|خیلی بیمعرفتی!
حسن کار همه را راه میانداخت؛ همه بچهها میگفتند: «حسن آخر معرفت هست.» همه را میخنداند؛ همه به یک طریقی عاشقش شده بودند💎✨
يک روز که میخواستيم غذا به دست بچهها برسانيم با موتور راه افتاديم. وسط راه حسن رو گم کردم، يک لحظه خيلى ترسيدم؛ بعد از مدتی حسن برگشت. من تو اوج ناراحتى برگشتم به حسن گفتم:«خيلى بىمعرفتى!»
خيلى ناراحت شد...‼️
تا شب حرفى نزد، حتى شب شام هم نخورد؛ وقت خواب آمد کنارم و گفت: «ديگه به من بى معرفت نگو! من تمام وجودم را براى همه شما می گذارم؛ هر چى میخواهى بگى بگو، ولى به من بى معرفت نگو!»🕊🌿
با این حرف حسن، من گراى او را پيدا کردم! بعد از شهادتش هر وقت کارش داشتم بهش متوسل میشدم و میگفتم: «اگر جواب من را ندهى خيلى بىمعرفتى!» خيلى جاها به کمکم آمد...
خيلى داداش حسن رو دوست دارم، با اينکه ٢٢ روز بیشتر با هم نبوديم، اما انگار که ٢٢ سال با هم بوديم؛ روحمان به هم نزديک شده بود؛ هميشه کنارم حسش مىکنم🥺❤️
'راوی: شهید مصطفی صدرزاده'
#آرمان_ما
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
🆔https://zil.ink/shohada_fakeh