زیر سایه شهدا🇮🇷
◾️#دلتنگے_شهدایے ✨ همه ی دلخوشے ام آخر شب ها این است... دو سه خط با تو سخن گفتن و آرام شدن♥️🖇 #شهی
◾️#خاطره_شهید 🎤♥️
گاهے می رفت یک گوشه خلوت چفیه اش را میکشید روی سرش در حالت سجده می ماند...
به قول معروف یک گوشه خدا را گیر می آورد و حس و حالش یک جور دیگر می شد!✨
مصطفے واقعا عبد خالص بود... یعنی حتی اگر به من سلام میداد به خاطر خدا بود.🍃
در همه چیز خدا را می دید♥️🕊
#شهید_مصطفے_صدرزاده
زیر سایه شهدا🇮🇷
◾️#دلتنگے_شهدایے 🌙✨ شب ها را دوسـت دارم... حالِ خوشے دارد :)♥️ سرگردانے در خیالِ تو یڪ دلخوشےِ ساده
◾️#خاطره_شهید ♥️🎙
آن زمان ایشان فرمانده بسیج بودن و رفقا به عشق ایشان از باب (سلم لمن سالمکم) بسیج می آمدن...
روزی سوار پاترول ایشان بودیم و میرفتیم به سمت پایگاه و قرار بود ایشان برای مدتے فرماندهی بسیج را به یکی از آقایان خارج از بسیج بسپرن
و به گوش رفقای هم پایگاهی رسیده بود و ناراحت شده بودن و بعضا دیگر بسیج نمی آمدن!
البته افرادی هم بودن که خدمت در بسیج رو افتخار میدونستن✨
خلاصه بگم که ایشان در پاترول سفیدشان رو به ما کردن و گفتن:
"بچه ها روزی همسرم سر سفره فلفل دلمه ای گذاشته بود و منم اصلا علاقه ای به فلفل دلمه ای نداشتم و شیطان هِی درونم میگفت: "نخور! نخور! نخور!"
از جهتی هم همسرم زحمت کشیده بود و من بین وسوسه های شیطان و رضایت همسرم، رضایت همسر را انتخاب کردم و فلفل را مثل سیب خوردم.😁♥️
و رضایت خدا حاصل شد و نفسم ذلیل شد...🍃"
خلاصه ی کلام اینکه ایشون این نتیجه رو به ما فهموندن که گاهی ما به چیزی میل نداریم ولی خیرمون در اون است(مثل همین فلفل دلمه ای).
خیر ما در این بوده که فرمانده جدید را بپذیریم.🖐🏻
#شهید_مصطفے_صدرزاده
زیر سایه شهدا🇮🇷
◾️#دلتنگے_شهدایے ✨ تو را با جان نمیخواهم که روزی میشود فانے ... تو را در جان دل جویم که تا روز ابد
◾️#خاطره_شهید 🎙✨
مصطفے به مادرش می گفت:
شما دعا کن من مؤثر باشم!
شهید شدم یا نشدم مهم نیست🖐🏻♥️🕊
#شهید_مصطفے_صدرزاده
{• #خاطره_شهید 🍁🌙•}
#حضرت_زینب_محافظ_ماست ...🙂
با هم اعزام شدیم سوریه.ما فرستادند
منطقهی《 عبطین》.
شب بود که رسیدیم آنجا.باید برای اسکان
می رفتیم توی یک مدرسه.همان اول کاری،
دم در آن مدرسه جنازهی یک داعشی خورد
به چشممان.
من حسابی ترسیدم.با خودم گفتم:《این
اولشه.خدا آخرش را به خیر کنه.》
رفتم توی مدرسه،هنوز داشتم میترسیدم.
محسن اما انگار نه انگار.اسلحهاش را روی
دوشش گذاشته بود و دم در مدرسه برای
خودش نشسته بود.منتظر بود که برود خط
لجم درآمده بود.رفتم پیشش و گفتم:《محسن،
اگه یه مقدار هم بترسی،عیبی نداره ها!》
نگاهم کرد و گفت:《آقا حجت،ما اومدهایم
واسهی دفاع از حرم حضرت زینب
سلام الله علیها.برا همین حس میکنم
یکی محافظمه.حس میکنم یکی لحظه به
لحظه دست عنایت و محبتش رو سرمه. 》
آرامشی داشت نگفتنی.
#شهید_محسن_حججی 🕊
{• #خاطره_شهید 🍁🌙•}
#حضرت_زینب_محافظ_ماست ...🙂
با هم اعزام شدیم سوریه.ما فرستادند
منطقهی《 عبطین》.
شب بود که رسیدیم آنجا.باید برای اسکان
می رفتیم توی یک مدرسه.همان اول کاری،
دم در آن مدرسه جنازهی یک داعشی خورد
به چشممان.
من حسابی ترسیدم.با خودم گفتم:《این
اولشه.خدا آخرش را به خیر کنه.》
رفتم توی مدرسه،هنوز داشتم میترسیدم.
محسن اما انگار نه انگار.اسلحهاش را روی
دوشش گذاشته بود و دم در مدرسه برای
خودش نشسته بود.منتظر بود که برود خط
لجم درآمده بود.رفتم پیشش و گفتم:《محسن،
اگه یه مقدار هم بترسی،عیبی نداره ها!》
نگاهم کرد و گفت:《آقا حجت،ما اومدهایم
واسهی دفاع از حرم حضرت زینب
سلام الله علیها.برا همین حس میکنم
یکی محافظمه.حس میکنم یکی لحظه به
لحظه دست عنایت و محبتش رو سرمه. 》
آرامشی داشت نگفتنی.
#شهید_محسن_حججی 🕊
#خاطره_شهید ♥️🎙
همیشه تلاش میکرد تا نشاط و شادابے در بین نیروهای مقر پخش شود و نیروهایش روحیه بگیرند🍃
بالاخره فضاے جنگ و شرایط خاص آن، گاهی روحیه رزمندگان را دچار تحلیل میکند...
#شهید_مصطفے_صدرزاده
راوی همرزم شهید
بهش گفتم بابک!
من به خاطر خانوادم
نمیتونم بیام دفاع از حرم!👀
گفت: توی کربلا هم دقیقا همین بحث بود!
یکی گفت خانوادم یکی گفت کارم
یکی گفت زندگیم؛ اینطور شد که
امام حسیـــݩ(؏) تنها موند💔...!
#خاطره_شهید
#شهید_بابک_نوری :)
استعداد بالایی در فرماندهی نیروها داشت
و بخاطر اخلاق حسنهاش افراد زیادی را
جذب خود کرده بود♥️(:
از محبوبیت بالایی میان نیروهایش برخوردار بود،
بسیار متواضع و تا زمان شهادتش، نزدیکانش هم نمیدانستند که فرمانده بود...
آخرسر، مثل حضرت عباس سر و دستش را
فدا کرد و پیکرش بعد از دو سال برگشت!🌱
#شهید_محمد_جنتی
#خاطره_شهید
همه دور هم نشسته بوديم.
اصغر برگشت گفت«احمد،تو که کاري بلد نيستي.
فکر کنم تو جبهه جاروکشي ميکني،ها؟😁»
احمد سرش رو پايين انداخت،لب خند زد و گفت:
«اي… تو همين مايه ها.»
از مکه که برگشته بود،يک دسته گل بزرگ
فرستاده بودند در خانه👀.
يک کارت هم بود که رويش نوشته شده بود:
«تقديم به فرمانده رشيد تيپ بيست و هفت
محمد رسول الله،حاج احمد متوسليان.»
#خاطره_شهید
#حاج_احمد_متوسلیان
#دفاع_مقدس
کاغذی توی دستش بود. به نوشتۀ روی کاغذ که نگاه میکرد،
گاهی غمگین میشد و گاهی خوشحال.
نتوانستم طاقت بیاورم.
پرسیدم: آقا رشید! چه توی آن کاغذ هست که اینقدر حالت را دگرگون میکند؟
گفت: حساب کارم است.
هر کاری از صبح انجام میدهم، مینویسم.
گفتم: عجب حوصلهای داری!
مگر سن تو چقدر است که باید حساب کار خوب و بدت را داشته باشی؟!
جواب داد: اگر بدانیم داریم چه کار میکنیم، کمتر گناه میکنیم.
📕کتاب طلایهداران نور
🖋خاطره ای از #شهید_رشید_جعفری
#خاطره_شهید
کاغذی توی دستش بود. به نوشتۀ روی کاغذ که نگاه میکرد،
گاهی غمگین میشد و گاهی خوشحال.
نتوانستم طاقت بیاورم.
پرسیدم: آقا رشید! چه توی آن کاغذ هست که اینقدر حالت را دگرگون میکند؟
گفت: حساب کارم است.
هر کاری از صبح انجام میدهم، مینویسم.
گفتم: عجب حوصلهای داری!
مگر سن تو چقدر است که باید حساب کار خوب و بدت را داشته باشی؟!
جواب داد: اگر بدانیم داریم چه کار میکنیم، کمتر گناه میکنیم.
📕کتاب طلایهداران نور
🖋خاطره ای از #شهید_رشید_جعفری
#خاطره_شهید
#خاطره_شهید
یک بار کنار سفره غذا با بچه ها نشسته بودیم که سید با خنده گفت:
"من از اون آدمایی هستم که هر کی رو بیشتر دوست داشته باشم، میفرستمش جلوی گلوله تا شهید بشه😁
مثلا همین ابوعلی! چون دوستش دارم میفرستمش جلوی گلوله😅
این را که گفت ، یکی از بچه ها گفت: "ابوعلی خواب دیدم با هم از کربلا برگشتیم، توی فرودگاهیم و تو کت و شلوار پوشیدی که بری مشهد...
منم برم قم!"
سید یه دفعه زد زیر خنده و گفت: "من خواب دیدم دارم با ابوعلی میرم کربلا ، احتمالا من رو توی کربلا جا گذاشته!😆"
بچه ها همه گفتند به به و تعبیر به شهادت کردند... 🕊
بعد سید با افسوس گفت: "خیالتون راحت! من اونقدر آنتی شهادت زدم که حالا حالا ها هستم! :) "
بعد با خنده اضافه کرد : "ولی ابوعلی تو حتما پیکرت میره مشهد!"
دستی به ریش هاش کشید و گفت: "اصلا نگران مراسما نباش!
برای مداحی محمود کریمے رو میاریم ، سخنران آقای پناهیان خوبه؟😂 بنر ها رو هم میدم داداشم محمد حسین بزنه🖐🏻
تو شهید شو ما حسابی برات سنگ تموم میزاریم!😁"
من هم با خنده گفتم: "شهادت همه رو دیدم بعدا میرم!😃"
غذا که تمام شد با شوخی گفتم : "آقایون اگه سیر نشدید به ما چه غذا همین بود!😅"
همه خندیدند و سفره را جمع کردیم ...
#شهید_مصطفے_صدرزاده 🌷
راوی #شهید_مرتضی_عطایی 🌷