🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
#در_محضر_شهدا
#شهید_مدافع_حرم
#عباس_دانشگر
شبی در خواب #جوان زیبا و خوشرویی را دیدم که لحظات گرمیِ نگاهش و طراوت و شادابیِ سیمایش من را #مجذوب خودش کرد .
من به او گفتم شما چه کسی هستی گفت :
اسمم #عباس_دانشگر است.
در فاصله ی چند متری دیدم که فرشی با گلهای رنگارنگ پهن است و #فضا آکنده از شمیم عطری دل انگیز است و تعدادی از #شهدا روی فرش ایستاده اند .
#عباس به من گفت : به #مادرم بگویید زیاد نگران من نباشد جای من بسیار خوب است ،من پروانه وار و #آزاد پر کشیده ام .
به نیت من به مدت دو سال #نماز قضای احتیاطی بخوانید ، من نیاز به نماز دارم .
از خاله ام خانم عبدوس که معلم
روخوانی و روانخوانی قرآن شماست تشکر کنید که به #نيت_من زیاد قرآن می خواند .
صبح از #خواب بیدار شدم وقتی به کلاس قرآن رفتم برای خانم عبدوس تعریف کردم .
اشک در چشمانش حلقه زد و گریست گفت #عباس را مثل #فرزندم دوست می داشتم .
وقتی خبر #شهادتش را شنیدم در تمام مجالسی که شرکت می کنم به #یاد او قرآن می خوانم و #صلوات می فرستم .
#شهدا_را
#فراموش_نکنیم
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
@shohada032
🥀🕊💐🌹💐🕊🥀
#کلاس_درس_شهدا
#شهید_مدافع_حرم
#محسن_حججی
مهم ترین صفت #اخلاقی که داشتند ، #احترامی بود که به پدر و مادرمون می ذاشت ، هر روز که میومد خونه پدر و مادرمون ، دستشونو می بوسید ، حتی اگه روزی چند بار میومد ، هر چند بار دست اونارو بوس می کرد .
یه ویژگی اخلاقی بارز دیگه ای که داشت ، #اخلاصی بود که داشت .
کاری که انجام می داد هدفش فقط و فقط رضای #خدا بود ، هیچکسی نمی فهمید که چه کارایی می کرد ، نیتش فقط خدا بود .
توی دوران سربازی پادگانشونو تبدیل کرده بود به #کتابخونه ، اعتقاد داشت #کتاب معرفت آدمو بالا می بره .
آقا #محسن کلا خیلی فعال بود ، از دوران دبیرستان که وارد مؤسسه #شهید_کاظمی شد ، اردوهای جهادیشونم شروع شد ، #مدرسه سازی می کردن ، #مسجد می ساختن ، تو یکی از روستاهایی که رفته بود اونجا #مسجد می ساختن #نماز خوندن یادشون داده بود و اولین #نماز_جماعت هم به امامت خودش برگزار شد .
در زمینه #کتاب هم خیلی فعال بودن ، هم زیاد #کتاب می خوند و هم #کتاب خوندنو بین همه ترویج می داد .
راوی :
#خواهر_شهید
شبتون شهدایی
@shohada032
📌 گریه های پیرمردی که اختلال حواس داشت برای شهید سیاهکالی
🔷️ درکوچه ی ما پیرمردی بود که اختلال حواس داشت. همیـشه صنـدلی اش را دم در می گذاشت و می نشست داخل کوچه.
◇ هر وقت حمیـد به این پیر مرد می رسید، خیلی گرم با او سـلام و علیک میکرد.اگر سوار موتور بود، توقف میکرد و بعد از سـلام و احـوال پـرسی، حـرکت میکـرد.
🔸️ یک شب رفته بودیم هیئت. موقع برگشت ساعت از نیمـه شـب گذشتـه بـود و پیـرمرد همچنـان در کوچه نشسته بود.
◇ حمید طبق عادتش خیلی گرم با او سـلام و علیـک کرد.
🔹 وقتـی دور شـدیم، گفتـم: «حمیـد جـان!
لازم نیست هر بار به ایشان سلام کنی.او بخاطر اختلال حواس اصلا متوجه نیست.»
🔻 حمید گفت: «عزیـزم! شـاید ایشـان متوجـه نشود؛ امـا من کـه متوجـه می شوم. مطمـئن بـاش یک روزی نتیـجه محبت من به این پیـرمرد را خـواهی دید.»
🌹 بعداز شهـادت حمید وقتی برای همیشه از آن کوچه میرفتیم؛ همان پیرمرد را دیدم که برای فراق حمید به پهنای صورت
اشک می ریخت.
🎙 راوی: همسر شهید
📚 کتاب: یـادت باشـد / محمد رسول ملا حسینی
#شهید_مدافع_حـرم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#کانال_شهدای_شهر_گلسار👇👇
@shohada032