هدایت شده از Y private
📪 پیام جدید
*1
شب ، ساعت 3 ، همه جا تاریک هوا ابری و بارانی ، و پنجره باز بود ...
جوری روی تختم خوابیده بودم که انگار جسد یک دختر با پیراهن سفید توی تابوت خوابیده ولی قصدم خواب نبود ، همه خواب بودند ، برای اولین بار توی زندگیم ، این تنهایی و تاریکی عمیق ، احساس آرامش بهم میداد ، انگار تاریکی با من همدردی میکرد ، اولین بار بود که از تاریکی و تنهایی بدم نمیومد ... در اون لحظه دوست هام ، تاریکی ، تنهایی ، باد ، بوی هوای ابری و بارانی بود ... از دوست های جدیدم راضی بودم
روی تختم نشستم و شمع روشن کردم و به نور شمع خیره شدم ، شمع دوست جدیدم شد« بهم آرامش عجیبی میداد»
خیلی خیلی خسته بودم ، از زندگی ، از همه چی ، اگر حتی همون موقع هم میمردم ، دوست جدیدم مرگ میشد ، داشتم فکر میکردم که ارواح چه حسی دارند ¿
#دایگو
هدایت شده از Y private
📪 پیام جدید
*2
اگر میمردم ، روحم به کجا میرفت ¿ داشتم فکر میکردم چقدر روح سر گردان بودن خوبه ...
ی روح سر گردان ،،، میتونه هر لحظه که دلش بخواد توی جنگل ها پرسه بزنه و کرم های شب تاب رو ببینه ، گل های سمی رو نوازش کنه ولی سالم بمونه ، میتونه شب ها بدون اینکه خیس بشه توی رود خونه های کم عمقی بخوابه که آب گرم داره و زیر رود خونه شبدر های وجود دارن ، میتونه هر ساعت از شب که دلش میخواد کنار ساحل بره ، میتونه نامه های همه رو بخونه بدون اینکه کسی متوجه بشه ، میتونه شب ها با لبخند خوابیدن عزیزانش رو توی اتاق هاشون تماشا کنه ، میتونه از راز های روشن و تیره ی آدم ها و دنیا با خبر بشه ، میتونه دنیا رو تماشا کنه ... ، میتونه گل هایی که کنار قبرش میزارن رو ببینه و برشون داره ، میتونه توی شب های کریسمس یا
#دایگو
هدایت شده از Y private
📪 پیام جدید
*3
یا هالوین با رد شدن از روی شمع ها ، اون ها رو خاموش کنه ،
همون لحظه شمع روی تختم خاموش شد ...
به خودم اومدم ،،
روح چه کسی شمع رو خاموش کرده بود ؟
اگر میتونستم روح رو ببینم با اون هم دوست میشدم ...
خندیدم .
بارون شروع به باریدن کرد .
اون شب رو کنار دوست هایم ، : بارون ، تاریکی ، تنهایی ، و روح توی اتاقم ، گذروندم ،
با این حال که شاید رفیق نیمه راه بودن.
#دایگو