پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز_جبهه✍
در ایامی که در اسارت عراقی ها بودیم، هر از گاهی افرادی را در کسوت روحانی به اردوگاه ها می آوردند تا شاید بتوانند با استفاده از سخنرانی های آنان خللی هر چند ناچیز در اعتقادات اسرا ایجاد کنند. این بار نیز عراقی ها دو نفر روحانی نما را همراه خود به آسایشگاه آوردند و آن ها هم یکی پس از دیگری شروع به صحبت کردند. صحبت ها همان چیزهایی بود که همیشه می گفتند و ما تقریباً همه را از حفظ شده بودیم: مثلاً شما گمراه شده اید، شما از دین خارج شده اید و ... سخنرانی هایشان که به پایان رسید، گفتند: حالا اگر سؤالی دارید بکنید تا پاسخ بدهیم. یکی از اسرا بلند شد و گفت: یک سؤال شرعی دارم. حکم دزدی که وارد خانه ای می شود چیست؟ پاسخ دادند: کمترین کیفر قطع انگشتان یا دست اوست. برادر اسیرمان گفت: ما هم برای مجازات دزدی که وارد خانه ما شده است می جنگیم و این نه تنها بی دینی نیست، بلکه مطابق شرع است! در این موقع بود که تازه افسران بعثی توجیه سیاسی متوجه مطلب شدند، اما دیگر دیر شده بود. آن ها به سرعت دو روحانی نمای عراقی را از اردوگاه با خفت و خواری بیرون بردند.
کتاب طنزدراسارت، صفحه:92📚
🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از #ولی_الله_چراغچی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸🍃
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_داوود_احمدیبیغش
🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
این صدا مکالمه خادمین است که دیروز حرکت کرده اند و آنهایی که هنوز در یادمان حضور دارند است.
(به سبک پیام شهید مهدی باکری به حاج احمد کاظمی خوانده شود)
_الان لحظات آخره
همه منتظر مینی بوس هستیم
خیلی لحظات سختیه
کاش اینجا بودید
_ من که نشسته بودم
دوست داشتم بمونم
ولی نشد
_ کاش اینجا بودید
اینجا صدا باد باهات صحبت میکنه
صورتتو نوازش میکنه
خیلی اینجا قشنگه
_خودت که شاهدی من اونجا بودم،
آقا محمدعلی با مینی بوس مارو فرستاد
_ اینجا قطعه ای از بهشته
سلامت و اینجا میرسونم
مکه من فکه بُوَد
|بدون شرح...💚
امام خامنهای حفظه الله تعالی:
'یک جوانِ پُرشورِ مؤمنِ از جان گذشتهی سبزواری، شهید ناصر باغانی، وصیّتنامه دارد.
او یک جوانِ در سنین حدود بیست سال است. جا دارد که انسان آن وصیّتنامهاش را ده بار بخواند، بیست بار بخواند! بنده مکرّر خواندهام.'
#آرمان_ما
#سالگرد_شهادت
#شهید_ناصرالدین_باغانی
🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
shahidbaghani.pdf
12.54M
{وصیتنامه✨📜}
بعد از چندی
که با تو معاشقه کردم،
یکباره به خود آمدم
و دیدم که من کوچکتر از آن
هستم که عاشق تو شوم
و تو بزرگتر از آنی که معشوق
من قرار بگیری‼️
فهمیدم که در این مدت
که فکر میکردهام عاشق
تو هستم اشتباه میکردهام...
این #تو بودی که عاشق من
بودهای و مرا میکشاندهای...🥺❤️🩹
📍پ.ن:
به قول دوستی، این از همون متن هاست که اگه نخونی، هفتاد سالت هم که باشه و بمیری، رو قبرت باید نوشت جوان ناکام!
#شهید_ناصرالدین_باغانی
شعار دادم لا شرقیه، لا غربیه، صدام جارو برقیه! / یکی از رزمندگان خود را به جای اسیر عراقی جا زد - خبرآنلاین
https://www.khabaronline.ir/news/1881377/%D8%B4%D8%B9%D8%A7%D8%B1-%D8%AF%D8%A7%D8%AF%D9%85-%D9%84%D8%A7-%D8%B4%D8%B1%D9%82%DB%8C%D9%87-%D9%84%D8%A7%D8%BA%D8%B1%D8%A8%DB%8C%D9%87-%D8%B5%D8%AF%D8%A7%D9%85-%D8%AC%D8%A7%D8%B1%D9%88-%D8%A8%D8%B1%D9%82%DB%8C%D9%87-%DB%8C%DA%A9%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%B1%D8%B2%D9%85%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86
🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
#طنز_جبهه✍
بچه ها در اسرات پس از گذشت سال ها و ماه ها با شرایط آنجا خو گرفتند و برای اینکه با ایجاد تنوعی، یکنواختی کسالت بار روزهای اسارت را از بین ببرند، در صدد تدارک سرگرمی هایی برآمدند که از آن جمله برنامه تئاتر بود. یادم می آید تئاتری داشتیم طنز و فکاهی که یکی از بچه ها نقش غلام سیاهی را در آن باید ایفا می کرد. پس از تمرینات بسیار که علی رغم محدودیت های بسیار صورت پذیرفت، تئاتر آماده شد و قرار شد که در آخر شب اجرا شود. از این رو بعد از گذاشتن نگهبان و اتخاذ تدابیر امنیتی لازم، تئاتر شروع شد، اما این تئاتر آنقدر جالب و نشاط آور بود که توجه همه بچه ها از جمله نگهبان های خودی را هم به خود جلب کرد و به همین خاطر متوجه حضور سرباز عراقی در پشت در آسایشگاه نشدند و هنگامی کلمه ی رمز قرمز اعلام شد که درِ آسایشگاه داشت با کلید باز می شد. همه پراکنده شدند، از جمله همان برادرمان که نقش غلام سیاه را بازی می کرد. او هم رفت زیرپتویی و خودش را به خواب زد. سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد و در حالی که دشنام می داد، گفت: چه خبر است؟ مگر وقت خاموشی نیست؟ دید همه بچه ها نشسته اند و دارند به او نگاه می کنند اما یک نفر روی سرش پتو کشیده است. به همین جهت شروع به ایجاد سرو صدا کرد. اما باز هم او از زیر پتو بیرون نیامد. سرباز عراقی که از خشم و عصبانیت داشت می لرزید، به تندی به طرف او رفت و در حالی که با مشت و لگد به جانش افتاده بود پتو را از روی سرش کشید، ولی با دیدن صورت سیاه او از ترس نعره ای کشید و فرار کرد و خودش را از آسایشگاه بیرون انداخت و سپس خنده بچه ها بود که مثل بمبی آسایشگاه و اردوگاه را بر سر آن سرباز بخت برگشته خراب کرد. حقیقتاً بروز این صحنه از صدها تئاتر طنزی که با بهترین امکانات اجرا شود، برای ما جالب تر و زیباتر بود و بعد ازاین جریانات هم به سرعت صورت آن برادرمان را تمیز کردیم و وسایل را هم جمع کردیم و متفرق شدیم تا با آمدن مسئولان عراقی اردوگاه همه چیز را حاشا کنیم.
کتاب طنزدراسارت، صفحه:51📚
🆔https://zil.ink/shohada_fakeh