#همسفر_تا_بهشت
#پارت_١
بی هیچ هدفی تو خیابون قدم میزدم... درد قلب شکستم به قدری بودکه خیس شدن زیر بارون برام هیچ اهمیتی نداشته باشه سرم و بلند کردم و خودم جلوی در خونه ی مادر بزرگم دیدم تنها کسی که می تونست آرومم کنه اون بود زنگ در و فشار دادم و بعد از چن دقیقه صدای پر انرژیش یه لبخند کم جون آورد رو لبم
_سلام عزیزدلم خوش اومدی مادر بیا تو
در و زد و وارد خونه شدم با دیدن چشمای پف کرده و حال زارم دو دستی زد تو سرش
_الهی بمیرم مادر چیشدا فداتشم؟!
بی هیچ حرفی خودم و انداختم بغلش و بعد از چن لحظه صدای هق هقم سکوت خونه رو شکست بردم تو خونه و کمکم کرد لباسام و عوض کنم...
سرم رو پاش بود و موهام و نوازش می کرد هنوزم باورم نمیشد... مگه نمی گفت دوسم داره؟!
مگه نمی گفت عاشقمه؟!
پس اون دختره کی بود کنارش؟!
سرم و چشمام وحشتناک درد می کردن چشام و بستم و خیلی سریع خوابم برد
**
یه هفته از اون روز شوم می گذره تواین مدت خودم و تو اتاق حبس کردم و مدام گریه می کنم کلافگی مامان بابارو با خوبی حس می کنم اون دختر شر و شیطون کجا و این دختر افسرده کجا؟
مامان در اتاق و باز کرد و وارد شد چشاش با دیدن حال و روزم رنگ و بوی غم گرفت سعی می کرد بغض صداش و مخفی کنه
_ثمین مامان
_جانم؟!
_حاضر شو باهم بریم تا بیرون
_مامان نمیشه من نیام؟ حوصله ندارم اصلا
_بیا بریم دیگه
دلم نیومد رو حرفش نه بیارم با اکراه بلند شدم و حاضر شدم و رفتم تو پذیرایی مامان با دیدن سر و وضعم گفت
_نمیشه یه شلوار بلند تر بپوشی؟!
_گیر نده توروخدا بریم؟
ناچارا سری تکون داد و گفت بریم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
نویسنده :ث. نیکو
#ادامه_دارد....