eitaa logo
یادمان شهدای فَکّــه
1.5هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
92 فایل
اینجا راهیست که به «کَرْبَلٰا» ختم میشود... فَکّـه‌ یعنی: رَمْل تِشْنِگی عَطَش 🔻کپی از محتوای کانال=حلال✅️
مشاهده در ایتا
دانلود
دور هم نشسته بودیم. یکی از بچه ها که زیادی اهل حساب و کتاب بود و دلش می خواست از کُنه هر چیزی سر در بیاورد، گفت: «بچه ها بیایید ببینیم برای چه اومدیم جبهه» و بچه ها که سرشان درد می کرد برای این جور حرف ها، البته با حاضر جوابی ها و اشارات و کنایات خاص خودشان، همه گفتند: «باشه.» از سمت راست نفر اول شروع کرد: «والله بی خرجی مونده بودم. سر سیاه زمستونی هم که کار پیدا نمی شه، گفتیم کی به کیه می رویم جبهه و می گیم برای خدا آمدیم بجنگیم» بعد با این که همه خنده شان گرفته بود، او باورش شده بود و نمی دانم تندتند داشت چه چیزی را می نوشت. نفر بعد با یک قیافه ی معصومانه ای گفت: «همه می دونن که منو به زور آوردن جبهه، چون من غیر از این که کف پام صافه و کفیل مادرم هستم و دریچه ی قلبم گشاد شده، خیلی از دعوا می ترسم، سر گذر هر وقت بچه ها با هم یکی به دو می کردند، من فشارم پایین می آمد و غش می کردم.» دوباره صدای خنده ی بچه ها بلند شد و جناب آقای کاتب یک بویی برده بود از قضیه و مثل اول دیگر تندتند حرف های بچه ها را نمی نوشت. شکش وقتی به یقین تبدیل شد که یکی از دوستان صمیمی اش گفت: «منم مثل بچه های دیگه، تو خونه کسی محلم نمی گذاشت، تحویلم نمی گرفت. آمدم جبهه بلکه شهید بشوم و همه تحویلم بگیرن.» کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)جلد 1، صفحه:52📚 🆔https://zil.ink/Shohada_Fakeh
هر بار که به مرخصی می رفتم برای پسرم آن قدر از جبهه و صفا و صمیمیت، اخلاص و نورانیت بچه های رزمنده می گفتم که جبهه را ندیده یک دل نه صد دل عاشق آنجا شده بود و یک بار پایش را توی یک کفش کرد که من هم می آیم و الا نمی گذارم بروید. در جبهه هم هر کس را می دیدم توضیح می دادم که ایشان چند سال در منطقه است. برادر 2 شهید است یا چند وقت به مرخصی نرفته و ... اما مرتب از نورانیت نیروها برایش می گفتم. یکبار با یکی از برادران جنوبی برخورد کردیم که سیه چرده بود و او با حساسیتی گفت: «بابا مگر فرمانده ها نباید نورانی تر از بقیه باشند؟» من هم گفتم: «باباجون او از بس نورانی بوده صورتش سوخته!!» کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)جلد 2، صفحه:162📚 🆔https://zil.ink/Shohada_Fakeh
روحانی گردانمان بود و بعد از هر نماز، یک حدیثی را از معصوم نقل می کرد و پیرامون آن توضیح می داد. پیدا بود، این اولین باری است که به صورت تبلیغی_ رزمی به جبهه آمده است و الا شاید بی گدار به آب نمی زد و هوس نمی کرد بچه ها را امتحان کند، آن هم بچه های این گردان را که تبعیدگاه بود، نمی آمد بگوید: بچه ها النظافه من الایمان و ال...؟ تا بچه ها در عین ناباوری او تکمیلش کنند و بگویند: حاج آقا! «والکثافه من الشیطان» فکر می کرد لابد می گویند حاج آقا «و ال» ندارد، یا هاج و واج می مانند و او با یک قیافه ی حکیمانه ای می گوید: ای بی سوادها بقیه ندارد، حدیث همین است، با این وصف حاجی کم نیاورد و گفت: حالا اگر گفتید این حدیث مال کیه؟ بچه ها سریع گفتند: «نصفش حدیث نبوی است، نصف دیگرش از قیس بن اکبرسیاه!» همه با صدای بلند زدند زیر خنده و حاجی نمی دانست بخندد یا خیلی جدی بگوید: این حرف ها چیه؟ قیس دیگر کیه؟ کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)جلد 2، صفحه:163📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
بچه ها با صدای بلند صلوات می فرستادند و او می گفت: «نشد، این صلوات به درد خودتون می خوره» نفرات جلوتر که اصل حرف های او را می شنیدند و می خندیدند، چون او می گفت: «برای سماورای خودتون و خانواد هاتون یه قوری چایی دم کنید» ولی بچه های ردیف های آخر فکر می کردند که او برای سلامتی آن ها صلوات می گیرد و پشت سر هم می گفت: « نشد، مگه روزه هستید» و بچه ها بلندتر صلوات می فرستادند. بعد از کلی صلوات فرستادن، تازه به همه گفت که چه چیزی می گفته و آن ها چه چیزی می شنیدند و بعد همه با یک صلوات به استقبال خنده رفتند. کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)جلد 1، صفحه:121📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
در مقابل بازجویی مزدوران گروهک کومله سکوت کردم. بازجوی زندان پرسید: پاسدار هستی؟ گفتم: نه. ناباورانه با چشمانی از حدقه درآمده نگاهم کرد و گفت: به من دروغ نگو. اگر پاسدار نیستی، پس چرا ریش داری؟ لبخندی زدم و گفتم: اگر ریش داشتن دلیل پاسدار بودن است پس فیدل کاسترو هم باید پاسدار باشد! او که از این حاضرجوابی من به خشم آمده بود، دستور داد کتکم بزنند. بعد از کتک زدن پرسید: چند سال داری! گفتم: بیست و یک سال. ابلهانه خندید و گفت: پس معلوم می شود بچه سرمایه دار هم هستی. خوب می خورید و می خوابید، به جبهه هم می آیید!! بعد از چند روز انجام این قبیل بازجویی های مسخره و آزاردهنده، سرانجام مرا به زندان مرکزی کومله منتقل کردند. کتاب طنزدراسارت، صفحه:89📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
بعضی مواقع در آسایشگاه بچه ها با عراقی ها ورزش های دسته جمعی انجام می دادند. یک بار یکی از برادران آزاده اهل تبریز با سرباز عراقی آسایشگاه قرار گذاشت که هر کس قوی تر بود به دیگری جایزه ای بدهد. ملاک قوی تر بودن هم آن بود که هر کدام بتواند دیگری را یک دور اطراف آسایشگاه بچرخاند، او قوی تر و در نتیجه برنده است. ابتدا برادر تبریزی بر گرده ی سرباز عراقی سوار شد. او هم یک دور کامل برادر آزاده را دور آسایشگاه چرخاند و مشخص بود که در حال سواری دادن با غرور و تکبّر به میزان قدرت و نیرومندی خود و گرفتن جایزه می اندیشد، در حالی که هدف آن برادر آزاده از انجام چنین کاری چیز دیگری بود. بچه هایی که شاهد این قضیه بودند از این که به این سادگی آن برادر توانسته بود سرباز عراقی را بفریبد، خوشحال بودند. وقتی نوبت سرباز عراقی شد که بر گرده ی برادر آزاده سوار شود، او گفت: شما خیلی سنگین وزن هستید و من شما را قوی تر از خود می دانم! با انجام این مسابقه اگرچه جایزه نه چندان ارزشمندی به سرباز عراقی تعلّق گفت، اما آن برادر آزاده توانست در آن محیط خفقان آور اسارت با انجام چنین نمایش جالبی تأثیر مثبتی بر روحیه بچه ها بگذارد. کتاب طنزدراسارت، صفحه:86📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
بخشی از خدمت سربازی را در آبادان بودم. قرار بود فرمانده ی سپاه از تیپ بازدید کند. باید گردان را برای رژه آماده می کردند. یکی از این روزها نوبت ما رسید. به صف شدیم. طبل و شیپور نواخته شد. هوا گرم، بچه ها خسته و بی حال، طبیعی بود که پاها خیلی بالا نیاید. معاون فرمانده ی گروهان در جایگاه ایستاده بود و از ما سان می دید. وقتی به جایگاه رسیدم و به اصطلاح نظر به راست کردیم، ایشان اگر از رژه راضی می بودند باید می گفتند: «گروهان، خیلی خوب.» اما چون رژه ی ما تعریفی نداشت، با همین آهنگ، به جای خیلی خوب، حیف نان گفتند. ولی بدون معطلی و به صورت غیرقابل انتظاری در جواب او بسیجی صفر کیلومتری که در صف جلو پا به رمین می کوبید، با صدای بلند گفت: «استوار، بی خیال.» که تمام فرماندهان در جایگاه زدند زیر خنده و بقیه ی تمرین لغو شد و گُل از گُلِ کل گردان شکفته شد. کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)جلد 3، صفحه:50📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
با اتوبوس به طرف مقصد نامعلومی در حرکت بودیم. حدود بیست نفری می شدیم و چند سرباز هم مأمور حفاظت از ما بودند. بالاخره جلوی ساختمانی به شکل قلعه ایستادیم و بعد عراقی ها با کابل و باتوم از بچه ها خواستند تا بلند شوند و پایین بروند. طریقه ی حرکت هم بدین شکل بود که برای بلند شدن از روی صندلی یک کابل، برای پیاده شدن یک کابل و موقع پیاده شدن یک کابل خوردیم و برای بقیه مسیر هم که الی ماشاء الله هر چقدر که امکان داشت و می توانستند، نصیب و بهره داشتیم. در این حال و وضعیت، با دلهره و اضطرابی که مسلماً این گونه شرایط به همراه دارد، یکی از بچه ها از ابتدای همسفری تا اینجا مدام مزاح و شوخی می کرد و حتی موقعی که کابل هم می خورد، می خندید و در اثنای کتک خوردن به عراقی ها فحش و دشنام می داد که همین امر موجبات خنده و شادی اندکی را برای بچه ها فراهم می آورد. از طرف دیگر سربازان عراقی که با ما همراه بودند، وقتی خنده های دائمی او را می دیدند و فحش ها و دشنام های او را می شنیدند، می پنداشتند که او از خودشان است و او را نسبت به سایرین کمتر اذیّت و آزار می کردند. یادم می آید در تونل وحشت که بودیم، وی وقتی از بغل تونل بنا به دستور سربازان عراقی مسافتی را بدون ضرب و شتم می پیمود، به ما می گفت: مگر به شما نگفتم بخندید که خنده بر هر درد بی درمان دواست؟ بخندید اما دق و دلیتان را با فحش و دری وری به اینها بگویید که حالیشان نمی شود. خلاصه ما که رفتیم تا شما باشید وقتی راهنماییتان می کنند، گوش دهید. و خدا می داند یکی از مهم ترین عواملی که باعث حفظ روحیه و تعمیق علاقه ها در اسارت می شد، همین سخنان و مزاح ها بود. کتاب طنزدراسارت، صفحه:46📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
از میان خصلت های برجسته ی برادران آزاده می توان به زرنگی، هوش و فراست آنها اشاره کرد که در عملیات جنگی و یا در اسارت به هنگام بازجویی، با توجه به سادگی و کوته نظری نیروهای عراقی، از این خصلت ها حداکثر استفاده را می کردند و در بسیاری از موارد نیز موفق بودند. یک نمونه از این موارد مربوط به بازجویی یکی از برادران آزاده در اردوگاه موصل بود. عراقیها از او خواستند تا اطلاعات و موقعیت های مناطق استراتژیک و مهم ایران را در استان خوزستان به آنها نشان دهد. آن برادر آزاده نیز خیلی جدی به عراقیها گفت که در مورد استان خوزستان چیزی نمی داند، ولی در شهرستان بهبهان منطقه ای را می شناسد که در آنجا یک چاه ماست خیلی بزرگ و در نوع خود بی نظیر وجو دارد که از آن ماست به بیرون فوران می کند. نقطه ای را هم روی نقشه به آنها نشان داد و گفت:«محل آن دقیقاً اینجاست! عراقیها که این ادعای او را کاملاً باور کرده و خوشحال بودند از اینکه موقعیت جغرافیایی منطقه ی مهمی را به این سادگی به دست آورده اند، او را تشویق کردند تا سایر نقاط مهم و حیاتی را هم که می شناسند به آنها نشان بدهد». کتاب طنزدراسارت، صفحه:38📚 🆔https://zil.ink/Shohada_Fakeh
بعد از این که توسط نیروهای عراقی به اسارت درآمدم، سؤال تازه ای مطرح شد که بعداً برایم خیلی جالب بود. سؤال این بود: « انت حرس خمینی ؟ » و من هم در جواب این سؤال گفتم: « بله » که ناگهان با پوتین و قنداق اسلحه به جانم افتادند. مجدداً سؤال را تکرار کردند و دوباره جواب قبلی را شنیدند و باز هم به جانم افتادند. با حال مجروحیت که دیگر رمقی نمانده بود، شکنجه ها را تحمل می کردم. دست ها و پاهای مرا از پشت بستند و دو روز تمام به همین حالت نگه داشتند. روز سوم یک سرباز عراقی که به زبان فارسی مسلّط بود، به من گفت: « پاسدار هستی؟ » گفتم: نه گفت: پس چرا دو روز قبل هر چه از تو سوال می کردند، جواب مثبت می دادی؟ آخر من معنای « انت حرس خمینی » را نمی دانستم و بعد از آن دیگر ما را شکنجه نکردند. کتاب طنز در اسارت، صفحه:28📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
اگر کسی بی موقع در میان جمع می خوابید، خصوصاً اگر این شخص بعد از سلام نماز خوابش می برد یا مثلاً در مراسم دعای کمیل، دعای توسل یا زیارت عاشورا که نوعاً بعد از نماز صبح برگزار می شد و به گوشه ای می افتاد و از خود بی خود می شد و احیاناً «خُرخُر» هم می کرد، بچه ها رو به هم می کردند و او را به هم نشان می دادند و به خنده می گفتند: «نگاه کن، طفلی از خوف خدا غش کرده.» که علاوه بر شوخی، کنایه از این بود که شخص بی توجه است و این اوقات را قدر نمی داند. کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)جلد 1، صفحه:133📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
دور هم نشسته بودیم. یکی از بچه ها که زیادی اهل حساب و کتاب بود و دلش می خواست از کُنه هر چیزی سر در بیاورد، گفت: «بچه ها بیایید ببینیم برای چه اومدیم جبهه» و بچه ها که سرشان درد می کرد برای این جور حرف ها، البته با حاضر جوابی ها و اشارات و کنایات خاص خودشان، همه گفتند: «باشه.» از سمت راست نفر اول شروع کرد: «والله بی خرجی مونده بودم. سر سیاه زمستونی هم که کار پیدا نمی شه، گفتیم کی به کیه می رویم جبهه و می گیم برای خدا آمدیم بجنگیم» بعد با این که همه خنده شان گرفته بود، او باورش شده بود و نمی دانم تندتند داشت چه چیزی را می نوشت. نفر بعد با یک قیافه ی معصومانه ای گفت: «همه می دونن که منو به زور آوردن جبهه، چون من غیر از این که کف پام صافه و کفیل مادرم هستم و دریچه ی قلبم گشاد شده، خیلی از دعوا می ترسم، سر گذر هر وقت بچه ها با هم یکی به دو می کردند، من فشارم پایین می آمد و غش می کردم.» دوباره صدای خنده ی بچه ها بلند شد و جناب آقای کاتب یک بویی برده بود از قضیه و مثل اول دیگر تندتند حرف های بچه ها را نمی نوشت. شکش وقتی به یقین تبدیل شد که یکی از دوستان صمیمی اش گفت: «منم مثل بچه های دیگه، تو خونه کسی محلم نمی گذاشت، تحویلم نمی گرفت. آمدم جبهه بلکه شهید بشوم و همه تحویلم بگیرن.» کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)جلد 1، صفحه:52📚 🆔https://zil.ink/shohada_fakeh