#ترحم_به_ارمنی
مرحوم شیخ هاشم قزوینی:
زمانی که در اصـفهان درس مـیخواندم، سال سختی پیش آمد به حدی که گاه از گـرسنگی، ضـعف شدید بر ما عارض میشد. روزی شنیدم که در خارج شهر گـوشت شتر پخش میکنند، رفتم و مقدار اندکی از آن نصیب من شد. مسرور به طرف مدرسه راه افتادم. در مسیر راه در کنار کوچهای دیدم یک زن ارمنی نشسته و دو دختر بچهاش را در دو طرف خود خـوابانیده. چشمان این دو دخـتر از بـی حـالی مانند مردگان روی هم بود و آهسته آهسته نفس میکشیدند.
خیلی ناراحت شدم، بـه آن زن فـهماندم که اینجا باشید من میآیم.
به مدرسه رفتم و گوشتها را سرخ کرده و برگشتم و به آن زن دادم. او کم کـم آن تـکههای گـوشت را به دخترانش داد و سر به سوی آسمان گرفت و برای من دعا کرد. از او خـداحافظی کـردم و آمدم به مدرسه، در حالی که هوا گرم بود و ضعف وجودم را فرا گرفته بود، دراز کـشیدم. ناگاه دیدم درِ حجره باز شد و پیـرمردی نـورانی که بقچهای در دست داشت وارد شد، سلام کـردم. حـالم را پرسـید، بسیار محبت نمود و فـرمود: این بقچه از آنِ شماست، این را گفت و از اتاق بیرون شد! من به شک افـتادم کـه این پیر مرد خوشرو و نـورانی کـه بود؟! دنبالش رفتم، ولی او را نـیافتم! آمدم به حجره و آن بسته را بـاز کـردم، دیدم که نان تافتون معطر و روغنی است که تا آن زمان از آنها نـدیده و نـخورده بودم. یادم آمد که از آن پیـر مرد پرسیدم چه کـسی ایـنها را فرستاده است؟ اشارهای کرد که مـپرس، کـسی که چرخ و پر به دست اوست به یاد شماهاست و از اتاق خارج شد!»
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
http://eitaa.com/shobeiri