.
داســـتـــان... 🌹
.
.
.
📚 داستان راستان
📜 بستن زانوی شتر
.
قافله چندین ساعت راه رفته بود. آثار خستگی در سواران و در مرکبها پدید گشته بود. همینکه به منزلی رسیدند که آنجا آبی بود، قافله فرود آمد.
.
رسول اکرم نیز که همراه قافله بود شتر خویش را خوابانید و پیاده شد. قبل از همه چیز همه در فکر بودند که خود را به
آب برسانند و مقدمات نماز را فراهم کنند.
.
رسول اکرم بعد از آنکه پیاده شد، به آن سو که آب بود روان شد ولی بعد از آنکه مقداری رفت بدون آنکه با احدی سخنی بگوید به طرف مرکب خویش بازگشت اصحاب و یاران با تعجب با خود میگفتند آیا اینجا را برای فرود آمدن نپسندیده است و می خواهدفرمان حرکت بدهد؟
.
چشمها مراقب و گوشها منتظر شنیدن فرمان بود تعجب جمعیت هنگامی زیاد شد که دیدند همینکه به شتر خویش رسید، زانوبند را برداشت و زانوهای شتر را بست و دو مرتبه به سوی مقصد اولی خویش روان شد.
.
فریادها از اطراف بلند شد ای رسول خدا! چرا ما را فرمان ندادی که این کار را برایت بکنیم و به خودت زحمت دادی و برگشتی؟ ما که با کمال افتخار برای انجام این خدمت آماده بودیم در جواب آنها فرمود:
.
«هرگز از دیگران در کارهای خود کمک نخواهید و به دیگران اتکا نکنید ولو برای
یک قطعه چوب مسواک باشد.»
.
.
.
#داستان
#داستان_راستان
#شهید_مطهری
شهر شعر و داستان 📚
🆔 | @story_city
#حکایت
@shiravi_ir