eitaa logo
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
1.9هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
317 فایل
دهه هشتادےهاهم‌شهیـدخواهندشد شهیـدانـے‌میشوندامثال‌شهداے: شهید آرمان علی وردی🤍:) من |🌿 @nojavan82 برا تبـادل⇜ @tabalolat_shohaadaa80
مشاهده در ایتا
دانلود
هَمیشه بِه شوخی بهش میگفتم: اگه بدونِ ما بِری گوشِتو میبُرم... وَقتی جِنازشو اوردن برام دیدم اَصلا سَری در کار نیست..💔 @shohaadaa80
به فکرمثل‌شهدا‌مردن‌نـباش! به‌‌فکرمثل‌شهدا‌زندگی‌کردن‌باش♥️✨
*♦جـلـسـه‌ء هـفـتگـی♦* *هیآت‌کریم‌اهل‌بیت‌فاطمیه* ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ *حزب‌خوانی قرآن:* *برادرمحمدجوادپشتواره* *سخنران:* *حجت‌الاسلام‌‌بهاءالدینی‌عاملی* *مداح:* *کربلایی‌سیدمحســن امام* ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ *🌹ثواب جلسه،هدیه به* *🌹شهیدحاج‌هادی‌کجباف* ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ *زمان:* *پنجشنبه(امشب)ساعت ۲۲* *مکان:* *خیابان‌شهیدعظیم* *نبش خ شهیدادهم* *فــــــــاطمیه اهواز* ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«یٰارَئــ♥️ــوف» به نیابت از : 💟اَللّهُم صلِّ على علِیِّ بنِ مُوسَى الرِّضاالْمُرْتَضَى الاِمام التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحجَّتکَ عَلے مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُتَواتِرَةً مترادِفَةً کاَفْضَل ماصَلَّیْتَ علےاَحد منْ اَوْلِیائِڪ💟 ⬅️ ساعت هشت 🕗 ❣به وقت امام رضــا علیه السلام❣ @shohaadaa80 🍃❤️〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتگری شهدایی قسمت 296 شهید ابراهیم هادی با روایتگری همرزم شهیدآقای هرندی 🍀🍀🍀
4_6037177404747679973.mp3
5.27M
🔸زمینه_بیا آقا بدون تو هوا دیگه😔 پیشنهاد دانلود👌 🎙کربلایی محمد حسین حدادیان
4_5812175230730241087.mp3
7.07M
•|♥️|• #شـور خسته شدم ارباب مصطفی مروانـی🎤 #رزق_شبـانه🌓 {داخل این شهر پراز گناه دعامون🙂} ❣¦ @shohaadaa80 ¦❣
°✿بِسمِ أَلْلّہِ أَلْرَّحْمَڹِ أَلْرَّحِيمـْ...❀°
از سوال شد چرا اسم تیپی که تشکیل داده است را (ص) گذاشته ؟! در جواب گفت: به دلیل اینکه هر وقت اسم لشکر ۲۷ برده می‌شود ذکر را به‌همراه داشته 📲 @shohaadaa80
💠🔹آیت الله بهـــجت (ره) 🔸آن چیزی که می‌تواند هــمه هوا و هوس ها را یکجا ریشه کن کند و انـسان را به تزڪیه و تهـــذیب نفــس برساند است. 📲 @shohaadaa80
. . ✿ #پروفایل⇠『📱』 ✿ #رهبری ⇠『♥』 🍁•| @shohaadaa80
. . ✿ #پروفایل⇠『📱』 ✿ #دخترونه ⇠『♥』 🍁•| @shohaadaa80
. . ✿ #پروفایل⇠『📱』 ✿ #پسرونه ⇠『♥』 🍁•| @shohaadaa80
#بدون‌شـرح:)
🌷هر روز با یک صفحه از قرآن کریم همراهتان هستیم سوره:انعام آیات 138تا142 به نیت شهید 💔
کربلایی نریمان پناهی.mp3
9.88M
•|♥️|• وصیت مادرمون بود حاج نریمان پناهی🎤 {داخل این شهر پراز گناه دعامون کنید🙂} 🌓 @shohaadaa80
میشه برای آرامش قلب یه عزیز دلی نفری یه صلوات بفرستید؟ 🙂
السلام علیڪ یا اباصالح ♥️
میخواستم بگویم که هر لحظه لحظۀ این قدم‌ها با خطر مرگ همراه است و بعد فکر کردم «چه خطری؟ شهادت که مرگ نیست، عین حیات است» دل از شور و شوق می‌لرزد و به راستی این حالت را چه باید نامید؟ اضطراب و التهاب که نیست، پس چیست؟ آدم بی‌قرار است اما در عین حال دل را آرامشی به وسعت آسمان احاطه کرده است. و بعد یاد این جمله از آقا سید افتادم... [ وای بر آن کس که در صحرای محشر سر از خاک بردارد و نشانه‌ای از معرکه جهاد در بدن نداشته باشد! ] @shohaadaa80
.•°بِـسـمِ رَبِّ الشُّـھدا°•. #ختم‌_صلواتـ✨ هـدیه‌بـھ‌شهـیـد↶ #شهیدمجید_قربانخانی سهـم‌شمـاپنج⁵صلواتــ🌱 ↷♡ ↓ °|• @shohaadaa80 •|°
💕 داستان کوتاه جالبه, بخونید "قصاب" با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در "دهان سگ" دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود: " لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین." ۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که "تعجب" کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. "سگ هم کیسه را گرفت و رفت." قصاب که "کنجکاو" شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و "بدنبال سگ" راه افتاد. سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با "حوصله" ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به "ایستگاه اتوبوس" رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد، قصاب "متحیر" از حرکت سگ منتظر ماند. اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و "شماره آنرا" نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا "اتوبوس بعدی" آمد، دوباره شماره آنرا "چک کرد.!" اتوبوس درست بود "سوار شد." قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت "حومه شهر" بود و سگ "منظره بیرون" را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و "زنگ اتوبوس" را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه "پیاده شد،" قصاب هم به دنبالش.! سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید، "گوشت را روی پله" گذاشت و کمی عقب رفت و "خودش را به در کوبید." "اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد." سگ به طرف "محوطه باغ" رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به "پنجره" زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت. مردی در را باز کرد و شروع به "فحش دادن" و "تنبیه سگ" کرد.! "قصاب با عجله" به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟! "این سگ یه نابغه است." "این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم." مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟! "این دومین بار تو این هفته است که این احمق "کلیدش" را فراموش می کنه!!!" * نتیجه اخلاقی * -مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود. -چیزی که شما آن ‌را بی ارزش می پندارید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است. -بدانیم دنیا پر از این تناقضات است. "پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدردان داشته هایمان باشیم."
🇮🇷 آیه های خودمونی 🇮🇷 مال دنیا راستش صحبت از مال دنیا که می‌شه آب از لب و لوچه هممون راه میفته. کمتر کسی هست که وقتی صحبت از ماشین و ویلاهای آنچنانی و مسافرت‌های خارجی و لباس‌های پرزرق و برق و … می‌شه، قلبش تندتر نزنه! جالب این‌جاست که همه می‌دونیم اینا رو باید بذاریم و بریم! یعنی این چیزا برای همیشه با ما نمی‌مونن. حرف قرآن رو گوش بدیم و وقتی این چیزا رو می‌بینیم بگیم: ذلِکَ مَتاعُ الْحَیاةِ الدُّنْیا این‌ها وسایل زندگی دنیا هستند (بخشی از آیه 14 آل‌عمران)
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
دختری که به جرم محجبه بودن شهید شد ... این دختر خانوم گل پونزده ساله یه برنامه ی عملی خودسازی هم داشته... کجا سیر میکرد ... چه دیدگاه زیبایی داشت ... یه کتاب هم در موردش هست ... کتاب  ، و اینکه زینب خانم عزیز از شهدای شاخص سال نود و هفت هستن ... یه جا خوندم همیشه میوه درخت کاج داشته ، همیشه بالای دفترش مینوشته که اینجا دیگه جای من نیست ... آخرشم که شهید میشه مزارش زیر یه درخت کاج هست همینقدر زیبا ... ✔قسمتی از کتاب 👇👇 آن قدر در دنیای خودم با زینب حرف زدم که نفهمیدم کی به سردخانه رسیدیم. دخترم آنجا بود. با همان لباس قدیمی اش، با روسری سرمه ای و چادر مشکی اش. منافقین او را با چادرش شهید کرده بودند. با چادر، چهار گره دور گردنش بسته بودند. کنارش نشستم و صورتش را، صورت لاغر و استخوانی اش را، چشم هایش را یکی یکی بوسیدم. لب هایش را بوسیدم. سرم را روی سینه ی زینب گذاشتم. قلبش نمی زد. بدنش سردِ سرد بود.  دست های زینب را گرفتم و فشار دادم. بدنش سفت شده بود. روسری اش هنوز به سرش بود. چند تار مویی را که از روسری بیرون زده بود، پوشاندم. دخترم راضی نبود نامحرم موهایش را ببیند.