هدایت شده از زیر سایه شهدا🇮🇷
#معرفی_شهید
#سردار_حمیدرضا_رفیعی
#قسمت_5⃣
بسم الله الرحمن الرحیم🌸
چهره مصمم حمید رضا به گونه بود که هیچ وقت خستگی در رخسارش مشاهده نمی شد .
به تمام معنا ( تلاشگر و با اراده بود )
از همان اوایل سپاه با نظم و انضباط بود
و توان رزمی بالای داشت
در سرکوبی اشرار منطقه سمیرم با رشادت و جانفشانی موجب موقعیت در عملیات گردید و باعث پاک شدن کوه های سمیرم از وجود شخصی شرور به نام الله قلی شد
حميدرضا در آستانه جنگ تحميلي در
سال 1359 تصميم به ازدواج گرفت
در 20 سالگي با خانم پروانه يزدينيان
پور ازدواج كرد كه ثمره
اين ازدواج دو پسر به نام هاي ياسر
و حميد و دو دختر به نام هاي صديقه و فاطمه مي باشد.
مدت زندگي مشترك آنها 8 سال بود.
پروانه يزدينيا نپور همسرش شهید :
هم خانواده ما و هم ايشان درفکر ماديات نبوديم و زماني كه براي مهريه
آمدند و صحبت كردند دو تا از برادرهايم، علي و اصغر حضور داشتند و با مشورت با ايشان قباله ای نوشتند كه در قباله
(5 جلد كتاب يك جلد كلام اله مجيد،
نهج البلاغه نهج الفصاحه صحيفه سجاديه ، كتاب پرتویی از قرآن)
به عنوان مهریه معین شد
هدایت شده از زیر سایه شهدا🇮🇷
#سردار_حمیدرضا_رفیعی
#قسمت_6⃣
بسم الله الرحمن الرحیم🌸
در سال 1364 به همراه سه تن از برادران سپاه براي اولين بار در دوره دافوس ارتش شركت كرد كه بر خلاف تصور عده اي از برادران ارتشي كه گمان مي كردند از عهده اين دوره برنمي آيد، پس از پايان دوره ضمن كسب نمرات بالا و گرفتن مدرك و لوح يادبود، به عنوان تشويق به سفر زيارتي سوريه نائل شد. پس از آن به عنوان معاون اطلاعات قرارگاه خاتم الانبيا(ص)
معرفي و مشغول به كار شد.
خانم يزدينيان پور مي گويد:« براي ديدن دوره دافوس به تهران رفته بوديم كه در ماه محرم بود و ايشان معمولا در ايام عزاداري امام حسين(ع)
لباس مشكی مي پوشيد. وقتي از من پيراهن مشكي طلب كرد به ايشان گفتم كه فراموش كرده ام پيراهن مشكی بياورم .
وقتي ايشان به كلاس می روند
و بر روی صندلي مي نشيند دست خود را داخل جيب پيراهن كه به ايشان داده بودند- مي برند و يك پارچه مشكي كوچكي كه با رنگ سبز شفافي روي آن نوشته شده بوديا حسين(ع)
مي يابند و با سنجاق آن را به پيراهن خود متصل مي كنند. هنگامي كه به خانه مراجعه كردند و ماجرا را گفتند اين را از عنايات حضرت دانستند
حميدرضا در عمليات محرم به همراه يكي از دوستا نش به دليل واژگونی
لند رور مجروح و به بيمارستان نيروی هوايي دزفول منتقل مي شود. اما پس از مراجعه دوستان و همرزمانش جهت پيگيری امور درماني او به بيمارستان متوجه مي شوند كه حميدرضا درمان را ناتمام رها كرده و با همان لباس بيمارستان و با بدني مجروح خود را به وسيله خودروهاي عبوري به ستاد لشكر امام حسين(ع) رسانده .
اين نشانگر عشق و تعهد فوق العاده او در برابر انجام مسئوليتش بود.
هدایت شده از زیر سایه شهدا🇮🇷
#معرفی_شهید
#سردار_حمیدرضا_رفیعی
#قسمت_7⃣
در عمليات هاي مختلف از جمله: محرم،
بدر، خيبر، كربلاي 3 و 4و 5 شركت فعال داشت. علاوه بر كمك به رزمندگان اسلام در كسب تجربيات آموزشي نيز موفق بود.
در سال 1362 به عنوان مسئول آموزش نظامي قرارگاه سوم سپاه برگزيده شد.
در سال 1366 موفق شد با تلاش بی وقفه جزوات گشتی، شناسايي ديده باني، جو، زمين، سدموانع و استحكامات ارتش عراق، جزر و مد،
عكس هوايي و ده ها مدرك و مطلب با ارزش را تهيه و تدوين نمايد.
به دليل استعداد فوق العاده و علاقمندی اش مسئول راه اندازی آموزشگاه مخصوص جهت اطلاعات
جنگ شد.
در عمليات والفجر 10 به همراه سه تن از فرماندهان سپاه در منطقه عملياتي شلمچه در اثر بمباران شيميايي
از ادامه مأموريت باز مي مانند و به اورژانس اعزام مي شوند و از آن جا به شهر باختران مي روند . به دليل شدت جراحات ناشي از گاز خردل به
تهران منتقل مي شوند.
خانواده اش او را در بيمارستان بوعلی با چشماني بسته و بدني آكنده از تاول ملاقات كردند.
او با تمام مجروحيتش در اين زمان از
رازو نياز و انجام نماز در اول وقت كوتاهي نكرد و هميشه دست هایش به سوی آسمان بلند بود و برای امام دعا می كرد.
بيش از 10 روز در بيمارستان بستري بود اما سرانجام در تاريخ 1367/1/7 به بزرگترين آرزويش، يعني شهادت كه مادام از خداوندمتعال طلب می كرد رسید
هدایت شده از زیر سایه شهدا🇮🇷
#معرفی_شهید🌷
#سردار_حمیدرضا_رفیعی
#قسمت_اخر🥀
پدرش می گفت : در شب هفتم فروردين ماه سال 1367 درعالم خواب حميد را در اوج آسمان ديدم. او
خيلي سبك بار و آسوده مثل يك پرنده رو به بالا مي رفت و تا خود آسمان رفت . آن جا دري به رويش گشوده شد و آسمان او را در خود گرفت وديگر نتوانستم ببينمش كه روز بعد خبر شهادتش را دادند. تا اين خبر را شنيدم بي اختيار به سجده افتادم و خدا را بر اين عروج آسمانی شكر كردم.
_____________🌿
او در قسمتی از وصیت نامه خود این چنین نوشت :
همسر خوب و فرزندان عزیزم و پدر مادر گرامی همه شما را دوست دارم
🌷 راه ما راه حسین (ع) است
باید همراه حسین (ع) باشیم و حسین گونه بودن را بدانیم
🥀 به مصیبت اهل بیت(ع) گریه کنید
و برای من گناهکار دعا کنید و زیاد قرآن بخوانید ، به امید عفو و بخشش الهی
_______________🌿
پیکر مطهرش را به اصفهان منتقل کردند
و در تاریخ 1367/1/9 او را در میان
دو برادر همسرش که قبل از اون به شهادت رسیده بودند
در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپردند
به پایان آمد این دفتر
حکایت همچنان باقیست
✍ نویسنده : زیر سایه شهدا🌷
____________🌿
"همسایه ها عاشق رفتار و اخلاقش شدند"
پروانه یزدینیان پور همسر شهید درباره خصوصیات شهید گفته است: حمید رضا اوایل که به تهـران رفته بود، بعضی از سـاکنان محـل سکونت نزد صاحبخانه اش رفته و گفته بودند که چرا خانه را به یک پاسدار اجاره دادی، ما از این به بعد نمیتوانیم راحت باشیم؛ چون یک آدم مذهبی در نزدیکی ماست.
وی افزود : حمیدرضا با احترام با همسایه ها رفتار میکرد و اگر زمانی مشکلی برایشان پیش میآمد، آن را رفع می کرد؛ طوری که رفتهرفته همسایهها عاشق رفتار و اخلاقش شدند. از آن به بعد هر وقت حمیدرضا از خانه بیرون میآمد، به بهانهای نزدیک میآمدند تا با او احوالپرسی کنند.
رفتار شایسته او باعث شد همسایه ها دوباره پیش صاحبخانه رفته، حرفی را که زده بودند، پس بگیرند و بگویند رفیعی خوش اخلاقترین و بهترین همسایه ای است که تا آن روز داشته اند .
#سردار_حمیدرضا_رفیعی
#سیره_شهدا
#شهدا
____________🌿
همسر شهید درباره خاطرات دوران دفاع مقدس حمید رضا می گوید:
زمانی که شوهرش مجروح شده بود به تهران آمدیم، با بیمارسـتانها تماس میگـرفتم تا حمیدرضـا را پیدا کنیم.
فکـر میکردیم حمیدرضا سالم است و ظهر برای ناهار به خانه میآید. بلند شدم ناهاری درست کردم تا اگر با برادرانش که برای پیدا کردن او رفته بودند به خانه آمد، دور هم ناهار بخوریم ولی برادرانش هم نتوانستند او را پیدا کنند و وقتی دوستانش خبر دادند در کدام بیمارستان بستری شده است، به آنجا رفتیم.
در راهروی بیمارستان که حرکت میکردم، مدام با خود میگفتم شاید دست نداشته باشد، خب مشکلی ندارد با این مسئله کنار میآیم، شاید نه دست داشته باشد و نه پا ولی باز هم میتوانم با این موضوع کنار بیایم.فقط برایم این مهم بود که چشمانش ببیند تا بتوانیم بار دیگر به همدیگر نگاه کنیم.
وارد اتاق که شدم، باورش برایم سخت بود حمیدرضا را در آن شرایط وخیم ببینم. چشمانش به سختی میدید و بدنش پر از تاولهای بزرگ شده بود. من باز هم امید داشتم که او خوب شود و کنار ما برگردد. بالای سرش بودم که دیدم آب خواست. برای اینکه عطش اش برطرف شود، برادرش رفت و مقداری لیمو شیرین خرید تا آبش را بگیریم و به او بدهیم.
#سردار_حمیدرضا_رفیعی
#سیره_شهدا
#شهدا
______🌿
در اتاقی که بستری بود، تعداد زیادی از مجروحان شیمیایی کُرد عراقی با زن و بچه بستری بودند. وقتی میخواستیم آبمیوه را به حمیدرضا بدهیم، از خوردن آن امتناع کرد. با دست به سمت کودکان و مجروحان کُرد اشاره کرد، برای مجروحان آن اتاق آبلیمو گرفتیم بخورند. حمیدرضا وقتی مطمئن شد مجروحان آبمیوه خوردهاند، کمی از آبمیوه اش را خورد ولی به دلیل اینکه ریههاش عفونت کرده بود، نتوانست تمام آبمیوه را بخورد.
#سردار_حمیدرضا_رفیعی
#سیره_شهدا
#شهدا
___________🌿
ماشین پادگان است و بیت المال به حساب می آید
ملوک وحدتی مادر شهید نیز درباره خاطرات خود از فرزندش گفته است : یک روز یاسـر، فرزند اول حمیدرضـا، مریض شده بود. با همسرش می خواستیم یاسر را به دکتر ببریم که حمیدرضا با ماشین پادگان از راه رسید. خوشحال شدیم که آنها را با ماشین به دکتر میبرد. گفتم پسرم ما را به دکتر ببر، یاسر مریض شده ولی حمیدرضا گفت که مادر جان این ماشین پادگان است و بیت المال به حساب می آید. فقط باید برای کارهای پادگان استفاده شود. من آمدم مدارکی را که مربوط به کارهای پادگان است، بردارم.
تعجب کردم و گفتم این بچه خودت است و الآن به دکتر نیاز دارد، حمیدرضا باز گفت من الآن در حال خدمت هستم و ساعت اداری کارم است نمی توانم کارم را رها کنم، شما و همسرم یاسر را به دکتر ببرید و من هم بعد از پایان کارم اگر توانستم پیش شما می آیم.او یک تاکسی برای ما گرفت و سوار بر ماشین پادگان، به سمت محل کارش رفت.
##سردار_حمیدرضا_رفیعی
#شهدا
#سیره_شهدا
__________🌿
نترس اکبر آقا هنوز زمانش نرسیده است
اکبر داوری از همرزمان شهید درباره دوست و همرزمش حمید رضا می گوید :عملیات والفجر مقدماتی لو رفته بود. هر نیم ساعت به نیم ساعت، جنگندههای دشمن وارد منطقه میشدند و منطقه را بمباران میکردند. من در این عملیات، مسئول واحد خمپاره بودم و قرارگاه فتح در یک کیلومتری ما قرار داشت و حمیدرضا رفیعی آنجا بود. در حال وضو بودم که جنگندهای به سمت قرارگاه فتح رفت و یک موشک هوا به زمین بر روی قرارگاه انداخت. ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود که نکند حمیدرضا شهید شده باشد.
#سردار_حمیدرضا_رفیعی
#سیره_شهدا
#شهدا
زیر سایه شهدا🇮🇷
__________🌿 نترس اکبر آقا هنوز زمانش نرسیده است اکبر داوری از همرزمان شهید درباره دوست و همرزمش حم
با سرعت هر چه تمامتر به سمت قرارگاه فتح دویدم وقتی به آنجا رسیدم با صحنهای عجیب مواجه شدم دیدم بچههای قرارگاه فتح از جمله حمیدرضا رفیعی، در صف نمـاز جماعت هستند. یکی از موشکها در پشت مسجد به زمین اصابت کرده بود ولی منفجر نشده بود، آن روز امداد غیبی را با چشمان خود دیدم اگر این موشک منفجر میشد، کسانی که در صف نماز بودند شهید میشدند. بعد از آنکه نمازشان تمام شد، به سمت آقا حمید رفتم و گفتم خدا رحم کرد که منفجر نشد وگرنه همه شما شهید میشدید.
داوری ادامه می دهد : آقا حمید گفت که نترس اکبر آقا هنوز زمانش نرسیده است.
____________🌿
#سردار_حمیدرضا_رفیعی
#سیره_شهدا
#شهدا
راه ما راه حسین(ع) است
علی خلیلی، همرزم شهید با ذکر خاطرهای از شهید گفت : حمید رضا در بیمارستان بقیهالله، از پرستاران تقاضا کرد یک قلم و کاغذ به او بدهند. چشمش درست جایی را نمیدید، ولی شروع به نوشتن چیزی روی آن کاغذ کرد. آن نوشتهها سفارشهایی بود که به خانواده و دوستان خود در روزهای پایانی عمر خود کردند.
خلیلی ادامه داد :حمید رضا در آن نامه نوشته بود ، همسر خوب و فرزندان عزیزم، پدر و مادر گرامی، همه شما را دوست داشتم. راه ما راه حسین(ع) است و باید آماده و همراه حسین باشیم و حسینگونه بودن را بدانیم. به مصیبت اهلبیت گریه کنید و حتماً برای من گناهکار دعا کنید و از همه دوستان و آشنایان نیز بخواهید مسئله نماز و روزه را که در کاغذی داخل کیفم نوشتهام، حتماً اجرا کنید. باز هم میگویم، زیاد برایم دعا کنید و قرآن بخوانید.
روحش شاد و یادش گرامی باد.
#سردار_حمیدرضا_رفیعی
#سیره_شهدا
#شهدا