478.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عارف ۱۲ ساله
شهید رضا پناهی
( رحمت الله علیه ، رحمةٌ واسعه )
زندگینامه ی این شهید عزیز در کتاب ( عارف ۱۲ ساله ) آمده است.
مادر شهید رضا پناهی میگوید: آخرین باری که رضا به مرخصی امد، حدود یک هفته در خانه بود و تمام حرفهایش در جبهه و حالوهوای رزمندهها خلاصه میشد عصر جمعه بود که از من خواست تا برایش یک نوار کاست تهیه و برای ساعتی او را در خانه تنها بگذارم به هر صورتی بود خواستهاش را اجابت کردم و از خانه خارج شدم پس از گذشت چند ساعت که به خانه برگشتم نوار را به همراه وصیت نامهاش به دستان لرزان من سپرد و گفت: این نوار را تا رسیدن خبر شهادت من به امانت نگه دارید تمام حرفهایم را در این نوار با شما در میان گذاشتهام امیدوارم اگرلایق شهادت بودم، شما و پدرم از من راضی باشید و از شنیدن این خبر خوشحال شوید فردای آن روز رضا به جبهه برگشت و از آن روز هنوز گرمای آن لحظهای که پسرم را برای آخرینبار در آغوش گرفتم در وجودم حس میکنم ، بعد از گذشت حدود سه ماه خبر شهادت رضا را برایمان آوردند پس از اتمام مراسم تشییع نوار را داخل ضبط گذاشته و صدای کودکانه او را شنیدم.
#شهادت #شهیدان
#شهید_پناهی
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
@shirintarinzekr 👈 👈
🌷روز عید قربان بود! بعد از خواندن نماز عید، انجام دادن باقی اعمال با بچه ها تصمیم گرفتیم که یه سری به بهشت زهرا بزنیم! پشت موتورها نشستیم و هرکدوم دو ترك راهی شدیم! به اونجا که رسیدیم بعد زیارت قبور دوست و آشنا، کم کم راهی پاتوقمون یعنی گلزار شهدا شدیم.
🌷بچه ها داشتن جلو جلو می رفتن و من که یه خورده پام درد می كرد آروم آروم پشت اونها
راه می رفتم. همینطور که از بين قبرها داشتم مى گذشتم یه دفعه صدای ناله ی عجیبی شنیدم! با اینکه مى دونستم صدای این نوع ناله ها توی گلزار شهدا عادیه ولی این گریه بدجوری فکرم رو مشغول کرده بود!
🌷از بين یادبود و تابلو و درخت و قبرها که رد شدم، دیدم یه پیرمرد با کت سورمه ای و
یک کلاه نمدی به سرش، داشت با یه صدای عجیبی گریه مى كرد! طاقت نیاوردم و رفتم جلو گفتم: پدر جان! خوبیت نداره روز عیدی آدم اینطور گریه کنه! بخند مؤمن! بخند! یه خورده که از صحبتم گذشت، دیدم هیچ تغییری حاصل نشد که هیچ، تازه صدای ناله های پیرمرد بلندتر و جانسوزتر هم شد!
🌷رفتم و کنارش نشستم و گفتم: پدر جان! اولین باره میای گلزار شهدا؟ جوابی نداد و بعد من گفتم: من هم هر وقت میام همینطوری دلتنگ می شم! اما امروز فرق می كنه پدرم! امروز عید قربانه خوبیت نداره! صدای ناله مرد بیشتر شد انگار هر وقت من از واژه ی قربان استفاده مى كردم پیرمرد دلتنگتر مى شد!
🌷همینطور که نشسته بودم و نمى دونستم چطور آرومش کنم، چشمم به کارت بنیاد شهیدش افتاد که توی کیسه ی پلاستیکی کناره دستش بود! دقت کردم دیدم اسمش ابراهیمه! شصتم خبر دار شد که پدر شهیده! پیش خودم گفتم: حالا بهتر شد حداقل مى دونم پدر شهیده و راحتتر می تونم آرومش کنم!
🌷....برگشتم از روی سنگ قبر نگاه کنم ببینم که اسم شهیدش چیه که حداقل با صحبت کردن آرومش کنم! بعد همین که نگاهم به سنگ قبر افتاد خشکم زد! روی سنگ قبر نوشته بود: شهید اسماعیل قربانی، فرزندِ ابراهیم! پدر در سالروز شهادت پسرش به دیدنش اومده بود! تازه دوهزاریم افتاد که پدر چرا اینقدر بی تابی مى كرد....!
❌❌ هميشه اين ابراهيم ها بودن كه؛ اسماعيل هاشون رو براى قربانى به مسلخ عشق بردن. چقدر حواسمون به ابراهيم هاى زمانمون هست؟!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🕊@shirintarinzekr 🕊
🕊 شیرین ترازعسل ذکرحسین ع