📌#روایت_کرمان
«پرواز مستقیم»
🍃 تو قسمت بازسازی عتبات کار میکنم.المیرا خیلی دلش میخواست یه بار با من بیاد کربلا.دنبال فرصتی میگشتم بتونم ببرمش زیارت.اما المیرا اینقدر بیتاب بود که صبر نکرد من برگردم؛خودش رفت پیش امام حسین.
چند روز قبل از این اتفاق به من گفته بود "بابا تو که حرم هستی دعا کن من شهید بشم."دعاش کردم؛اما نمیدونستم اینقدر زود مستجاب میشه.
📝راوی: پدر شهید المیرا حیدری
🖋نویسنده: فاطمه زمانی
🥀شهید المیرا حیدری
🌷@shohada1401p 🌷
🌷پایگاه شهدا 🇮🇷
📌#روایت_کرمان
باشه برو
✨زهرا همه کاره ی خونه بود، سواد دارمون بود، قسط های وام و درس و مشق برادر هاش با اون بود. سرش بود و رخت و لباس شستن و کارهای خونه. اصلا دوست و رفیقی نداشت، هوایی اینجا و اونجا رفتن نبود، اولین بار بود که اینطور اصرار داشت بره مشهد
یک طوری چشماش نگام می کرد که انگار داشت، التماس می کرد
🌿برا مشهد باید می رفت کرمون و از اونجا با خاله اش می رفت، خیلی بهش عادت داشتم نمی تونستم خونه رو بدون زهرا ببینم. مادرش گفت حالا قبول کن بره خیلی دلش هوای امام رضا کرده... سرتاسرسال همراه مادرش برا گلچینی رفته بود بهش حق دادم بره یه زیارتی بکنه و دلش باز بشه .
قبول کردم...از مشهد که برگشت شد نزدیک سالگرد حاجی. سالها قبل از تلویزیون گلزار کرمان رو می دید و حسرت می خورد، چند روز مونده بود به سالگرد گفت، اگر برگردم راین برای مراسم حاجی نمی تونم دوباره برم کرمون.
🌱ما هم می دونستیم خیلی دوست داره بره سر مزار حاجی، مانع موندنش نشدیم.
از اون روز مدام با خودم میگم زهرا بابا، رفتی پیش امام رضا از آقا چی خواستی؟
📝راوی: رحیمه ملازاده
🥀شهیده زهرا شادکام
📌#روایت_کرمان
خانم هشتصد
📱گوشی را برداشته بود و فقط به مادرش گفته بود: «من زنده ام.»
بعد گوشی را یک جایی پرت کرده بود تا صدایش تمرکزش را بهم نریزد و همه چیز را فراموش کرده بود. از بچه های قد و نیم قدش تا مادری که هدیه اش هنوز توی داشبورد ماشین اش بود. نمی خواست چیزی فاصله بیندازد بین او و آن میدان جنگی که نمی دید؛ اما همکارش با داد از پشت بیسیم می گفت: «هشتصد! اینجا همه ده_سی و پنجن. چه کار کنم؟»
آهی از عمق جانش بلند شده بود. دستش را به سرش گرفته بود. احساس می کرد بسیمچی جنگ است. دلش می خواست الان یک کارآموز بی تجربه بود و معنی کد ده_سی و پنج را نمی دانست یا لااقل اشتباه حفظش کرده بود اما نمیشد، خانم هشتصد با هفده سال سابقه کار، خوب می دانست ده_سی و پنج یعنی آمبولانس اینجا به کار نمی آید رفیق، یعنی کسی اینجا نفس نمی کشد که به دستگاه تنفس نیاز داشته باشد. یعنی انتحاری کار خودش را کرده.
📝نویسنده:فاطمه ملائی
🖋راوی: خانم قاسمی راد، کارشناس
📌#روایت_کرمان
«باغ خرما»
☘تازه از سرکار آمده بود و داشت استراحت می کرد که موبایلش زنگ خورد، جواب نداد. خیلی وقتها شمارههای ناشناس را جواب نمیداد که تقاضای غیرقانونی حتی به گوشش نخورد. پیامک آمد: «سلام، کار فوری دارم لطفا جواب بدید»
نگران شد که نکند کسی به کمک نیاز دارد و سریعا با شمارهی ناشناس تماس گرفت.
یکی از ارباب رجوعهایش بود، آمده بود کرمان و میخواست برایش خرمای🌴 تازه بیاورد؛ میدانستم هدیهها را قبول نمیکند، نه هدیهی تشکر را و نه هدیهی تقاضا را.
برای اینکه نه دل مرد را بشکند و نه هدیه را بپذیرد، با خنده جواب داد: 🌴«خرما؟ نه بابا دستتون درد نکنه، ما خودمون باغ خرما داریم، می خواین براتون بیارم؟»
تعجب کردم چون هیچوقت دروغ نمیگفت، تماس را که قطع کرد، پرسیدم:«علی جان، ما که باغ خرما نداریم!»
🌱با لبخند همیشگیاش نگاهم کرد و جواب داد:«نداریم؟» گالری موبایلش را باز کرد و عکسهای زمین کوچک کشاورزیاش را نشانم داد؛ بچهها هستهی خرماهایی که خورده بودند را ریخته بودند روی زمین و چند ردیف جوانهی خرما درآمده بود، خندید و گفت: «اینم باغ خرمای ما!»✨
📝راوی: خانم ضیاءالدینی همسر 🥀شهید محمدعلی ضیاءالدینی
✍نویسنده: مهدیه سادات حسینی