#دلداده🍀🌸🍂🌱❤️
پارت۷۹
-من هیچوقت نمیخوام اطرافیانمو ناراحت کنم، ولی خونوادم دیگه به ماموریت هام عادت کردن، سارا خب یکم ترسو هست دیگه
بااین حرفش جا خوردم،یعنی واقعا نفهمید من نگرانشم!؟ من اینجوری مستقیم به خودم اشاره کردم اصلا نفهمید؟؟
دیگه حرفی بینمون ردوبدل نشد. سعی کردم خونسرد باشم و دیگه حرفی نزنم. من چرا نمیتونم خونسرد و عادی باشم ولی اون میتونه؟؟ تو دلم گفتم... ای خدا خودت کمکم کن
❤️امیرعلی
باید این بار به نتیجه میرسیدیم. همه تمرکزم گذاشتم روی کار. دیگه به هيچی فکر نمیکردم.
همگی سوار هواپیمای شخصی شدیم و سمت دزفول حرکت کردیم
-همه تحت نظر هستن؟
رامین: -بله، یه سری افراد جدیدی که تو انبار باهاشون همدست هستن رو تحت نظر گرفتیم
-خوبه، به کارتون ادامه بدین
همون لحظه یکی از همکارا صدام زد
-جناب سرگرد، سوژه وارد انبار شد، همراهش هم سایهس
-سایه!؟
-بله
باتعجب به مانیتور چشم دوختم، پارمیدا کی اومد دزفول!؟؟ عصبی دستامو مشت کردم. همون لحظه فرهاد به جمع ما پیوست
فرهاد: -الان همشون تو انبار قاچاق دورهم جمع شدن، بهتر نیس تادیرنشده عملیاتمونو آغاز کنیم؟
سرهنگ: -نه، فعلا زوده، باید منتظر بار اصلی باشیم
فرهاد: -ولی جناب سرهنگ، ممکنه دیربشه
سرهنگ: -اونا میخوان.....
ادامه داستان
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh