان (عجّل الله فرجه) شد 🌷شهید «جلال افشار» از طلاب وارسته و شاگرد مخصوص آیت‌الله بهاء الدینی بود. ایشان فرموده بودند، «امام زمان (عجل‌الله فرجه) از من یک یار خواسته بود و من «جلال افشار» را معرفی کردم!» بار‌ها شنیده بودیم که می‌فرمودند، از مزار جلال نور خاصی به سوی آسمان صاعد است! جلال تابستان ۱۳۳۵ در یکى از محلّه‌هاى اصفهان دیده به جهان گشود. وی از پاسداران و مسئولان عقیدتی سپاه اصفهان بود. سال ۱۳۵۸ ازدواج نمود و ثمره این ازدواج دختری بود که در دوران طفولیت پدر را از دست داد. 🌷جلال در تاریخ ۱۳۶۱/۰۴/۲۴ در عملیات رمضان با زبان روزه و درحالی‌که ذکر اذان بر لبش بود، از ناحیه پهلو مورد اصابت ترکش دشمن قرار گرفت و آسمانی شد.🥺 🔻 متن زیر وصیت‌نامه‌ی این شهید است: مسئولان محترم مملکت، هر کس را متناسب ظرفیتش به کار‌های اجرایی بگمارند. به فرهنگ جامعه بیش از هر چیز توجه شود. به سپاه این بازوی مسلح امام بیش از پیش برسید. بر رشد معنوی و فرهنگی آن بیش‌تر تکیه کنید و بنگرید که قرآن مکتوب و قرآن ناطق چه می‌گویند و برای اجرای فرامین‌شان آستین‌ها را بالا زنید و گام‌های‌تان را استوارتر بردارید. بدانید تا کفر هست اسلام در جنگ و ستیز با آن هست؛ و اگر روزی با وجود کفر مبارزه در انقلاب ما کنار گذاشته شود، انقلاب از مسیرش خارج گشته است. 🌷🥀🌷 @shinmesleshahid
🇮🇷🇵🇸 ﷽ 📝 | تحقق رویای شهادت 🍃🌹🍃 🔻هر چه آقای محلاتی به شهید عبدالله میثمی می گفت بروید حج قبول نمی کرد. می گفت: جبهه واجب تر است. آنجا کنار خانه خدا هستیم اما اینجا در میدان جنگ، خود خدا حاضر است و در کنار ماست. 🔸شهید میثمی همیشه می گفت: " من ۳۰ ماه در زندان، ۳۰ ماه در یاسوج، ۳۰ ماه در شیراز بودم و می دانم که ۳۰ ماه هم در جبهه هستم و باید بعداز آن، اجرم را از خدا بگیرم" 🔺همان طور هم شد و درست همزمان با شهادت خانم فاطمه زهرا علیه‌السلام به آرزوی دیرینه خود، شهادت رسید. 🌷🥀🌷 @shinmesleshahid
°•شهادت انتخاب است و نه یک اتفاق! :)🌱•°