بهم گفت:↓
«چے به سر خودت آوردے
ڪه امام زمان(عج) رو نمےبینے...»😭💔
#باخودمون_چیڪارڪردیم....😔
#شرمنده_ایم_آقاجان
°|• @shohaadaa80 •|°
اگر ڪسے
شوق شهادت دارد،
آن را فعلا طلب نڪند؛
شهادت را
در جنگ با آمریڪا
و اسرائیل از خدا بخواهید...
#سردار_دلها
#سرلشڪرحاج_قاسم_سلیمانے
°|• @shohaadaa80 •|°
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
سلام... خاطره ای امرمعروف ونهی از منکر تون رو برامون بفرستین تاان شاءالله داخل کانال گذاشته بشه ازش
سلام
من یه پسر شانزده ساله ام
یه روز سر کلاس عربی نشسته بودم و معلم عربی هم برای عوض کردن جو کلاس و سر حال اومدن بچه ها یه شوخی ای کرد
یکی از بچه هامون برای خوشمزگی تسبیح دستش گرفته بود و یه تیکه زشت 📛📛 انداخت و همه بهش خندیدن معلم هم تا اون رو دید گفت: بفرمائید اینم از بچه مذهبی ها اینا تا وقتی دستشان به تر شه بی خطرن وگرنه شناگر های خوبی اند
معلممون چون میدونست من با بقیه فرق دارم بعد از این شوخی یه دور تو کلاس با یه لبخند زورکی زد و بعدش یه نگاهی به من کرد که یک دقیقه ای بود با عصبانیت نگاهش میکردم
اومد جلوی میز من وایستاد و ازم عذر خواهی کرد وفهمیدم بعضی بچه ها هر کدوم با دیدن این صحنه زیر لب یه چیزی در مورد من می گفتن ولی همینکه هیچکدوم جلوی خودم چیزی نمیگفتن و معلم هم تا آخر سال هم نه در مورد انقلاب نه دین نه ...
اظهار نظر نکرد خودش خیلی خوب بود
#ارسالی_کاربران🌱
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
سلام... خاطره ای امرمعروف ونهی از منکر تون رو برامون بفرستین تاان شاءالله داخل کانال گذاشته بشه ازش
من خاطره ای ک ازامر به معروفم دارم اینه که ی بار چند تا دخترخانوم بدحجاب
حرکات بدی انجام میدادن ک درشأن یک دخترمسلمان نبود
ماهم رگ غیرتمون بالا گرفت ک
خواهر این چکاریه ؟؟! درشأن یک دخترمسلمان نیست که ..
اون سیلی ای ک خوردم سکوت کردم😐
دیگه امربه معروف نکردم😅
#ارسالی_کاربران🌱
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
سلام... خاطره ای امرمعروف ونهی از منکر تون رو برامون بفرستین تاان شاءالله داخل کانال گذاشته بشه ازش
این خاطره ازامربه معروف شهید حسین محرابی هم جالبه:
یه روز آقا حسین و خانمش رفته بودن بازار
وقت اذان شده بود. مسجدی هم اون نزدیکی نبود ک نمازشونو بخونن
اقا حسین یه کارتن پیدا کردن و یه گوشه از عبور عابر پیاده نمازاول وقتشونو خوندنـ .
البته قصدشون ریا که صدالبته نبوده
تنها امربه معروف
اونم غیرمستقیم🍀
#ارسالی_کاربران🌱
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
سلام... خاطره ای امرمعروف ونهی از منکر تون رو برامون بفرستین تاان شاءالله داخل کانال گذاشته بشه ازش
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
❤️🍃یه موتور گازی داشت 🏍
که هرروز صبح و عصر سوارش میشد
و باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر ...
که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت❗️
رسید به چراغ قرمز .🚦
ترمز زد و ایستاد ‼️
یه نگاه به دور و برش کرد 👀
و موتور رو زد رو جک
و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣
الله اکبر و الله اکــــبر ...✌️
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .😳
اشهد ان لا اله الا الله ...👌
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید 😂
و متلک مینداخت😒
و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد 😳
که این مجید چش شُدِه⁉️
قاطی کرده چرا⁉️
خلاصه چراغ سبز شد🍃
و ماشینا راه افتادن🚗🚙
و رفتن .
آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟
چطور شد یهو؟؟!! حالتون خُب بود که؟!!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت👀
و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟ 😏
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود
که عروس توش بی حجاب نشسته بود 😖
و آدمای دورش نگاهش میکردن .😒
من دیدم تو روز روشن ☀️
جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌.
به خودم گفتم چکار کنم
که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه .
دیدم این بهترین کاره !"👌
همین‼️✌️
🎌برگی از خاطرات شهید مجید زین الدین
#حزب_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#نذر_قدوم_مهدی_فاطمه_گناه_نکنیم
📕معرفی کتاب
#کتاب_قصه_دلبری
#شهید_محمدحسین_محمدخانی #به_روایت_همسر
💜❤️💚
💟 از تیپش خوشم نمی آمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار.
💟 در فصل سرما با اورکت سپاهی اش تابلو بود. یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می انداخت روی شانه اش. شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ. وقتی راه می رفت کفش هایش را روی زمین می کشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد.
💟 از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد, بیشتر می دیدمش. به دوستانم می گفتم: این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده!
💜❤️💚
#مولف : محمدعلی جعفری
#ویراستار : فاطمه دوست کامی
#ناشر کتاب : روایت فتح
#سال نشر : 1397
#تعداد صفحات : 144
#قیمت:139,500 ریال
@shohaadaa80