هدایت شده از گسترده معراج✔
مهیا کلافه گوشی را در کیفش انداخت.
از صبح تا الان بیشتر از پنجاه بار با شهاب تماس گرفته بود، اما در دسترس نبود.
موبایلش را روی تخت انداخت و نگران در اتاق شروع به قدم زدن کرد.
سرش را بالا آورد و به عکس #شهیدهمت، خیره شد و آرام زمزمه کرد.
ــ تو از خدا بخواه؛ شهابم سالم برگرده!
نگاهش را به ساعت روی دیوار سوق داد. ساعت از یک شب گذشته بود و حتما الان #عملیات شروع شده بود.
از استرس و اضطراب خواب به چشمانش نمی آمد. ترس عجیبی تمام وجودش را گرفته بود. دیگر نمی توانست تحمل کند.
هر لحظه منتظر خبری از شهاب بود که اتفاقی نیافتاده باشه
سجاده اش را باز کرد و شروع کرد به #قرآن خواندن که ناگهان گوشیش...
https://eitaa.com/joinchat/4129030219C3d733b9528