هدایت شده از مهر فرشته ها 🇮🇷
#کاملا_دلی
گاهی وقتا یه چیز کوچیک میتونه به یه شادی بزرگ تبدیل بشه درست موقعی که انتظارش رو نداشتی...
مثل اون روز گرم تابستونی که بابای بچه ها از سرکار رسید،از همون لحظه ورود متوجه شدم خیلی خسته و بی حوصله ست!😓
بچه ها رو صدا زدم تو اشپزخونه و ازشون خواستم کمی اروم تر بازی کنن و وسایلاشون رو از وسط هال جمع کنن!🙄
بعد مشغول درست کردن شربت شدم؛یه لیوان شربت سرد میتونست کمی از کسالت اون روز رو رفع کنه...🥤
همسرم کمی از شربت رو نوشید و بی حوصله مشغول رد کردن کانال های تلویزیون شد اما گویا تلویزیون هم چیزی برای از بین بردن خستگی و بی حوصله گی اون روز همسرم نداشت...📺
حالا ،بچه ها حسابی بازیشون بالا گرفته بود و سر و صداشون خونه رو پر کرده بود!😐
بابایی بچه ها اخمی کرد و گفت : ای بابا بسه دیگه!😤
یکم آروم تر!!
بیرون ترافیک و گرما آسایش نزاشته داخل خونه هم سر و صدای شما!🤨
بچه ها رو جمع کردم دور خودم ،پسر شش ماهه م رو هم گذاشتم کنارمون...مشغول خونه سازی با بچه ها و سرگرم کردنشون شدم !
همسرمم که حسابی خسته بود حلقه ی نوار چسب رو که کنارش افتاده بود برداشت و آروم با انگشتش به جلو هل داد ؛نوار چسب قِل خورد و مستقیم رفت جلوی حسین کوچولو!👶
پسر کوچولو با دیدن این صحنه زد زیر خنده! یه خنده ی بلند و کش دار😍😍😍
همسرم که از خنده ی حسین تعجب کرده بود دوباره همون کار رو تکرار کرد و ایندفه صدای خنده های حسین کوچولو کل خونه رو پر کرد...😁
از صدای خنده های شیرین پسرم، لبخند به لب همسرم نشست و کودک درونش رو سرحال اورد😉
بازی حسین و بابا حالا به یه بازی خونوادگی تبدیل شده بود😊
آبجیا و داداشای حسین هم دورش حلقه زدن و به ترتیب نوار چسبرو به طرفش قل می دادن و همه با حسین هم صدا میخندیدن...😆
تجربه جالب و شیرینی بود...
انگار بازی و صدای خنده ی بچه ها،از شربت مامان گواراتر بود و مایه ی آرامش و آسایش همسرم...🙃
#شبهات_فرزندآوری
#همسرم_حوصله_بچه_نداره
#فرزند_کمتر_آسایش_بیشتر
https://zil.ink/mehre_fereshteha
هدایت شده از مهر فرشته ها 🇮🇷
#کاملا_دلی
با دخترای قد و نیم قدم تو مهمونی نشسته بودیم،خانم مرادی هم کمی اون طرف تر ما نشسته بود دختر بزرگش ۱۴ ساله و دختر کوچیکش ۴ سالشه
بحث فرزند آوری بود،رو به من کرد و گفت:
عزیزم چه خبره! حداقل زیاد میخوای بچه بیاری با فاصله بیشتری بیار!
من خیییلی از فاصله دخترام راضیم دختر بزرگم دیگه عصای دستمه و کارای خواهر کوچیکشرو میکنه
دو سه تا خانوم دیگه هم حرفش رو تایید کردن
من چیزینگفتم و منتظر شدم تا گذشت زمان نشون بده کار من درسته با اشتباه!
یه نیم ساعتی گذشت دختر کوچیکه خانم مرادی که اسمش محیا بود اومد پیش مامانش که حالا حسابی گرم صحبت شده بود!
_مامان؛مااامان
+چیه دخترم!
_من حوصله م سر رفته!
+خوب برو پیش آبجی مهلا!
_آبجی با گوشیش مشغوله با من بازی نمیکنه!
خوب برو با بقیه بچه ها!
_بقیه پسرن با من بازی نمی کنن
خانم مرادی یه نگاهی به من انداخت و در حالیکه با سرش به من اشاره می کرد رو به دخترش گفت:خوب برو با دخترای خاله بازی کن!
دخترای من یه گوشه حسااابی غرق بازی ۳ نفره شون بودن!یه تیم کامل،سه تا همبازی هم سن و سال و سه تا خواهر مهربون!
محیا با اخم رو به مادرش گفت:مامان تو اصلا به فکر من نبودی اگه نه مثل خاله واسم آبجی هم سن و سال میاوردی تا با هم بازی کنیم!
آبجی مهلا همش حواسش به خودش و دوستاش و گوشیشه
ولی دخترای خاله همیشه با هم بازیمیکنن و دوستن!
تو منو تنها گذاشتی...
دوست نداشتم اما ابن حرفای محیا باعث شد عرق شرم به پیشونی مامانش بشینه بابت حرفی که به من زده بودی!
حالا زمان اثبات کرده بود من هم به فکر خودم و آرامشم هستم، هم به فکر تک تک بچه هام!
و من در حالیکه با لبخند به چهره خانم مرادی نگاه می کردم گفتم هنوزم دیر نشده خانم مرادی!😉
#شبهات_فرزند_آوری
#فاصله_بیشتر_بین_فرزندان
#آسایش_بیشتر_پدرمادر
https://zil.ink/mehre_fereshteha