eitaa logo
یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
2 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید پیراینده در سال 65 در عملیات کربلای 5 به اسارت نیروهای بعثی در آمد. ابتدا به اردوگاه 11 منتقل شد. درهمان بدو ورود به علت این که عکس صدام در جهت قبله نصب شده بود (به طوری که در هنگام نماز به ناچار آن عکس دیده می‌شد) عکس صدام را پاره کرد. به خاطر این کار، نیروهای بعثی چندین بار به شدت او را شکنجه دادند. روزی یکی از بعثی‌ها قصد اذیت و آزار یک نوجوان بسیجی را داشت. حسین با شجاعت او را از چنگال آن‌ها نجات داد و به همین علت به شدت شکنجه شد. در حین شکنجه بعثی‌ها او را وادار به اهانت علیه امام خمینی(ره) کردند اما او علیرغم شکنجه فراوان امتناع کرد. در این هنگام یک بعثی به شکل زننده‌ای شروع به فحاشی کرد. حسین که طاقت این وضع را نداشت، خود را از چنگ بعثی‌ها رها ساخته و خود را به او رساند و با ضربه مشتی باعث شکستن فک و در نهایت بیهوشی آن بعثی شد. پس از این اقدام او را به اردوگاه 18 یعقوبه که مخصوص فعالان سیاسی بود منتقل کردند. اردوگاهی که آزاده مرحوم حجت الاسلام والمسلمین ابوترابی نیز در آن جا حضور داشت. شرایط در این اردوگاه بسیار سخت بود. فضا برای هر اسیر تنها به اندازه 4 موزائیک بود و شهید پیراینده در آنجا دو سال تمام نشسته خوابید. این شرایط در نهایت منجر به از کار افتادن کلیه‌های شهید پیراینده شد. افسر عراقی که توسط حسین مجروح شده بود به علت کینه‌ای که از حسین داشت پس از بهبودی با تلاش و رایزنی با استخبارات خود را به اردوگاه 18 یعقوبه رسانده و در آنجا دو سال تمام حسین را به شدت شکنجه کرد
آرزوی شهید پیراینده به نقل از یکی از دوستانش، آزاده سرافراز نعمت الله دهقانیان، حسین در روزهای آخر جمله‌ای به این مضمون به او می‌گوید: من طعم شیرین جهاد در راه خدا را چشیده‌ام، جانبازی حضرت ابوالفضل(ع) را تجربه کرده و اسارت حضرت زینب(س) را لمس کرده‌ام و از طرفی مفقود هم بوده‌ام. تنها چیزی را که از خدا می‌خواهم تجربه کنم، شهادت است که امیدوارم این آخری را هم قسمت من بگرداند. 26 مرداد ماه 1369 مصادف با اولین روز تبادل اسرا، در حین درگیری، افسر عراقی که کینه زیادی از حسین در دل داشت از موقعیت استفاده کرده و او را به ضرب گلوله از ناحیه پهلو هدف قرار داد و آزاده شهید حسین پیراینده با ذکر یا حسین به دیدار معبود شتافت.   3000 آزاده در هنگام بازگشت به وطن راضی نشدند که به شهرهای خود بروند و ابتدا جهت عرض تهنیت و تسلیت به دیدار خانواده شهید پیراینده رفتند. صحنه دیدار این عزیزان از خانواده شهید پیراینده که با گلباران خانه شهید همراه شد، بسیار پر شور و وصف ناپذیر بود.   بازگشت پیکر سالم شهید   پس از 12 سال از طریق بنیاد شهید اطلاع داده شد که دولت عراق قصد دارد پیکر شهدا و اسرای ایرانی را تحویل دهد و پیکر حسین نیز به ایران بازگردانده خواهد شد. این خبر با مخالفت خانواده حسین مواجه شد؛ زیرا آنها به هیچ قیمتی حاضر به نبش قبر نبودند. اما بنابر مشیت الهی پیش از این موضوع توسط عراقی‌ها نبش قبر انجام شده بود و پس از چندین ماه پیکر به وطن بازگردانده شد.
سردار باقرزاده می‌گوید: هنگام تحویل گرفتن شهدا به پیکرهای 35 تن از شهدا حساس شدم چرا که بدن‌های آن‌ها به شکل خاصی بود. یکی از افسران عراقی در این مورد به ما گفت: این بدن‌ها پس از نبش قبر سالم بودند. با دیدن این موضوع به چند تن از پزشکان اطلاع دادیم اما آن‌ها اعلام کردند که چنین چیزی با علم پزشکی مطابقت ندارد. به چند تن از علما اطلاع دادیم، آن‌ها با دیدن اجساد گفتند که این ها از صلحا هستند، پیکرهایشان را نگه ندارید و به وطنشان بازگردانید.   افسران عراقی موضوع را به استخبارات اطلاع دادند. پیکر شهید توسط استخبارات تحویل گرفته شده و به توصیه چند تن از پزشکان اسرائیلی، سر آنها را برش داده و مغز آنها را خارج کردند. به گفته افسر عراقی، این کار به دو دلیل انجام شد. اول تحقیقات روی مغز آن‌ها برای پی بردن به علت ماندن اجساد و دوم اینکه با خارج کردن مغز، آب بدن کشیده شده و بدن خود به خود از بین می‌رود. مبادله پیکرها میان ایران و عراق 4 ماه به تاخیر افتاد. در خلال این 4 ماه بعثی‌ها روی بدن‌های سالم شهدا اسید و آهک پاشیده و آنها را زیر آفتاب نگه داشتند تا شاید بدن‌ها از بین رود، اما با این وجود بدن شهید پیراینده بعد از سال‌ها سالم به میهن بازگشت. سرانجام پیکر این شهید توسط مردم ایثارگر و قدرشناس خزانه بخارایی تشییع شد و در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) قطعه 50 به خاک سپرده شد.
آماده شده بود تا سر کار برود؛ از پایگاه زنگ زدند که بیا برای ماموریت. در دل مادر اما قیامتی برپا بود و وجودش مثل سیر و سرکه می‌جوشید؛ او با پای تن می‌رفت و مادر با پای دل همراهش. اصلا آن روز انگار فرق داشت با همه روزهای دیگر... به گزارش مشرق، خبر فراخوان اغتشاش و تجمع همزمان با چهلم حدیث نجفی در بهشت سکینه کمالشهر کرج به گوش پاسداران امنیت رسیده بود. خانه کوچک و ساده پدری‌ سید روح‌الله در کمالشهر بود و از پایگاه بسیج حوزه 417 شهدای کمالشهر زنگ زدند که بیا برویم برای مأموریت. مثل همه ۱۲ سال گذشته از عضویتش در بسیج، چون و چرا راه افتاد. در دلِ مادر اما قیامتی برپا بود و وجودش مثل سیر و سرکه می‌جوشید؛ اصلا آن روز انگار فرق داشت باصصص همه روزهای دیگر؛ برقِ هزار فکرِآشفته جانش را می گرفت؛ نکند قرار است سید روح الله به آرزویش برسد! ساعت ۱۰ صبح و یک ساعت قبل از شروع مراسم، سید روح‌الله همراه با دیگر دوستان بسیجی‌، راهی منطقه مأموریت شد تا حافظ امنیت باشد؛ بدون اینکه خبر داشته باشد اغتشاشگران برای او و دوستانش، شمشیرِ بی‌رحمی را از رو بسته بودند. تا رسیدن به بهشت سکینه باهم برنامه ریزی می‌کردند، یکی‌ مسؤول راهنمایی مردم به سمت خروجی‌ها بود، دیگری قصد داشت ترافیک را کنترل کند تا از تجمع خودروها در مسیر جلوگیری شود... هر یک به نوعی در صدد کمک به همشهریان خود بودند.
محاصره وحشیانه حدود ساعت ۱۲ ظهر پس از آغاز درگیریِ اغتشاشگران در بهشت سکینه، عده ای از آنها سید روح‌الله را دوره کردند تا از دیدرسِ دوستانش دورباشد. به گفته یکی از همراهانش، سید به سمتی حرکت می‌کرده که مهاجمان از بقیه دوستانش دور شوند و فقط سرگرم حمله به او باشند. به بلوار اصلی کمالشهر و مرکز شلوغی‌ها که می‌رسند، زن و مرد، چند نفره به او حمله می‌کنند و با لگد به بدن او می‌کوبند. جسمش را روی زمین می‌کشند و به زیر کامیون می‌اندازند. اما انگار عقده‌هایشان تمام شدنی نیست؛ با چاقو به راه می‌افتند و با چند ضربه از پشت، قلبش را می‌شکافند وچاقو را از کمر تا شکمش فرومی‌کنند. پیکر نیم جان و نیمه برهنه‌اش را به شکل صلیب در خیابان رها می‌کنند و حتی نمی‌گذارند کسی برای کمک‌ به او نزدیک شود. شاید اگر فیلم‌ها از صحنه این جنایت نبود، باورش برایمان سخت می‌شد. شاید این چیزها را فقط در روضه‌های کربلا و داستان جنایت‌های داعش شنیده‌ایم. پیکر بیجانش را آنقدر لگد می‌زنند که با توجه به فیلم های موجود، صدایی از بین خودشان فریاد می‌زند؛ دیگه بسشه ولش کنید... مگر می‌شود؟! چرا یادمان رفته ما هموطن بودیم؟! بزم ویژه شهادت داستان سیدروح الله عجمیان جوانی ۲۷ ساله از دیار کوهدشت لرستان، همینجا تمام نمی‌شود. همه اطرافیان سید، از پدر، مادر و برادران و دوستانش می‌دانند؛ روح‌الله عاشق شهادت بود. بارها برای رفتن به سوریه و دفاع از حریم اهل بیت(ع) اقدام کرده بود و قسمت به رفتن و شهادت نشد. فرمانده‌اش می‌گوید که سیدروح‌الله برای اعزام به منطقه مرزی زاهدان و مبارزه با گروهک‌های تروریستی، اشرار و قاچاقچیان دوره آموزشی دیده و در انتظار اعزام بود. همیشه می‌گفت؛ به نظر شما من مثل شهدا زندگی کرده‌ام و لیاقت شهادت را دارم؟ ظاهرا منطقه مرزی زاهدان همانجاییست که رهبر انقلاب آن را به تنگه اُحُد ایران تعبیر کردند و روح‌الله شهادت را در تنگه اُحد و در جنگ با اشرار جستجو می‌کرد و نمی‌دانست
در محله خودش، همانجا که بزرگ شده و شب و روزش را در آن گذرانده بود، اینطور غریبانه، به خاک و خون می‌غلتد! هیچ‌کس نمی‌داند این سیدِخدا چه شهادتی از خدا طلب کرد که جنایتی نماند که در حقش نکرده‌باشند. شاید روح خدا(روح الله) از درگاه خداوند بزمی ویژه برای شهادت طلب کرده بود. «لیقتل فی سبیل الله الذین یشرون الحیوة الدنیا بالاخرة و من یقتل فی سبیل الله فیقتل او یغلب فسوف نوتیه اجرا عظیما»«مومنان باید در راه خدا با آنان که حیات مادی دنیا را بر آخرت گزیدند جهاد کنند و هر کسی در جهاد به راه خدا کشته شود فاتح است زود باشد که او را اجری عظیم دهیم./سوره نساء، آیه 73 شهادت و رسیدن به آرزو ساعت حدوای یک و نیم،۲ بود که بالای سرش رسیدم. دست‌هایش را مثل صلیب بازکرده بودند، و نیمه برهنه روی آسفالت رها بود. انگار دست‌ها را برای بغل گرفتن شهادت باز کرده بود، صدایش کردم، جوابی نشنیدم اما هنوزشهید نشده بود. آمبولانس رسید. این‌ها را یکی از دوستان روح الله عجمیان می‌گوید. پیکر خون آلود و نیمه برهنه اش را به آمبولانس منتقل کردیم. شلوار نظامی هنوز پایش بود. راننده گفت که با این شلوارنظامی نمی توانیم مجروح را به جایی برسانیم. اگر اغتشاشگران بفهمند که مجروح نظامی است، سد راهمان می‌شوند و شاید هم به او آسیب بیشتری برسانند.‌ به هر زحمتی بود شلوارنظامی را بیرون آوردیم و راه افتادیم. راننده راست می‌گفت؛ در طول مسیر اغتشاشگران بارها به آمبولانس سنگ زدند، جلویمان را گرفتند و داخل آمبولانس را بررسی کردند تا نکند مجروح، نظامی باشد. به سمت بیمارستان هشتگرد حرکت کردیم که ترافیک اجازه نداد، به سمت یک بیمارستان دیگرتغییر مسیر دادیم. اما گویا سید برای شهادت بیشتر عجله داشت. صبر عجیب مادر شهید از شنیدن و نوشتن این مطالب موهای تنم سیخ می شود؛ خدا کند مادر سید روح‌الله، هیچ‌وقت صحنه های این جنایت را نبیند. نبیند که چطور ته تغاری خانه‌اش را بی‌رحمانه می کُشند...
اما گزارش‌های تصویری رسانه‌ها خلاف تصورم را نشان می‌دهد. مادر شهید شیرزن لری است که حتی نمی‌گذارد اشک‌هایش را کسی ببینند. جگرش سوخته اما می‌گوید که پسرم عاشق شهادت بود و می‌خواست مدافع حرم شود و حالا مثل هزاران شهید این خاک، فدای امنیت شد. مادر می‌داند که حالا خودش مانده و دل داغدیده و پسری که خاک مزارش تا ابد بر سر مادر خواهد ماند. خودش مانده و نوای رولَه رولَه سوزناکی که در خلوتش برای دامادی پسرش خواهدخواند.
اواخر سال شصت بود دقیقا یادم نیست آن روز مناسبتی داشت یا نه ولی می دانم بچه های گردان را جمع کرد که برایشان حرف بزند. ابتدای صحبتش مثل همیشه گفت السلام علیک یا ایتها الصدیقه الشهیده سیده النسا العالمین. بغض گلویش را گرفت و اشک تو چشماش جمع شد همیشه همین طور بود اسم حضرت زهرا را که می برد اشکش بی اختیار جاری می شد گویی همه وجودش عشق و ارادت بود به اهل بیت عصمت و طهارت. موضوع صحبتش حول وحوش امداد های غیبی می گشت لابلای حرفاش خاطره قشنگی هم تعریف کرد خاطره ای از یکی عملیات ها گفت: شب عملیات آرام و بی سر و صدا داشتیم می رفتیم طرف دشمن سر راه یکهو خوردیم به یک میدان مین، خدایی شد که فهمیدیم میدان مین است وگرنه ما گرم رفتن بودیم و هوای این طور چیز ها را نداشتیم. بچه های اطلاعات عملیات اصلا ماتشان برده بود آن ها موضوع را زود تر از من فهمیده بودن، وقتی به ام گفتند خودم هم ماتم برد. شب های قبل که آمدیم شناسایی چنین میدانی ندیده بودیم تنها یک احتمال وجود داشت آن هم این که کمی راه را اشتباه آمده باشیم. آن طرف میدان مین شبح دژ دشمن توی چشم می آمد. ما نوک حمله بودیم و اگر معطل می کردیم هیچ بعید نبود عملیات شکست بخورد با بچه های اطلاعات عملیات  شروع کردیم به گشتن؛ همه امیدمان این شد که معبر خود عراقی ها را پیدا کنیم. وقتی برای خنثی کردن مین ها وجود نداشت چند دقیقه ای گشتیم ولی بی فایده بود. کمی عقب تر از ما تمام گردان منتظر دستور حمله ما بودند هنوز از ماجرا خبر نداشتند بچه های اطلاعات عملیات خیره- خیره نگاهم می کردند ،گفتند: چی کار می کنی حاجی؟ با اسلحه کلاش به میدان مین اشاره کردم گفتم می بینین که هیچ راه کاری برامون نیست گفتند یعنی …بر می گردیم؟ چیزی نگفتم تنها راه امیدم رفتن به در خانه اهل بیت بود (علیه السلام ) بود.توسل شدم به خود خانم حضرت صدیقه طاهره (علیهم السلام) با آه ناله گفتم:بی بی خودتون وضع ما رو دارید می بینید دستم به دامنتون یه کاری بکنین. به سجده افتادم روی خاک ها و باز گفتم:شما خودتون تو همه عملیات ها مواظب ما بودین این جا هم دیگه به لطف و عنایت خودتون بستگی داره. توی همین حال گریه ام گرفت عجیب هم قلبم شکسته بود که :خدایا چه کار کنیم؟ وقتی لطف و معجزه مقدر شده باشد و قطعا بخواهد اتفاق بیفتد، می افتد. من هم توی آن شرایط حساس نمی دانم یکدفعه چه طور شد که گویی کاملا از اختیار خودم آمدم بیرون یک حال از خود بیخودی به ام دست داد، یک دفعه رفتم نزدیک بچه های گردان   آماده و متظر دستور حمله بودند یکهو گفتم: بر پا ،همه بلند شدند به سمت دشمن اشاره کردم بدون معطلی دستور حمله دادم خودم هم آمدم بروم یکی از بچه های اطلاعات جلوم رو گرفت با حیرت گفت: حاجی چی کار کردی؟ تازه آنجا فهمیدم چه دستوری دادم ولی دیگر خیلی ها وارد میدان مین شده بودند همان طور هم به طرف دشمن آتیش می ریختند یکی دیگرشان گفت : حاجی همه رو به کشتن دادی! شک واضطراب آنها مرا هم گرفت یک آن حالت عصبی به ام دست داد دست ها را گذاشتم روی گوشهام و محکم شرع کردم به فشار دادن هر آن منتظر منفجر شدن یکی از مین ها بودم… آن شب ولی به لطف بی بی دو عالم بچه ها تا نفر آخرشان از میدان مین رد شدند ،حتی یکی از مین ها هم منفجر نشد.تازه آنجا بود که به خودم آمدم سر از پا نشناخته دویدم طرف دشمن از روی همان میدان مین. صبح زود  هنوز درگیر عملیات بودم.یک دفعه چشمم افتاد به چند تا از بچه های اطلاعات لشکر
تا از بچه های اطلاعات لشکر داشتند می دویدند و با هییجان از این و آن می پرسیدند حاجی برونسی کجاست؟! رفتم جلوشان گفتم چه خبره؟چی شده؟ گفتند:فهمیدی دیشب چیکار کردی حاجی؟ صداشان بلند و غیر طبیعی بود،خودم را زدم به اون را عادی وخونسرد گفتم:نه گفتند می دونی گردان رو از کجا رد کردی؟ پرسیدم از کجا؟ جریان را با آب و تاب گفتند به خنده گفتم : مگه میشه که ما از روی میدون مین رد شده باشیم؟حتما شوخی می کنید؛دستم را گرفتند گفتند بیا برویم خودت نگاه کن! همراهشان رفتم دیدن آن میدان مین واقعا عبرت داشت تمام مین ها رویشان جای رد پا بود بعضی حتی شاخک هاشان کج شده بود ولی الحمد لله هیچ کدام منفجر نشده بود. خدا رحمت کند شهید برونسی را آخر صحبتش با گریه می گفت:بدونین که حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) و اهل بیت عصمت و طهارت (علیه السلام)توی تمام عملیات ها ما را یکاری میکنند. محمد رضا فداکار یکی از همرزمان شهید برونسی می گفت :چند روز بعد از ان عملیات دو سه تا از بچه ها گذرشان به همان میدان مین می افتد به محض اینکه نفر اول پا توی میدان مین می گذارد یکی از مین ها عمل می کند و متاسفانه پای او قطع می شود بقیه مین ها را هم بچه ها امتحان می کنند که می بینند ان حالت خنثی بودن بر طرف شده است. شهید برونسی تمام فکر و ذکرش درباره عملیات موفق این بود که می گفت:باید نزدیکی مان را با اهل بیت (علیه السلام ) را بیشتر و بیشتر کنیم و ایمان مان را قوی.
سلام کسی میخونه عایا یا درشو ببندم
ای شهدا چقد غریبین ها
نه انگار در خوابن
میخونین یا نه یا بگم شهدا شب به خوابتون بیان
اهان کانال زیاد دارین روتونم نمیشه بگین نمی خونیم خب اصراری نیست