eitaa logo
یادمان شهدای فکه
1.2هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1هزار ویدیو
67 فایل
🛤اینجا راهیست که به «کَرْبَلٰا» ختم میشود فکه‌ یعنی: رَمْل تشنگی عطش 🔻کپی از محتوای کانال = حلال✅️
مشاهده در ایتا
دانلود
چند روز بعد از اینکه به اسارت عراقیها درآمدیم روانه اردوگاه موصل شدیم، در حالی که نمی دانستیم آینده ما چگونه خواهد بود و هیچ چیز درباره زندانهای عراق نمی دانستیم. همین که اتوبوسهای حامل اسرا به پشت در اردوگاه رسیدند، متوجه سرو صدایی شدیم و بعداً فهمیدیم عده ای از اسرا را که قبل از ما به داخل اردوگاه برده بودند، داشتند کتک می زدند. به دستور افسر عراقی ما نیز از اتوبوس پیاده شدیم و پشت سر هم از در گذشتیم و به داخل اردوگاه رفتیم. در اینجا خود را در یک راهرو مشاهده کردیم که مملو از دژخیمان بعثی بود. نظامیان عراقی در دو طرف راهرو تا حدود صد متری صف کشیده بودند و هر اسیر می بایست از میان آنها بگذرد و خود را به جایگاه مشخصی که همه اسرا در آنجا جمع بودند برساند، البته اگر سالم به آنجا می رسید! خلاصه هر طور بود از آن معرکه با خوردن چند شلاق آبدار گذشتیم و در ردیف پنج تایی نشستیم. در همین لحظات پرالتهاب، یکی از دوستان چشمش به دیوار اردوگاه افتاد که روی آن این جمله نوشته شده بود: «عاش البعث» (زنده باد بعث). و او که معنی این جمله را نمی دانست، به بچه ها گفت: این که خوردیم آش بعث بود، فردا ظهر نبت چلوی بعث است! کتاب طنزدراسارت، صفحه:39📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
سربازها و نگهبانان عراقی علاوه بر هدف اصلیشان که اذیت و آزار و شکنجه ی بچه ها بود، هر از گاهی می کوشیدند تا با تمسخر و استهزای یکی از بچه ها به نوعی خود را سرگرم و مشغول کنند. در یکی از همین دفعات، قرعه متأسّفانه به نام من افتاد و یکی از سربازهای عراقی با اصرار تمام خواست تا من شعری ترکی را که یکی از خواننده های ترک خوانده بود، بخوانم. در حالی که اصلاً بلد نبودم. از این رو به وی و سایر سربازها که آن جا ایستاده بودند، قضیه را توضیح دادم و گفتم که من اصلاً این شعر یا هر شعر ترکی دیگری را بلد نیستم دست از سرم بردارید و بگذارید بروم. اما آن ها به هیچ وجه دست بردار نبودند و همان سرباز می خواست که او بخواند و هرچه او گفت، من بگویم. این پیشنهاد را که شنیدم، دیدم بد نیست از این طریق چاه کن را توی چاه بیندازم. پس قبول کردم؛ اما با این شرط که فقط هرچه او گفت همان را تکرار کنم. گفت: عاشیه فی الغرب گفتم: عاشیه فی الغرب گفت: حالا بقیه اش را تو بخوان. گفتم:حالا بقیه اش را تو بخوان! گفت: نه، بقیه ی شعر را می گویم قشمار. گفتم: نه بقیه ی شعر را می گویم قشمار. گفت: می زنمت ها، مسخره. گفتم: می زنمت ها، مسخره! سایر سربازان و افسری که تازه به جمعشان پیوسته بود، به قول معروف از خنده ریسه رفته بودند و آن سرباز بدبخت هم از عصبانیت داشت سکته می کرد. دیگر شرایط برای ادامه ی این تقلید اسارتی مساعد نبود؛ چرا که کابل هوا در حال چرخش بود، ولی افسر عراقی دستور داد کابل را پایین بیاورد و در حالی که می خواست من متوجّه نشوم، به عربی گفت: «می خواستی مسخره کنی، مسخره شدی! ولش کن». کتاب طنزدراسارت، صفحه:119📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
✍️ برای این که مجروحان دردشان را از یاد ببرند و جراحت یا نقص عضوشان زیاد نمود نداشته باشد، هنگامی که در رفت و آمد و کار و استراحت مشکلی پیدا می کردند... مناسب حال هر کدام کلمه ای شنیده می شد: برادر سرت درد می کند؟ «غصه نخور می روم خط یک، سر نو برایت می آورم»، پایت مجروح شده؟ «بکن بینداز دور، برو از خط یک پای قشنگ بردار.» دستت قطع شده؟ «عیبی نداره، رفتیم عملیات بعدی یک دست قوی و سالم می آوریم.» همه ی این ها کنایه از این بود که در معرکه ی جنگ اعضا قطع شده فراوان بود. کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)جلد 2، صفحه:172📚 🆔️https://zil.ink/shohada_fakeh
شلمچه بودیم! شیخ مهدی می خواست آموزشِ پرتابِ نارنجک بده. گفت: « بچه ها خوب نگاه کنید. محمد! حواست این جا باشه. احمد! این جوری نارنجکو پرتاب می کنند. خوب نگاه کنید تا خوب یاد بگیرید. خوب یاد بگیرید که یه وقتی خودتون یا یه زبون بسته ای رو نفله نکنید. من توی پادگان بهترین نارنجک زن بودم. اول، دستتون رو می ذارین این جا. » بعد شیخ مهدی ضامنو کشید و گفت: « حالا اگه ضامنو رها کنم، در عرض چند ثانیه منفجر می شه.» داشت حرف می زد و از خودش و نارنجک پرانی اش تعریف می کرد که فرمانده از دور داد زد:« آهای شیخ مهدی! چیکار می کنی؟» شیخ مهدی یه دفعه ترسید و نارنجک و پرت کرد. نارنجک رفت و افتاد رو سرِ خاکریز. بچه ها صاف ایستاده بودند و هاج و واج نارنجک و نگاه می کردند که حاجی داد زد: « بخواب برادر! بخواب!» انگار همه رو برق بگیره. هیچ کس از جاش تکان نخورد. چند ثانیه گذشت. همه زُل زده بودند به سرِ خاکریز؛ که نارنجک، قِل خوردو رفت اون طرفِ خاکریز و منفجر شد. شیخ مهدی رو به بچه ها کرد و گفت: « هان! یاد گرفتید! دیدید چه راحت بود!» فرمانده خواست داد بزند سرش که یه دفعه ای صدایی از پشت خاکریز اومد که می گفت: « الله اکبر! الموت لِصدّام!» بچه ها دویدن بالای خاکریز ببینن صدای کیه؟ دیدند یه عراقی ای، زخمی شده و به خودش می پیچه. شیخ مهدی عراقی رو که دید، داد زد:« حالا بگویید شیخ مهدی کار بلد نیست؟! ببینید چیکار کردم!» راوی: محسن صالحی حاجی آبادی فلش کارت جغله های جهاد📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
آتش گلوله و خمپاره لحظه ای قطع نمی شد. از زمین و آسمان مثل نقل و نبات گلوله می بارید. فرصت نفس کشیدن نبود چه رسد به تکان خوردن و عقب و جلو رفتن. هرکس هرکجا می توانست پناه می گرفت. ولو به این که زمین را بچسبد و سرش را میان بازوانش پنهان کند. یک هو یک بابایی دوید طرفم و ناغافل خمپاره ای خورد کنارش و موج انفجار او را بلند کرد و کوبیدش رو کمر من بدبخت. نفس تو سینه ام قفل شد. کم مانده بود کار دستم بدهد! با بدبختی انداختمش کنار. بنده خدا لحظه ای بعد با چشمان هراسان و قیلی ویلی از جا پرید. لحظه ای به دور و اطراف نگاه کرد و بعد رو به من گفت:«برادر، اطوشویی کجاست؟ لباسهایم چرک شده!» با تعجب پرسیدم :«اطوشویی؟» -آره.آخر می خواهم چند تا بربری بخرم، ببرم خانه! دوزاریم افتاد که طرف موجی شده. افتادم به دست و پا که یک وقت قاطی نکند و بلاملایی سرم بیاورد. سریع اورژانس صحرایی را نشان دادم و گفتم:«آنجاست. سلام برسان!» گفت:چشم و مثل شصت تیر رفت. خدا را شکر کردم که بلا دفع شد! رفاقت به سبک تانک، صفحه:72📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
آن شب یکی از آن شب ها بود، بنا شد از سمت راست یکی یکی دعا کنند، اولی گفت: «الهی حرامتان باشد.» بچه ها مانده بودند که شوخی است، جدی است، بقیه دارد یا ندارد، جواب بدهند یا ندهند؟ که اضافه کرد: «آتش جهنم» و بعد همه گفتند: «الهی آمین.» نوبت دومی بود. (همه هم سعی می کردند مطلب بکر و نو باشد.) یک تأملی کرد و دستش را به سوی آسمان بلند کرد و خیلی جدی گفت: «خدایا مار، را بکش.» دوباره همه سکوت کردند و معطل ماندند چه کنند و او اضافه کرد: «پدر و مادر مار، را بکش.» بچه ها بیشتر به فکر فرو رفتند، خصوصاً که این بار بیشتر صبر کرد. بعد که احساس کرد خوب توانسته بچه ها را به اصطلاح «بدون حقوق سرکار بگذارد» گفت: «تا ما را نیش نزند.» شرح: منظور مار و پدر و مادر مار است. کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)جلد 1، صفحه:143📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
سرش به کار فرهنگی اش بود. سوت آزادباش که زده می شد، سید کارش را شروع می کرد. از تمرین تئاتر گرفته، تا راه اندازی گروه سرود و ساخت وسایل و ماکت و... در کارش خیلی جدی بود و در عین حال بذله گو و شوخ طبع، و از همه مهم تر این که سید در خوش مشربی و حاضر جوابی تک بود و کم تر پیش می آمد رودست بخورد. یک روز عصر، خسته و کوفته از تمرین و فعالیت، داشت می رفت توی آسایشگاه که مجید از جلویش درآمد: خسته نباشی آقا سید این نمایش تون کی میره روی پرده؟ سید گفت: میره انشاالله. هفته ی آینده البته اگر بچه ها بیان سر تمرین. مجید دوباره گفت: جداً دستت درد نکنه سید اگر امثال تو توی این چهار دیواری نبودن، روحیه بچه ها از دست می رفت. خدا اجرت بده. مجید داشت از سید تعریف می کرد و همان طور روبه آسمان کرد و گفت: خدایا! من که هیچ ام پوچ ام. به خاطر این بچه مخلص ها، من رو هم ببخش. خدایا! درسته که ما گناهکاریم و پیش تو آبرویی نداریم، اما این سید، این اولاد پیامبر (ص)،... مجید می گفت و سید از تواضع سر به زیر انداخته بود، گویی اصلاً از این همه مدح و ثنا راضی نباشد. اما مجید ادامه داد: اما این سید که دیگه از ما بی آبروتره... سید که فکر این جاش را نکرده بود، گوش مجید را گرفت و درحالی که فشار می داد، می گفت: پس تو کی آدم می شی ،ها؟ کی؟ مجله شمیم عشق، صفحه:15، تاریخ:12/1388📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
شوخ طبعی اش باز گل کرده بود. همه ی بچه ها دنبالش می دویدند و اصرار که به ما هم آجیل بده؛ اما او سریع دست تو دهانش می کرد و می گفت: نمی دم که نمی دم. آخر یکی از بچه ها پتویی آورد و روی سرش انداخت و بچه ها شروع کردند به زدن. حالا نزدن کی بزن آجیل می خوری؟ بگیر، تنها می خوری؟ بگیر. و بالاخره در این گیر و دار یکی از بچه ها در آرزوی رسیدن به آجیل دست توی جیبش کرد اما آجیل مخصوص چیزی جز نان خشک ریز شده نبود. همگی سر کار بودیم. مجله جاودانه ها، شماره مجله:49📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
سربازی داشتیم به نام کریم که علی رغم جثه ی بزرگش، عقل کوچکی داشت و بچه ها به او لقب الاغ داده بودند. کریم که می شنید وقتی بچه ها او را صدا می زنند، لقب الاغ را نیز به آن اضافه می کنند از آنها پرسیده بود که این کلمه یعنی چه و بچه ها به او گفته بودند معنای آقا و باهوش را می دهد. روزی با شکسته شدن پنجره اتاق نگهبانان و داد و فریادی که از داخل اتاق می آمد، توجه همه به طرف آنجا معطوف و متمرکز گردید، اما بعد از گذشت دقایقی هنوز نمی دانستیم چه خبر شده است و بعد با آمدن یک ماشین دژبانی، کریم از اردوگاه به بیرون انتقال پیدا کرد. تقریباً چهار یا پنج روز از این قضیه گذشته بود که دیدیم کریم با صورتی برافروخته و کابلی سه شاخه در محوطه حاضر شد و در حالی که از عصبانیت دندان هایش را روی هم فشار می داد، مرتب این کلمات را تکرار می کرد: «الاغ یعنی آقا، یعنی باهوش؛ نه، الاغ یعنی بی هوش، یعنی خر!» و با تکرار این کلمات، ضربات کابل بود که بر بدن یکایک بچه ها می نشست. بعدها فهمیدیم که کریم برای خوشمزگی و خودشیرینی به افسر توجیه سیاسی گفته است که شما الاغ هستید، خیلی آقا، خیلی باهوش، که بقیه اش را هم خودتان می توانید حدس بزنید! کتاب طنزدراسارت، صفحه:53📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
وقتی سوت آمار به صدا در می آمد، هر کس مشغول هر کاری بود، می بایست از آن کار دست می کشید و سر صف آمار حاضر می شد. مشغول اصلاح سر یکی از بچه ها بودم. دور سرش را کاملاً اصلاح کرده بودم و داشتم مقدار مویی راکه روی پیشانیش بر جا مانده بود، کوتاه می کردم که صدای سوت آمار، فضای اردوگاه را پر کرد. مستأصل مانده بودم که چه کنم. اگر می ماندم و ادامه می دادم، شکنجه و کتک انتظارم را می کشید و غیر این صورت تمسخر و استهزای این برادرمان از سوی سایرین حتمی بود. پس گفتم بنشین تا اصلاح سرت تمام شود؛ اما خودش نپذیرفت و اصرار کرد که برای آمار برود. من هم به ناچار دیگر اصرار نکردم. دقایقی بعد صدای خنده ی بچه ها، فضای اردوگاه را پر کرد. سربازها و نگهبان ها نیز می خندیدند. یکی از نگهبانان رو به آن برادر عزیزمان کرد و با تحکّم پرسید: این چه وضعیتی است؟ و او در پاسخ با شجاعت گفت: وقتی بدون هیچ مقدمه و وقت و زمان مشخصی سوت آمار را می زنید، انتظار دیگری نباید داشته باشید. و به همین شکل این جریان نیز پایان گرفت. کتاب طنز در اسارت، صفحه:33📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
یکی از درجه داران عراقی که سال ها در ارتش بعث خدمت کرده بود، در شمردن اسرا خیلی وسواس به خرج می داد و همیشه هم دست آخر اشتباه می کرد. یک روز عصر شروع کرد به شمردن بچّه های اتاق 10 تا آن ها را به داخل آسایشگاهشان بفرستد. تعداد افراد هر آسایشگاه حدوداً صد و پنجاه نفر بود؛ ولی گاهی می شد چند نفری را برای نظافت بیرون نگه می داشتند و یا مثلاً به جرم مخالفتی به سلّول می بردند. خلاصه این که چند بار تا آخر شمرد و دوباره برگشت و در هر بار از مسئول آسایشگاه چیزی می پرسید. مثلاً می گفت: چند نفر در بیمارستان یا سلّول هستند و بالاخره بعد از کلّی شمردن، دستور داد صف به صف داخل اتاق شوند. بعد از داخل کردن بچّه ها هم، در را قفل کرد. اما همین که خواست به طرف آسایشگاه دیگر برود، دید دو نفر دوان دوان به طرف آسایشگاه می آیند. پرسید: شما مال کدام اتاق هستید؟ هر دو گفتند: اتاق 10. درجه دار عراقی با تعجب به طرف اتاق 10 برگشت تا آن ها را داخل اتاق کند که دید چند نفر دیگر هم آمدند. بدبخت درجه دار فداکار صدام از خجالت داشت آب می شد و بچّه ها هم داخل اتاق از خنده روده بُر شده بودند. کتاب طنزدراسارت، صفحه:99📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
در اردوگاه هر دو یا سه ماه یک بار میوه ای می آوردند و به عنوان دِسِر بین اسرا توزیع می کردند. هر گاه می خواستند میوه بدهند، اگر انگور بود، به هر نفر هشت یا نه حبّه می رسید، اگر هندوانه بود به هر پانزده نفر یک هندوانه می دادند. بعضی مواقع هم یک جعبه خرما می دادند تا بین افراد یک آسایشگاه هفتصد نفری توزیع کنم که در این رابطه ارشد آسایشگاه وظیفه ی تقسیم را به عهده داشت. یک روز یکی از نگهبانان عراقی با عجله وارد آسایشگاه شد و در حالی که یک دانه پرتقال را که تقریباً لاشه و گندیده بود، در دست گرفته بود. پرسید: آیا شما تا به حال در کشورتان چنین میوه ای دیده اید؟ یکی از برادران سپاهی که از حرف او سخت ناراحت شده بود، جواب داد: ما این پرتقال ها را جلوی گاو و گوسفندهای خودمان می ریزیم. تحمل این حرف برای نگهبان عراقی و همراهانش خیلی سخت بود. به خصوص که بچه های اردوگاه نیز به این حاضرجوابی به موقع، حسابی خندیده بودند. او هم برای خالی کردن خشم خود، آن برادر سپاهی را به کناری کشید و به شدت با کابل کتک زد. سپس او را لخت کرد و در حالی که فقط یک شورت به تن داشت، وادارش کرد در زمینی که از شدّت گرمای 50 درجه، راه رفتن با کفش یا دمپایی هم غیر قابل تحمل بود، با پای برهنه دور خود بچرخد و هر بار که می ایستاد و پاهایش را از سوزش گرما در دست می گرفت، ضربات کابل بود که بر بدن او فرود می آمد. تبلیغات حزب بعث عراق اصولاً حول این محور بود که ایرانی ها کلّاً عقب افتاده اند و چیزی نمی فهمند. یک شب یکی دیگر از عراقی ها آمد و گفت برای شما دستگاهی می آورند که توی آن آدم ها راه می روند. ما هر چه فکر کردیم، نتوانستیم حدس بزنیم آن دستگاه چیست، تا آن که بعداً فهمیدیم دستگاهی که سرباز عراقی تعریفش را می کرد، تلویزیون بود. کتاب طنز در اسارت، صفحه:29📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
روابط ما با عراقی ها رو به تیرگی می رفت و آن ها هنوز موضوع نماز جماعت را مسکوت گذاشته بودند. بعدها فهمیدیم ما را آزاد گذاشته اند تا ببینند چه کار می کنیم. یک روز یکیشان گفت: شما جشن گرفته و خواهید رقصید، آواز خواهید خواند. گفتم: ما نه می خوانیم نه می رقصیم. ستوان عراقی اصرار کرد و با لحنی که گویا قصد خواباندن فتنه ای را داشته باشد، گفت: احسنت! مرحبا؟ و ما داوطلبانه شروع کردیم به خواندن یه دونه انار، دو دونه انار، صابون انار! یه جعبه انار، دو جبعه انار، صابون انار! یه فرغون انار، دو فرغون انار، صابون انار! یه وانت انار، دو وانت انار، صابون انار! موج خنده در درون بچه ها پیچ و تاب می خورد و راهی به بیرون نمی جست. اجرای ما خیلی جدی بود. یه قطار انار، دو قطار انار، صابون انار! یه کشتی انار، دو کشتی انار، صابون انار! یه دنیا انار، دو دنیا انار، صابون انار!... سرانجام حوصله ی ستوان عراقی سر رفت و گفت چرا آواز شما این قدر تکراری است!؟ جواب دادیم: اتفاقاً تمام شد و حالا آواز دیگری می خوانیم. بلافاصله شروع کردیم یک مذاکره، دو مذاکره، سه مذاکره، چهار مذاکره. و متعاقب آن آواز شنیدنی دوم: بلوار کرج، بلوار کرج، بلوار کرج. مأمور عراقی سرش را تکان داد و گفت: «بد می خوانید!» و رفت. کتاب طنزدراسارت، صفحه:112📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
سربازان عراقی نمی دانم به چه دلیل و برهانی، از هر وسیله و اسبابی برای شکنجه و آزار ما مدد می گرفتند، آن هم وسیله و اسبابی که باور کنید به عقل هیچ تنابنده ای خطور نمی کند. برای انتقال ما به اردوگاه، وسیله ی نقلیه ای را آوردند که بی اغراق می توان گفت مال حداقل پنجاه شصت سال پیش بود. این وسیله ی نقلیه، اتوبوس دوطبقه ای بود که صدایش غرش های شیر را به یادم می آورد. وقتی سوار شدیم دیدیم راننده و چند نفر سربازی که همراه ما بودند، چیزهای سفیدی را از بغل پوتینشان درآوردند و در گوششان گذاشتند، ما تصور کردیم برای این است که ناله و فریاد مجروحان را که روی هم ریخته شده بودند، نشنوند؛ لیکن وقتی اتوبوس روشن شد، قضیه را کاملاً فهمیدیم چون صدایی مهیب و وحشتناک از اگزوز و بدنه ی آن درمی آمد که حقیقتاً بُرنده ترین سوهان برای روح و فکر ما بود و آن وقت به حکمت آن پنبه ها پی بردیم. ولی چاره ای نبود و باید تحمّل می کردیم. هنوز ساعتی از حرکتمان نگذشته بود که دیدیم از انتهای اتوبوس، دود بلند شده است. فهمیدیم که این سوهان روح جوش آورده است. وقتی به سرباز عراقی جریان را گفتیم، خیلی عادی و خون سرد رفت و درِ صندوقی را که به جای یکی از صندلی ها تعبیه شده بود، باز کرد و از چندگالنی که آن جا بود، یکی را برداشت و رفت پایین. با دیدن گالن ها و رفتار عادی و خون سرد سرباز عراقی فهمیدیم که این قصه سر دراز دارد و همان طور که حدس می زدیم، بارها به همین دلیل ماشین متوقف شد و بعد از نوشیدن چند جرعه آب، مجدّداً با غمزه ی بی حد و بوق و کرنایی بی انتها حرکت کرد اما این تکان آخری و صدای مهیبی که به گوش رسید، دیگر از آن تو بمیری ها نبود. و هنگامی که با دقت به عقب اتوبوس و وسط جاده نگاه کردیم با کمال تعجب میل گاردنی را دیدیم که دراز به دراز توی جاده افتاده بود و به ما و سایرین دهن کجی می کرد. راننده و سایر سربازها که دیدند دیگر نمی شود کاری کرد، پیاده شدند و سربازها دورتادور اتوبوس را محاصره کردند و راننده هم جلوی ماشین های عبوری را برای انتقال ما گرفت تا نهایتاً راننده ی مینی بوسی را با تهدید و ارعاب به کنار جاده کشید و ما را سوار کرد و خود به جای راننده ی بخت برگشته ی مینی بوس نشست و حرکت کردیم. به پشت سرمان که نگاه کردیم در واقع آن «اتوبمب بیل» را دیدیم که درِ طرف راننده اش باز و بسته می شد، گویی برای ما دست تکان می داد و از ما خداحافظی می کرد. کتاب طنزدراسارت، صفحه:121📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
یکی از بچه های اهواز به نام نصرالله قرایی در یکی از نامه هایش خطاب به مادرش چنین نوشته بود: « مادر جان، حتماً همراه جواب نامه برایم عکس بفرستید، چون نامه ی بدون عکس مثل غذای بدون نمک است. » و با این مثال خواسته بود بر ارسال عکس تأکید داشته باشد. چند روز گذشته بود تا این که دیدیم سر و کلّه ی عراقی ها پیداشد. بچه ها را جمع کردند و یکی از آنها خطاب به ما گفت: کِی غذای ما بی نمک بوده که در نامه هایتان از بی نمکی غذا شکایت می کنید؟ شما قدر خوبی های ما را نمی دانید. بعد هم نامه را برای ما خواندند. بچه ها که پی به موضوع برده بودند، به زور توانستند به عراقی ها بفهمانند که در این نامه چنین منظوری در کار نبوده است و هر طور بود شرّشان را کوتاه کردند. کتاب طنز در اسارت، صفحه:27📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
مأموران عراقی اردوگاه موصل اکثراً افرادی ساده لوح، بزدل و کوته فکر بودند و بچه های آزاده نیز از همین سادگی آن ها نهایت استفاده را می کردند. به عنوان نمونه، عراقی ها در اردوگاه مرغ و خروسی داشتند که وظیفه نگهداری و جوجه کشی از آن ها به عهده بچه ها بود و آن ها با استفاده از همین یک مرغ و خروس توانسته بودند حدود دوازده جوجه مرغ پرورش بدهند. یک بار یکی از مأموران عراقی یک عدد تخم مرغ، سفارش داد و ما گفتیم فردا برایت خواهیم آورد. فردای آن روز بچه ها طبق نقشه ای که پیاده کرده بودند، با استفاده از گچ یک تخم مرغ گچی درست کردند و به او گفتند تا روغن داخل ماهیتابه بریزی، تخم مرغ را برایت می آوریم. وقتی تخم مرغ را به دست او دادیم با آن چند ضربه به لبه ماهیتابه زد، ولی دید که نمی شکند. چند ضربه محکم تر زد، باز دید نمی شکند. سپس قدری تخم مرغ را برانداز کرد و تازه متوجه شد که تخم مرغ گچی است و بچه ها او را دست انداخته اند! در این موقع همگی از خنده روده بُر شده بودیم و صورت قرمز و خشمگین مأمور عراقی بر شدت ما می افزود. او که وضعیت را بدین گونه دید، با عصبانیت بچه ها را تهدید کرد که تلافی این کار را درخواهد آورد و سرافکنده و خجل از حماقتی که به خرج داده بود، از آسایشگاه خارج شد! کتاب طنزدراسارت، صفحه:82📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
مدتی بود نگهبان جدیدی به اردوگاه آمده بود که از نظر چهره واقعاً بدترکیب بود و عجیب این که خیلی دست و پا شکسته فارسی حرف می زد. بعضی ها اول فکر می کردند او یک ایرانی وطن فروش است که به خدمت رژیم عراق درآمده است؛ ولی بعدها ثابت شد که او عراقی است. رژیم عراق برای این که از نظر سیاسی و فرهنگی روی بچه ها کار کند و آن ها را از انقلاب بری سازد، هر چند یک بار عدّه ای روحانی درباری را به اردوگاه می آورد تا از طریق خطابه و موعظه به خیال خودشان روی رزمندگان اسیر کار کنند، ولی همیشه در حین سخنرانی اتفاقی می افتاد که جلسه ی موعظه با قهقهه ی خنده ی بچّه ها برچیده می شد. در یکی از روزها، سوت ها در اردوگاه به صدا درآمد و سربازان عراقی همه ی اسرا را در گوشه ای جمع کردند. همیشه یکی از برادران عرب زبان خودمان را برای ترجمه ی حرف های این روحانی نماها می بردند، ولی این بار افسر عراقی خوشحال بود که از میان خودشان مترجمی پیدا شده بود. روحانی نما شروع کرد به حرف زدن و سربازی هم که ذکر او رفت، شروع کرد به ترجمه کردن. روحانی نما بعد از مقدّمه ای گفت: « فی المسجد الحرام ». مترجم هم فریاد زد: « فی مسجد الحروم » و به خیال خود داشت ترجمه می کرد. در قسمت دیگر سخنرانی، روحانی نما فریاد زد: « اللتی » مترجم هم با صدای بلند و گوشخراشی فریاد زد: « اللتی» خلاصه هر چه روحانی نما می گفت، او هم با مختصر تغییری همان را تکرار می کرد و همه ی اسرا نشسته بودند و از این فیلم کمدی می خندیدند که روحانی متوجه شد و میکروفون را از مترجم گرفت و سخنرانی با همین وضعیت به پایان رسید. کتاب طنزدراسارت، صفحه:97📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
بچه ها در اسرات پس از گذشت سال ها و ماه ها با شرایط آنجا خو گرفتند و برای اینکه با ایجاد تنوعی، یکنواختی کسالت بار روزهای اسارت را از بین ببرند، در صدد تدارک سرگرمی هایی برآمدند که از آن جمله برنامه تئاتر بود. یادم می آید تئاتری داشتیم طنز و فکاهی که یکی از بچه ها نقش غلام سیاهی را در آن باید ایفا می کرد. پس از تمرینات بسیار که علی رغم محدودیت های بسیار صورت پذیرفت، تئاتر آماده شد و قرار شد که در آخر شب اجرا شود. از این رو بعد از گذاشتن نگهبان و اتخاذ تدابیر امنیتی لازم، تئاتر شروع شد، اما این تئاتر آنقدر جالب و نشاط آور بود که توجه همه بچه ها از جمله نگهبان های خودی را هم به خود جلب کرد و به همین خاطر متوجه حضور سرباز عراقی در پشت در آسایشگاه نشدند و هنگامی کلمه ی رمز قرمز اعلام شد که درِ آسایشگاه داشت با کلید باز می شد. همه پراکنده شدند، از جمله همان برادرمان که نقش غلام سیاه را بازی می کرد. او هم رفت زیرپتویی و خودش را به خواب زد. سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد و در حالی که دشنام می داد، گفت: چه خبر است؟ مگر وقت خاموشی نیست؟ دید همه بچه ها نشسته اند و دارند به او نگاه می کنند اما یک نفر روی سرش پتو کشیده است. به همین جهت شروع به ایجاد سرو صدا کرد. اما باز هم او از زیر پتو بیرون نیامد. سرباز عراقی که از خشم و عصبانیت داشت می لرزید، به تندی به طرف او رفت و در حالی که با مشت و لگد به جانش افتاده بود پتو را از روی سرش کشید، ولی با دیدن صورت سیاه او از ترس نعره ای کشید و فرار کرد و خودش را از آسایشگاه بیرون انداخت و سپس خنده بچه ها بود که مثل بمبی آسایشگاه و اردوگاه را بر سر آن سرباز بخت برگشته خراب کرد. حقیقتاً بروز این صحنه از صدها تئاتر طنزی که با بهترین امکانات اجرا شود، برای ما جالب تر و زیباتر بود و بعد ازاین جریانات هم به سرعت صورت آن برادرمان را تمیز کردیم و وسایل را هم جمع کردیم و متفرق شدیم تا با آمدن مسئولان عراقی اردوگاه همه چیز را حاشا کنیم. کتاب طنزدراسارت، صفحه:51📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
در ایامی که در اسارت عراقی ها بودیم، هر از گاهی افرادی را در کسوت روحانی به اردوگاه ها می آوردند تا شاید بتوانند با استفاده از سخنرانی های آنان خللی هر چند ناچیز در اعتقادات اسرا ایجاد کنند. این بار نیز عراقی ها دو نفر روحانی نما را همراه خود به آسایشگاه آوردند و آن ها هم یکی پس از دیگری شروع به صحبت کردند. صحبت ها همان چیزهایی بود که همیشه می گفتند و ما تقریباً همه را از حفظ شده بودیم: مثلاً شما گمراه شده اید، شما از دین خارج شده اید و ... سخنرانی هایشان که به پایان رسید، گفتند: حالا اگر سؤالی دارید بکنید تا پاسخ بدهیم. یکی از اسرا بلند شد و گفت: یک سؤال شرعی دارم. حکم دزدی که وارد خانه ای می شود چیست؟ پاسخ دادند: کمترین کیفر قطع انگشتان یا دست اوست. برادر اسیرمان گفت: ما هم برای مجازات دزدی که وارد خانه ما شده است می جنگیم و این نه تنها بی دینی نیست، بلکه مطابق شرع است! در این موقع بود که تازه افسران بعثی توجیه سیاسی متوجه مطلب شدند، اما دیگر دیر شده بود. آن ها به سرعت دو روحانی نمای عراقی را از اردوگاه با خفت و خواری بیرون بردند. کتاب طنزدراسارت، صفحه:92📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
بچه ها در اسرات پس از گذشت سال ها و ماه ها با شرایط آنجا خو گرفتند و برای اینکه با ایجاد تنوعی، یکنواختی کسالت بار روزهای اسارت را از بین ببرند، در صدد تدارک سرگرمی هایی برآمدند که از آن جمله برنامه تئاتر بود. یادم می آید تئاتری داشتیم طنز و فکاهی که یکی از بچه ها نقش غلام سیاهی را در آن باید ایفا می کرد. پس از تمرینات بسیار که علی رغم محدودیت های بسیار صورت پذیرفت، تئاتر آماده شد و قرار شد که در آخر شب اجرا شود. از این رو بعد از گذاشتن نگهبان و اتخاذ تدابیر امنیتی لازم، تئاتر شروع شد، اما این تئاتر آنقدر جالب و نشاط آور بود که توجه همه بچه ها از جمله نگهبان های خودی را هم به خود جلب کرد و به همین خاطر متوجه حضور سرباز عراقی در پشت در آسایشگاه نشدند و هنگامی کلمه ی رمز قرمز اعلام شد که درِ آسایشگاه داشت با کلید باز می شد. همه پراکنده شدند، از جمله همان برادرمان که نقش غلام سیاه را بازی می کرد. او هم رفت زیرپتویی و خودش را به خواب زد. سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد و در حالی که دشنام می داد، گفت: چه خبر است؟ مگر وقت خاموشی نیست؟ دید همه بچه ها نشسته اند و دارند به او نگاه می کنند اما یک نفر روی سرش پتو کشیده است. به همین جهت شروع به ایجاد سرو صدا کرد. اما باز هم او از زیر پتو بیرون نیامد. سرباز عراقی که از خشم و عصبانیت داشت می لرزید، به تندی به طرف او رفت و در حالی که با مشت و لگد به جانش افتاده بود پتو را از روی سرش کشید، ولی با دیدن صورت سیاه او از ترس نعره ای کشید و فرار کرد و خودش را از آسایشگاه بیرون انداخت و سپس خنده بچه ها بود که مثل بمبی آسایشگاه و اردوگاه را بر سر آن سرباز بخت برگشته خراب کرد. حقیقتاً بروز این صحنه از صدها تئاتر طنزی که با بهترین امکانات اجرا شود، برای ما جالب تر و زیباتر بود و بعد ازاین جریانات هم به سرعت صورت آن برادرمان را تمیز کردیم و وسایل را هم جمع کردیم و متفرق شدیم تا با آمدن مسئولان عراقی اردوگاه همه چیز را حاشا کنیم. کتاب طنزدراسارت، صفحه:51📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
روزی در آسایشگاه نشسته بودیم که ناگهان چشمم به گیره ی پنجره افتاد که از جنس برنج بود. به طرف پنجره رفتم و گیره را شکستم و با آن یک حلقه انگشتر درست کردم که شباهت زیادی به حلقه طلا داشت و آن را برای یادگاری به انگشت کردم. نگهبان آسایشگاه که حلقه را در انگشتم دید، گفت آن را به او بدهم، اما به وی گفتم این حلقه نامزدی من است و نمی توانم آن را به کسی بدهم. او پیشنهاد کرد سه بسته سیگار به من بدهد، اما من گفتم یک بکس سیگار می گیرم و آن حلقه را می دهم. سرانجام موافقت کرد و یک بکس سیگار به من داد، من هم حلقه قلابی را به او دادم. اما وقتی به مرخصی رفت تا آن را بفروشد زرگر گفته بود که این یک فلز معمولی است و به هیچ دردی نمی خورد. سرباز عراقی بعد از پایان مرخصی به اردوگاه بازگشت و به من گفت: چرا حلقه قلابی به من دادی؟ من منکر شدم و گفتم: خیر، آن حلقه از طلای خالص بود. بحث و مشاجره ای طولانی در گرفت و در همین اثنا فرمانده پادگان جلو آمد و علت را جویا شد و وقتی نگهبان عراقی قضیه را برایش شرح داد، از من پرسید: چرا این کار را کردی؟ گفتم: من حلقه تقلبی به او ندادم بلکه حلقه نامزدیم را به او دادم و از این معامله هم هیچ راضی نبودم. فرمانده عراقی هم برگشت و محکم کوبید توی سر آن سرباز عراقی و به من هم گفت بروم. از آن موقع به بعد آن سرباز همیشه مرا چپ چپ نگاه می کرد و در فکر تلافی بود. کتاب طنزدراسارت، صفحه:64📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
بچه ها در اسرات پس از گذشت سال ها و ماه ها با شرایط آنجا خو گرفتند و برای اینکه با ایجاد تنوعی، یکنواختی کسالت بار روزهای اسارت را از بین ببرند، در صدد تدارک سرگرمی هایی برآمدند که از آن جمله برنامه تئاتر بود. یادم می آید تئاتری داشتیم طنز و فکاهی که یکی از بچه ها نقش غلام سیاهی را در آن باید ایفا می کرد. پس از تمرینات بسیار که علی رغم محدودیت های بسیار صورت پذیرفت، تئاتر آماده شد و قرار شد که در آخر شب اجرا شود. از این رو بعد از گذاشتن نگهبان و اتخاذ تدابیر امنیتی لازم، تئاتر شروع شد، اما این تئاتر آنقدر جالب و نشاط آور بود که توجه همه بچه ها از جمله نگهبان های خودی را هم به خود جلب کرد و به همین خاطر متوجه حضور سرباز عراقی در پشت در آسایشگاه نشدند و هنگامی کلمه ی رمز قرمز اعلام شد که درِ آسایشگاه داشت با کلید باز می شد. همه پراکنده شدند، از جمله همان برادرمان که نقش غلام سیاه را بازی می کرد. او هم رفت زیرپتویی و خودش را به خواب زد. سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد و در حالی که دشنام می داد، گفت: چه خبر است؟ مگر وقت خاموشی نیست؟ دید همه بچه ها نشسته اند و دارند به او نگاه می کنند اما یک نفر روی سرش پتو کشیده است. به همین جهت شروع به ایجاد سرو صدا کرد. اما باز هم او از زیر پتو بیرون نیامد. سرباز عراقی که از خشم و عصبانیت داشت می لرزید، به تندی به طرف او رفت و در حالی که با مشت و لگد به جانش افتاده بود پتو را از روی سرش کشید، ولی با دیدن صورت سیاه او از ترس نعره ای کشید و فرار کرد و خودش را از آسایشگاه بیرون انداخت و سپس خنده بچه ها بود که مثل بمبی آسایشگاه و اردوگاه را بر سر آن سرباز بخت برگشته خراب کرد. حقیقتاً بروز این صحنه از صدها تئاتر طنزی که با بهترین امکانات اجرا شود، برای ما جالب تر و زیباتر بود و بعد ازاین جریانات هم به سرعت صورت آن برادرمان را تمیز کردیم و وسایل را هم جمع کردیم و متفرق شدیم تا با آمدن مسئولان عراقی اردوگاه همه چیز را حاشا کنیم. کتاب طنزدراسارت، صفحه:51📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
روزی در آسایشگاه نشسته بودیم که ناگهان چشمم به گیره ی پنجره افتاد که از جنس برنج بود. به طرف پنجره رفتم و گیره را شکستم و با آن یک حلقه انگشتر درست کردم که شباهت زیادی به حلقه طلا داشت و آن را برای یادگاری به انگشت کردم. نگهبان آسایشگاه که حلقه را در انگشتم دید، گفت آن را به او بدهم، اما به وی گفتم این حلقه نامزدی من است و نمی توانم آن را به کسی بدهم. او پیشنهاد کرد سه بسته سیگار به من بدهد، اما من گفتم یک بکس سیگار می گیرم و آن حلقه را می دهم. سرانجام موافقت کرد و یک بکس سیگار به من داد، من هم حلقه قلابی را به او دادم. اما وقتی به مرخصی رفت تا آن را بفروشد زرگر گفته بود که این یک فلز معمولی است و به هیچ دردی نمی خورد. سرباز عراقی بعد از پایان مرخصی به اردوگاه بازگشت و به من گفت: چرا حلقه قلابی به من دادی؟ من منکر شدم و گفتم: خیر، آن حلقه از طلای خالص بود. بحث و مشاجره ای طولانی در گرفت و در همین اثنا فرمانده پادگان جلو آمد و علت را جویا شد و وقتی نگهبان عراقی قضیه را برایش شرح داد، از من پرسید: چرا این کار را کردی؟ گفتم: من حلقه تقلبی به او ندادم بلکه حلقه نامزدیم را به او دادم و از این معامله هم هیچ راضی نبودم. فرمانده عراقی هم برگشت و محکم کوبید توی سر آن سرباز عراقی و به من هم گفت بروم. از آن موقع به بعد آن سرباز همیشه مرا چپ چپ نگاه می کرد و در فکر تلافی بود. کتاب طنزدراسارت، صفحه:64📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
روز تولد «سیدالرئیس» عراقی ها که همان صدام باشد، فرا رسیده بود. از این رو افسر اردوگاه همه بچه ها را در محوطه اردوگاه جمع کرد و به آنها گفت امروز، روز خوشحالی ما و شماست. بعد هم شروع کرد تمام حرف هایی را که طی چند روز آماده کرده بود، مثل طوطی تکرار کرد و در پایان صحبت هایش از بچه ها خواست که دست افشانی کنند و به مناسبت این تولد مبارک و میمون (!) برقصند. بچه ها نیز در پاسخ با کمال قاطعیّت از این خواسته و امر افسر عراقی سرباز زدند و قویّاً تکذیب کردند و نهایتاً در آخر با تمامی اذیت و آزارها و فشارها بچه ها پذیرفتند که فقط کف بزنند. پس، افسر عراقی به شکل مضحک و خنده آوری هیکل گنده و بدقواره اش را تکان می داد و بچه ها هم با کف زدن، این دم را تکرار می کردند که «خرس را به رقص آوردیم، خرس را به رقص آوردیم» و افسر عراقی به خیال این که بچه ها نیز با او همراهی می کنند، مدام دهان گشادش را بیشتر باز می کرد و بیشتر اباطیل می گفت و به قول خودش ترانه می خواند! کتاب طنزدراسارت، صفحه:59📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
با اتوبوس به طرف مقصد نامعلومی در حرکت بودیم. حدود بیست نفری می شدیم و چند سرباز هم مأمور حفاظت از ما بودند. بالاخره جلوی ساختمانی به شکل قلعه ایستادیم و بعد عراقی ها با کابل و باتوم از بچه ها خواستند تا بلند شوند و پایین بروند. طریقه ی حرکت هم بدین شکل بود که برای بلند شدن از روی صندلی یک کابل، برای پیاده شدن یک کابل و موقع پیاده شدن یک کابل خوردیم و برای بقیه مسیر هم که الی ماشاء الله هر چقدر که امکان داشت و می توانستند، نصیب و بهره داشتیم. در این حال و وضعیت، با دلهره و اضطرابی که مسلماً این گونه شرایط به همراه دارد، یکی از بچه ها از ابتدای همسفری تا اینجا مدام مزاح و شوخی می کرد و حتی موقعی که کابل هم می خورد، می خندید و در اثنای کتک خوردن به عراقی ها فحش و دشنام می داد که همین امر موجبات خنده و شادی اندکی را برای بچه ها فراهم می آورد. از طرف دیگر سربازان عراقی که با ما همراه بودند، وقتی خنده های دائمی او را می دیدند و فحش ها و دشنام های او را می شنیدند، می پنداشتند که او از خودشان است و او را نسبت به سایرین کمتر اذیّت و آزار می کردند. یادم می آید در تونل وحشت که بودیم، وی وقتی از بغل تونل بنا به دستور سربازان عراقی مسافتی را بدون ضرب و شتم می پیمود، به ما می گفت: مگر به شما نگفتم بخندید که خنده بر هر درد بی درمان دواست؟ بخندید اما دق و دلیتان را با فحش و دری وری به اینها بگویید که حالیشان نمی شود. خلاصه ما که رفتیم تا شما باشید وقتی راهنماییتان می کنند، گوش دهید. و خدا می داند یکی از مهم ترین عواملی که باعث حفظ روحیه و تعمیق علاقه ها در اسارت می شد، همین سخنان و مزاح ها بود. کتاب طنزدراسارت، صفحه:46📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh