بخش دوم.هرگاه همزه وصل در ابتدای اسم قرارگرفت
فقط با حرکت کسره خوانده می شوند
اِبن.اِسم.اِمرا
بخش سوم.هرگاه همزه وصل در ابتدای فعل قرار گرفت
برای تشخیص حرکت همزه وصل در ابتدای فعل ها به این صورت عمل می کنیم نگاه می کنیم به اولین حرف متحرک بعد از همزه وصل.اگر اولین حرف متحرک فتحه یا کسره داشت ما همزه وصل را با حرکت کسره می خوانیم و اگر ضمه داشت با حرکت ضمه مب خوانیم
انظُرونا می شه اُنظُرونا
اذهَب می شه اِذهَب
ارجِعوا می شه اِرجِعوا
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
May 11
شهید محسن مهردادی
محسن مهردادی، پانزدهم بهمن 1341، در شهرستان قزوین به دنیا آمد. پدرش غلام ، خواربار فروش بود و مادرش ربابه نام داشت. تا دوم متوسطه در رشته مکانیک درس خواند. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. هشتم آبان 1360، در مهاباد هنگام درگیری با گروههای ضد انقلاب وقتی فقط 19 سال سن داشت بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
قسمتی از وصیت نامه شهید محسن مهردادی
سلام بر انبیا و سلام بر اوصیاء الله، سلام بر ائمه طاهرین، سلام بر امام منجى(ع) انسانها، سلام بر نایب برحقش، امام خمینى، این ابراهیم زمان، این بت شکن قرن و این ابوذر زمان. حال که به جبهه رفته، پاى در چکمه میکنم و سینه دشمن را نشانه میروم - نه به خاطر کینه و خشم - بلکه براى احیاى دین و صدور انقلاب اسلامیم، از خداى بزرگ میخواهم که در این راه مرا یارى کرده، هر گلولهاى که بر من اصابت میکند، گامى باشد به سوى اللّه. از خداوند میخواهم که در این راه بر من قدرت و صبر عنایت فرماید. سلام بر پدر و مادر مهربانم، که براى من سالها زحمت کشیدهاند و در این راه مرا یارى نمودهاند. از خداوند میخواهم که به آنها صبرى عظیم و اجرى جزیل عنایت فرماید. و از پدر و مادرم میخواهم بعد از شهادتم لباس عزا بر تن نکنند و خدا را شکر کنند که فرزند آنها در این راه شهید شده است
روحش شاد یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌸🕊شمیم یاس 🕊🌸
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_شصتُ_چهار باز با فاطمه راه میافتیم. میپرسد ک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_شصتُ_پنج
... خوشحالم. من ماههاست که به انتظار این شب نشستهام. حتما دیگران هم توی صورتم میبینند که این شوق، برای دلخوشی آنها نیست. نشستهایم دور هم و میوهها و شیرینیها میانداری میکنند؛ مثل شبِ بزم! مگسی میکوشد که بیش از سهمش با ما شریک شود! هرچه دورش میکنم به ماندن اصرار میکند! به مگسکُش مسلح میشوم. تا مگسکُش را میبیند، میرود و در دورترین نقطه روی سقف مینشیند و دیگر پایین نمیآید! میگویم انگار کشتن داعشیها از کشتن این مگس آسانتر است! میخندیم اما اینبار بابا جور دیگری نگاهم میکند. از من چشم برنمیدارد. انگار توی لبخندم، چیزی میبیند که دیگران ندیدهاند... دلم میریزد... دارم فکر میکنم که چند بار، چند ساعت، چند دقیقه دیگر میتوانم بابا را ببینم... وسط حرفها و فکرها و خندهها، بابا که حالا دیگر آرامآرام لبخند از روی صورتش محو میشود، میگوید بلندشو و به پدربزرگ و مادربزرگ و عمه و خالههایت زنگ بزن و از همه خداحافظی کن. خداحافظی... میتوانم کلماتِ توی خیال و احساسش را حدس بزنم. انگار امشب برای بابا بوی وداع میدهد. نگران حالش هستم.
تک به تک با همهشان تماس میگیرم؛ هرچند برایم سخت است. با مادر بیش از همه حرف میزنم. گرمای مهرِ توی صدایش، از پشت تلفن دلم را گرم میکند.
شب عید است، شبِ روز پدر! نگرانی بابا را پشت خندههایش حس میکنم. تصویرش را قاب میگیرم توی ذهنم...
هنوز اذان ندادهاند که بیدار میشوم. باز هم تاریکی، باز هم خلوت... فاطمه آرام خوابیده است... تماشایش میکنم...
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_شصتُ_شش
صبح، صبحانه را خوردهنخورده آماده رفتن میشویم. بابا میخواهد به سمنان برگردد. رنگ سرخِ چشمهایش گواهی میدهد که شب را آسان نگذرانده است. دم رفتن، بابا تا خواست دستهایش باز کند و در آغوشم بگیرد، نگاهش افتاد به فاطمه و عمو. شاید مراعات حالشان را کرد که دلآشوب نشوند. روبوسی کردیم و مرا در آغوشش گرفت اما زود دامان خداحافظی را چید و مختصرش کرد. حس میکردم که دوست دارد این وداع و این در آغوش کشیدن، ساعتها طول بکشد... دستم را بوسید. آب شدم از خجالت. دستهایش را گرفتم. گرم بود. بوسیدمشان....
۶۶
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو