#پندانه
لطفا در #زندگی مشترک نبش قبر نکنید‼️
شاید شما #روزهای سختی را پشت سر گذاشته باشید و هزار و یک اتفاق ناخوشایند# قبلا در زندگی شما ، هر دوی تان را آزار داده باشد، اما امروز که به خاطر #موضوعی خاص با هم دچار اختلاف شده اید، حق ندارید همه مشکلات #کهنه را نبش قبر کرده و با #دوباره مطرح کردن شان حل مشکل فعلی را هم دشوار کنید.
شما باید آنچه در #هر زمان باعث آزار تان می شود را، در زمان خود #حل وفصل کنید و حتی اگر #فراموشش نمی کنید، راهی برای بخشیدن و عبور از آن پیدا کنید تا #وقت و بی وقت سر بیرون نزند و دوباره مایه #آزار تان نشود.
@shohadap
#پندانه
حاج میرزا اسماعیل دولابی:
هیچوقت وارد گذشته کسی نشو ، حتی عزیزترینت. چون زیباترین باغچه راهم که بیل بزنی حداقل یک کرم درونش پیدا می شود.
@g_shohadap
🔆 #پندانه
✍ آیا به آن خوبی که فکر میکنیم، هستیم؟
🔹يک استاد دانشگاه میگفت: يک بار داشتم برگههای امتحان را تصحيح میکردم. به برگهای رسيدم که نام و نام خانوادگی نداشت. با خودم گفتم ايرادی ندارد. بعيد است که بيش از يک برگه نام نداشته باشد.
🔸از تطابق برگهها با ليست دانشجويان صاحبش را پيدا میکنم. تصحيح کردم و ۱۷.۵ گرفت. احساس کردم زياد است. کمتر پيش میآيد کسی از من اين نمره را بگيرد. دوباره تصحيح کردم ۱۵ گرفت.
🔹برگهها تمام شد. با ليست دانشجويان تطابق دادم اما هيچ دانشجويی نمانده بود. تازه فهميدم کليد آزمون را که خودم نوشته بودم تصحيح کردم.
🔰 آری، اغلب ما نسبت به ديگران سختگيرتر هستيم تا نسبت به خودمان و بعضى وقتها اگر خودمان را تصحيح کنيم میبينيم:
به آن خوبی که فکر میکنيم، نيستيم!
@shohadap1400shohadap
#پندانه
🔴تو برای خدا باش، خدا و همه ملائکهاش برای تو خواهند بود
✍آیتالله شیخ محمدتقی بهلول میفرمودند: ما با کاروان و کجاوه به گناباد میرفتیم. وقت نماز شد. مادرم کارواندار را صدا کرد و گفت: کاروان را نگهدار، میخواهم اول وقت نماز بخوانم. کارواندار گفت: بیبی! دو ساعت دیگر به فلان روستا میرسیم. آنجا نگه میدارم تا نماز بخوانیم. مادرم گفت: نه، میخواهم اول وقت نماز بخوانم. کارواندار گفت: نه مادر، الان نگه نمیدارم. مادرم گفت: نگهدار. کارواندار گفت: اگر پیاده شوید، شما را میگذارم و میروم. مادرم گفت: بگذار و برو.
من و مادرم پیاده شدیم. کاروان حرکت کرد. وقتی دور شد وحشتی به دل من نشست که چه خواهد شد؟ من هستم و مادرم، دیگر کاروانی نیست. شب دارد فرا میرسد و ممکن است حیوانات حمله کنند. ولی مادرم با خیال راحت با کوزه آبی که داشت، وضو گرفت و نگاهی به آسمان کرد، رو به قبله ایستاد و نمازش را خواند.
لحظه به لحظه رُعب و وحشت در دل منِ شش هفت ساله زیادتر میشد. در همین فکر بودم که صدای سُم اسبی را شنیدم. دیدم یک درشکه خیلی مجلل پشت سرمان میآید. کنار جاده ایستاد و گفت: بیبی کجا میروی؟ مادرم گفت: گناباد. او گفت: ما هم به گناباد میرویم. بیا سوار شو.
🤲 یک نفس راحتی کشیدم و گفتم خدایا شکر. مادرم نگاهی کرد و دید یک نفر در قسمت مسافر درشکه نشسته و تکیه داده. به سورچی گفت: من پهلوی مرد نامحرم نمینشینم. سورچی گفت: خانم، فرماندار گناباد است. بیا بالا، ماندن شما اینجا خطر دارد. کسی نیست شما را ببرد.مادرم گفت: من پهلوی مرد نامحرم نمینشینم! در دلم میگفتم مادر بلند شو برویم. خدا برایمان درشکه فرستاده است. ولی مادرم راحت رو به قبله نشسته بود و تسبیح میگفت.
آقای فرماندار رفت کنار سورچی نشست و گفت: مادر بیا بالا، اینجا دیگر کسی ننشسته است. مادرم کنار درشکه نشست و من هم کنار او نشستم و رفتیم. در بین راه از کاروان سبقت گرفتیم و زودتر به گناباد رسیدیم. اگر انسان بندهٔ خدا شد و در همه حال خشنودی خدا را در نظر گرفت، بيمه مىشود و خداوند تمام امور او را كفايت و كفالت مىكند.
💠 «أَلَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ؛ آیا خداوند برای بندهاش کافی نیست؟» (سورۀ زمر: آیۀ 36)
@shohada1401p
پایگاه شهدا
🔅 #پندانه
✍️ چرا نمیتوانم نماز صبح بیدار شوم؟
🔹سالها پیش شبی شهرستان مهمان مادر بودم. طبق روال، ساعت ۱۱ شب خوابیدم. بعد از اذان صبح بیدار شدم ولی سنگینی عجیبی داشتم که نمیتوانستم برای نماز صبح بیدار شوم.
🔸انگار یکی میگفت:
بخواب! هنوز تا طلوع آفتاب فرصت داری!
🔹خوابیدم. به ناگاه بیدار شدم و طلوع آفتاب را دیدم.
🔸شب بعد حس کردم باید زودتر بخوابم. ساعت ۱٠ شب خوابیدم و علیرغم هیچ نیازی به خواب، باز همانطور خواب ماندم.
🔹اتفاق بسیار نادر و عجیبی برایم بود. بسیار ناراحت و اعصابم خرد شده بود. از حقتعالی استغاثه کردم تا گناهی را که موجب این سلبِ توفیقم شده به من نشان دهد.
🔸بهناگاه ماجرا را فهمیدم چون میدانستم هرچه هست در این چند روز بوده است.
🔹شب اول مادرم قدری تخمه کدو درست کرده بود. خیلی خوشطعم و پُر مغز بودند.
🔸از او پرسیدم:
از کجا خریده است؟
🔹آدرس بقالی سر کوچه را نشان داد. فردا صبح برای خرید از آن تخمه به مغازهاش رفتم.
🔸صاحب مغازه گفت:
هر کیلو تخمه مبلغ ۱۵هزار تومان است و فقط سه کیلوی دیگر از آن مانده.
🔹من هم آن سه کیلو را خریدم. غافل از این بودم که قیمت آن تخمه باید بالای ۲٠هزار تومان باشد.
🔸دوباره به مغازه رفتم و داستان را از او پرسیدم. متوجه شدم این تخمهها برای پیرزن مستمندی است که به او در پاییز هدیه دادهاند و او نزدیک عید آنها را به صاخب مغازه داده بود تا برایش بفروشد و به او مبلغ را بدهد. پیرزن میخواست برای عید میوه و شیرینی کمی برای خانهاش تهیه کند که شرمنده مهمان نباشد و فقرش بر اطرافیانش عیان نشود.
🔹صاحب مغازه برای از سر باز کردن این چند کیلو تخمه، به قیمت ارزان آن را به ما فروخته بود. در حالی که آن تخمه ۲۲هزار تومان ارزش بازارش بود و برای این زن باید کسی که انصاف داشت، مقداری هم از نرخ بازار بالاتر میخرید.
🔸به توفیق الهی مابهالتفاوت آن را رد کردم تا به دست پیرزن برساند. همان شب علیرغم داشتن مهمان در منزل ساعت یک بامداد به بستر رفتم ولی ساعت ۵ صبح به مدد الهی بیدار بودم.