شهدای حکم آباد تبریز
#قسمت_78 #سلسله_اعصاب_فرماندهی عملیات مرصاد ✍️ تصمیم گرفته شد گردان امام حسین از کنار جاده از مسیر
#قسمت_79
#سلسله_اعصاب_فرماندهی
عملیات مرصاد
✍️ وقتی بیسیم های منافقین را شنود میکردیم، غالباً صدای زن شنیده می شد و بیشتر فرماندهانشان زن بودند، بعد از دیدن چند نفر از دستگیرشدگان و همچنین کشته های آنان، متوجه شدم که هیکلهای مردانه ای دارند و هرکدام کیفی به همراهشان داشتند که حاوی امکانات امدادی و همچنین قرص سیانور بود در آنجا بچه های اردبیل یک تویوتا دوکابین را از دست منافقین گرفته بودند، وقتی داشبورد تویوتا را بررسی کردم یک بیسیم دستی آیگوم با فرکانس سینتی سایزر و قابل تنظیم وجود داشت با کنجکاوی فرکانس های بیسیم راجستجوکردم و متوجه شدم منافقین بدون رمز و به زبان فارسی در حال صحبت هستند و با محاسبه فرکانس ها دریافتم که در محدوده فرکانس باند پلیسی گفتگو می کند، در بغل بیسیم نیز کلیدی وجود داشت که با آن کلید می شد کیلوهرتز را تغییر داد، (بعد از عملیات بیسیم فوق را تحویل تیپ امام زمان دادم) آن روز یکی از روستاییان خبر داده بود که منافقی در روستای آنها مخفی شده است بچه های اطلاعات رفتند وی را دستگیر کرده و آوردند، از آنجایی که فرد دستگیر شده زن بود، بچه ها به خاطر معذوریت شرعی وی را تفتیش نکرده بودند و زمانی که درصدد بود توسط نارنجکی که همراه داشت یک حمله انتحاری انجام دهد به هلاکت رسید.
🔶 هنگام عصر که تقریباً عملیات به پایان رسیده بود من و میراب به پادگان بیستون و سپس به تبریز برگشتیم و کارهای ناحیه را ادامه دادیم بعد از این قضیه ما حدود 5 ماه در کوشک خط داشتیم و در عرض این مدت چند روزی همراه میراب به کوشک رفتم و سپس در تاریخ 68/8/21رسماً به تیپ 31امام زمان(علیه السلام ) اعزام شدم و به بانه رفتم خط ما از کاگر (یادمان کنونی شهدای بوالحسن) تا پل سیدالشهدا بود و 8پایگاه داشتیم، تیپ های نینوا و حضرت عباس نیز در بالای محور ما مستقر بودند
🔹 در آن مقطع نیروهای UNنیز به مرزها آمدند در آن زمان سید مجید سید فاطمی فرمانده تیپ بود که من را به عنوان مسئول مخابرات تیپ منصوب کرد و تا سال 83افتخار خدمت در مخابرات این تیپ را داشتم.
# قسمت_بعدی_ رو_هم_دنبال_کن
#حاج_کاظم_احمدنژادحکمآبادی
#کتاب_سلسله_اعصاب_فرماندهی
🌷🌹تقویم یادبود شهداء 🌹🌷
@shohada_hokmabad_tabriz
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
شهدای حکم آباد تبریز
#قسمت_79 #سلسله_اعصاب_فرماندهی عملیات مرصاد ✍️ وقتی بیسیم های منافقین را شنود میکردیم، غالباً صدای
#قسمت_80
#سلسله_اعصاب_فرماندهی
فصل 21
✍️ استقرار نیروهای( UNحافظ صلح سازمان ملل متحد)
در مرزهای ایران و عراق ودر محور ما آفریقایی ها بودند و به هرگونه شلیک زمینی و هوایی و تغییر و تحولات مرزی و عبور از مرز و تحرکات غیرعادی و همچنین ایجاد سنگرهای جدید نظارت داشتند و موارد خلاف را گزارش میکردند
🔶 نیروهای UNدر گزارشاتشان اکثراً از عراقی ها حمایت می نمودنند و تغییر و تحولاتی را که عراقیها برخلاف قرارداد انجام میدادند گزارش نمیکردند ضمناً حضور ضد انقلاب در آن منطقه را که با حمایت عراق همراه بود نادیده میگرفتند نیروهای ما چندین بار از طرف منطقه سورکوه و روستاهای اطراف مورد حمله قرار گرفتند، در یک مورد درگیری شدیدی در شیار شابدین به وقوع پیوست .
🔸 آن موقع سردار احمد کاظمی فرمانده قرارگاه حمزه بود تاب و تحمل اینگونه ناامنی ها را نداشت و از سویی نیز چون می دید که نیروهای UNبرخلاف ماموریتشان، به تحرکات مرزی عراقی ها و ضدانقلاب واکنش نشان نمیدهند برای اینکه ضربه محمکی به ضدانقلاب زده شود و پایگاه آنها درکنار مرز و داخل عراق برچیده گردد، تصمیم گرفته شد که تعدادی از بچه ها جهت شاسایی محل تجمع ضدانقلاب، به خاک عراق نفوذ نموده و اطلاعات لازم را کسب نمایند.
🔷 من و، یکی از فرماندهان گردان نینوا، هر کدام یک تویوتای سفید رنگ داشتیم، ماشینها را گِل مالی کردیم و کلمه UNرا نیز روی آنها نوشتیم (تا موجب گمراهی عراقیها و ضدانقلاب شود) و هنگام شب همراه با حاج منصور عزتی و گردان حضرت رسول با راهنمایی بچه هایی که شناسایی را انجام داده بودند خودمان را به پایین سورکوه رساندیم .
# قسمت_بعدی_ رو_هم_دنبال_کن
#حاج_کاظم_احمدنژادحکمآبادی
#کتاب_سلسله_اعصاب_فرماندهی
🌷🌹تقویم یادبود شهداء 🌹🌷
@shohada_hokmabad_tabriz
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
شهدای حکم آباد تبریز
#قسمت_80 #سلسله_اعصاب_فرماندهی فصل 21 ✍️ استقرار نیروهای( UNحافظ صلح سازمان ملل متحد) در مرزهای ایر
#قسمت_81
#سلسله_اعصاب_فرماندهی
فصل 21
✍️ گردان حضرت رسول به هنگام روشنایی هوا به ضد انقلاب زد من نیز با دوربین منطقه عملیات را زیرنظر داشتم و موارد را به حاج منصور گزارش میدادم ضد انقلاب کاملً غافلگیر شده بود و به صورت خواب آلود و با پیراهنهای رکابی بیرون آمده بودند این درگیری حدود دو ساعت ادامه داشت که منجر به متلاشی شدن مقر مذکور گردید.
🔶 به هنگام برگشت در چندین نوبت به وسیله دو دستگاه ماشینی که داشتیم بچه ها را تا دامنه سورکوه تخلیه کردیم، بعدها از بچه های جنگال شنیدم، مکالمات عراقیها پشت بیسیم شان از آن داشت که به ترددهای ماشینهای ما هنگام تخلیه نیروهایمان مشکوک شده بودند و بعد از بحث متقاعد شده بودند که نیروهای UNهستند
🔸 جنگ با صدام تمام شده بود ولی مشکل ضدانقلاب در غرب و شمالغرب همچنان باقی بود و بایستی در مرزها امنیت کامل برقرار می شد، لذا رزمندگان ماندند تا این مشکل نیز برطرف شود
🔷 با توجه به اینکه به وسیله 40کیلومتر سیم جنگی تمام پایگاه ها را مجهز به تلفن کرده بودیم، نگهداری سیم یکی از وظایف ما محسوب می شد که مشکلات زیادی را دربر داشت برای جنگال با همراهی بچه های مستقر در سردشت و وزنه یک استقرار نیروهای UNدر مرزهای ایران و عراق مثلث درست کرده بودیم و با کمک علیرضا سقزی (کاک علی)، که یکی ازکاربلدترین سربازان مان در حیطه جنگال بود و به زبان کردی و فارسی تسلط داشت، جنگال تیپ را راه اندازی کردیم
# قسمت_بعدی_ رو_هم_دنبال_کن
#حاج_کاظم_احمدنژادحکمآبادی
#کتاب_سلسله_اعصاب_فرماندهی
🌷🌹تقویم یادبود شهداء 🌹🌷
@shohada_hokmabad_tabriz
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
شهدای حکم آباد تبریز
#قسمت_81 #سلسله_اعصاب_فرماندهی فصل 21 ✍️ گردان حضرت رسول به هنگام روشنایی هوا به ضد انقلاب زد من نی
#قسمت_82
#سلسله_اعصاب_فرماندهی
فصل 21
✍️ یکی از بیسم هایی که با آن شنود می کردیم همان بیسیمی بود که در عملیات مرصاد از منافقین به غنیمت گرفته بودیم با توجه به اینکه جهت یاب نداشتیم، به صورت ابتکاری یک لوله پلیکا را بریده بودیم، بیسیم را داخل لوله فوق قرار می دادیم بیسیم یک سگمنت داشت، وقتی با بیسیم صحبت می کردیم علامت سگمنت به صورت سیگنال بالا پایین می شد و به وسیله آن سمت مکالمه را پیدا کرده و گزارش می دادیم از فلان مختصات جلرافیایی پیام دریافت می شود.
🔶 که آن نیز مستلزم آشنایی به نقشه خوانی بود که در مرکز گرا را تبدیل به جایگاه ما می کردند و نقطه را نشان میداد تا اینکه مدتها بعد به موبایل ماهوارهای مجهزشدیم
حاج احمد کاظمی بعد از شهادت آقا مهدی باکری هیچ وقت ارتباطش را بنا بچه های لشکر عاشورا قطع نکرده بود، گویی در لشکر عاشورا گمشده ای دارد یک روز یکی از بچه های اطلاعات تیپ بانه به حاج منصور عزتی گزارشی داد
حاج احمد نیز که در آنجا بود به زبان تُرکی گفت موضوع نَمَنَندی (موضوع چیست،) عزتی جواب داد بچه ها یک نفر از افراد ضدانقلاب را دستگیر کرده اند که داخل کوله پشتی اش پر از مین و مواد منفجره است و قصد داشته است تا درمنطقه مین گذاری نموده و انفجاراتی را به وجود آورد کاظمی گفت: آن شخص را پیش من بیاورید، رفتند آن شخص را از بازداشتگاه آوردند،
🔷 درحضور احمد کاظمی با ملاطفت و مهربانی از وی سوال کرد برای چه کاری به این منطقه آمده ای؟ شخص مذکور با یک لهجه کردی فارسی گفت آمده بودم همه شما را بکُشم،
🔸 کاظمی گفت ما آمده ایم برای شهادت، حالا که از جنگ جان سالم به در بردیم اضافی هستیم، شما به فکر ما نباشید .
🔹 و به دور از انتظار آن شخص گفت: اگر همین حالا آزادت کنیم چه کار خواهی کرد؟
ضد انقلاب جواب داد شما نه تنها من را آزاد نخواهید کرد. بلکه اعدام خواهید نمود خلاصه بعد از یک گفتگوی طولانی، مهر کاظمی بر دل شخص دستگیر شده افتاد و شروع کرد به گریه کردن و هر چه اطلاعات داشت را بازگو کرد .حاج منصور نیز دستور داد که به جای مواد منفجره داخل کوله پشتی مقدارزیادی مواد غذایی گذاشته و وی را آزاد کردند
# قسمت_بعدی_ رو_هم_دنبال_کن
#حاج_کاظم_احمدنژادحکمآبادی
#کتاب_سلسله_اعصاب_فرماندهی
🌷🌹تقویم یادبود شهداء 🌹🌷
@shohada_hokmabad_tabriz
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
شهدای حکم آباد تبریز
#قسمت_82 #سلسله_اعصاب_فرماندهی فصل 21 ✍️ یکی از بیسم هایی که با آن شنود می کردیم همان بیسیمی بود که
#قسمت_83
#سلسله_اعصاب_فرماندهی
فصل21
✍️ضد انقلاب بعد از 15 روز با سه چهار نفر دیگر برگشت و خودش را تسلیم نمود و به پیشمرگان کُرد مسلمان ملحق شد . کاک مطلب (همان فرد دسنتگیر شده) با من خیلی رفیق و صمیمی شده بود و گاهی درد دل می کرد ومی گفت: مردم به چشم بدی به وی نگاه می کنند خانواده اش شدیداً تحت فشار قرار دارد بعد از مدتی فرماده سپاه بانه شد و به دست غلامان حلقه به گوش بیگانگان ترور گردید و به شهادت رسید.
بعد از این قضایا تیپ نینوا رفت عباس آباد، و یگان دیگری جای آن را گرفت و تیپ ما نیز به پادگان شهید قاضی منتقل شد، تا اینکه در اواخر سال 71دوباره تیپ بانه را تحویل گرفتیم که کل امنیت شهر بانه و پایگاههای اطراف آن با ما بود از 8 گردان مستقر در آنجا، 2گردان از اردبیل و زنجان مامور بودند و بقیه از گردانهای خودمان بودند، پادگان امروزی شهید نصرالهی عقبه تیپ بود و ستاد داخل شهر در مکان فعلی سپاه بانه و همچنین فرماندهی نیز در داخل شهر قرار داشتند .
در آن موقع موسی سحرخیز، از پرسنل مخابرات سپاه بانه، مسئولیت مخابرات بانه را بر عهده داشت، وقتی ما با آنها ادغام شدیم، تقسیم مسئولیت کردیم و با اینکه ایشان مدتها قبل از ما در بانه حضور داشت، بسیار متواضعانه گفتد چون شما بیشتر از من با مجموعه کنونی آشنایی دارید مسئولیت با شما و خودشان نیز جانشین من شدند ولی من همیشه ایشان را به عنوان مسئول می شناختم و قوت قلبی برای من بود و چیزهای بسیار کلیدی و جدیدی از وی آموختم ایشان بعد از مدتی به عنوان مسئول مخابرات گروه ظفر به قرارگاه حمزه رفتند .
طی مدت دو سالی که در بانه ماندیم کارمان مبارزه با ضدانقلاب بود گروهی که بیشتر از همه در آن منطقه دست به شرارت میزدند از «هیز» آربابا و علی آلوتی بودند اکثراً توسط جنگال محل تجمع و یا محل عملیات آنها را کشف میکردیم .
# قسمت_بعدی_ رو_هم_دنبال_کن
#حاج_کاظم_احمدنژادحکمآبادی
#کتاب_سلسله_اعصاب_فرماندهی
🌷🌹تقویم یادبود شهداء 🌹🌷
@shohada_hokmabad_tabriz
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
شهدای حکم آباد تبریز
#قسمت_83 #سلسله_اعصاب_فرماندهی فصل21 ✍️ضد انقلاب بعد از 15 روز با سه چهار نفر دیگر برگشت و خودش را
#قسمت_84
#سلسله_اعصاب_فرماندهی
فصل21
✍️رمزهای مکالمات ضدانقلاب بسیار ساده و به صورت علائم (قراردادی) و در عین حال کشف آنها برای ما بسیار سخت بود زیرا که بیشتر از الفاظی استفاده می کردند که خودشان اطلاع داشتند مثلً می گفتند «فلانی» یادت است که «فلان» وقت در آنجا به شما یک کتاب دادم – یادت است «فلان» جا سر چشمه«فلان» با هم نهار خوردیم .
🔶 در داخل روستا تابلوهای انحرافی می زدند، مثلاً در جایی که تجمع کرده بودند تابلو حمام زنانه نصب میکردند تا حجب و حیا مانع از ورود ما به آنجا شود، ما نیز خبره شده بودیم و از وضعیت نگاهها و طرز صحبت مردم می فهمیدیم که ضدانقلاب در آن منطقه است.
در بلندی های وزنه پاسداری داشتیم به نام کاک رسول که مکالمات منطقه را شنود می کرد ما نیز اوضاع را از وی سوال کردیم، کاک رسول گفت آنها در یکی از منازل روستا هستند که شما را میبیند با وصف اینکه کُردها در غیرت و تعصب و ناموس پرستی شهره هستند اما هنگام بازرسی خانه ها، خانم ها با پوشش نامناسبی در مقابل بچه ها ظاهر شدند تا حجب و حیا مانع از ورود آنها به داخل منازل شود در یکی از منازل نیز خانم خانه به بهانه شیر دادن به بچه خودش به صورت نیمه لخت در مقابل بچه ها ظاهر شده بود.
🔸 در این هنگام کاک رسول پیام داد که ضدانقلاب در همان منزل مستقر شده و با بیسیم در حال مشورت با فرماندهانشان هستند که اول آمبولانس را بزنند یا وانت را، فوری آمبولانس را روشن کردم و یک متر حرکت کرده بودم که یک آرپیجی از عقب آمبولانس رد شد .
🔹معمولاً ضدانقلاب حدود ظهر یا بعد ازظهر درگیری ایجاد می کرد، آن هم به این دلیل بود که اگر چنانچه تحت تعقیب قرار گرفتند، به تاریکی شب برخورد کنند و فرصت فرار داشته باشند این درگیری نیز تا غروب ادامه داشت و در این درگیری راننده وانت گردان حبیب اسیر شد چند نفر از جمله محمدپورنجف و علی مناف زاده زخمی شدند که خودشان را در پشت درخت ها پنهان کرده بودند، هوا که تاریک شد، با فرار ضدانقلاب زخمی ها را پیدا کردیم ولی اثری از راننده نبود و چون وانت نیز صدمه دیده بود، وانت را در روستا گذاشتیم و فردای آن روزجرثقیل رفت و وانت را آورد.
# قسمت_بعدی_ رو_هم_دنبال_کن
#حاج_کاظم_احمدنژادحکمآبادی
#کتاب_سلسله_اعصاب_فرماندهی
🌷🌹تقویم یادبود شهداء 🌹🌷
@shohada_hokmabad_tabriz
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
شهدای حکم آباد تبریز
#قسمت_84 #سلسله_اعصاب_فرماندهی فصل21 ✍️رمزهای مکالمات ضدانقلاب بسیار ساده و به صورت علائم (قرارداد
#قسمت_85
#سلسله_اعصاب_فرماندهی
فصل22
✍️ روزی از نزدیکی های روستای دلزی عبور می کردیم، دیدیم یک نفر پای پیاده به سوی سلماس می رود، به راننده گفتم نگه دار وی را نیز سوار کنیم در کنار من نشست، سر گفتگو باز شد، از وی پرسیدم چه کاره ای؟ کجا میروی؟ گفت معلم هستم برای یک کار اداری به آموزش و پرورش سلماس می روم گفتم حقوقت چقدر است؟ آهی کشید و درد دلش باز شد
🔶 گفت: این سو ال را یکی از شاگردانم نیز ازمن داشت که در پاسخ دانش آموز گفتم حدود 30هزار تومان حقوق می گیرم سپس آقا معلم ادامه داد، شما فکر می کنید شاگردم در جواب پاسخ من چه گفته باشد خوب است .
🔹گفتم اینگونه که آه کشیدی حتماً حرف خوشایندی نبوده، آقا معلم گفت: شاگرد مذکور اظهار داشت هر یک از قاطرهای ما شبی 30هزارتومان درآمد دارد که برابر با یک ماه حقوق شماست، و آقا معلم بسیارافسوس می خوردکه کودکان را نیز به این راه کشانده اند.
🔷 روزی یک گروه از قاطرهایی که از کوهها سرازیر شده و کالای قاچاق را از مرز رد می کردند در کمین نیروی انتظامی افتادند، بعد از اینکه صاحبان قاطرها شناسایی شدند، مشخص شد یکی از قاطرها صاحب ندارد و
🔸 بعداً معلوم گردید که قاطر مذکور متعلق به ماموستای روستا است جریان اینگونه بود که هر شب یکی از روستائیان به نوبت، قاطر ماموستا را با این اعتقاد که برکت می آورد، قاطی قاطرهای خود می کردند و درآمد آن را به ماموستا می دادند این موضوع نشان از نفوذ معنوی ماموستاها در میان مردم آن منطقه داشت که اکثراً سنی شافعی مذهب هستند
# قسمت_بعدی_ رو_هم_دنبال_کن
#حاج_کاظم_احمدنژادحکمآبادی
#کتاب_سلسله_اعصاب_فرماندهی
🌷🌹تقویم یادبود شهداء 🌹🌷
@shohada_hokmabad_tabriz
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
شهدای حکم آباد تبریز
#قسمت_85 #سلسله_اعصاب_فرماندهی فصل22 ✍️ روزی از نزدیکی های روستای دلزی عبور می کردیم، دیدیم یک نف
#قسمت_86
#سلسله_اعصاب_فرماندهی
فصل22
✍️ قرار شد از طریق مناطق مرزی به سلماس برویم، بعد از اینکه روستای قصریک را رد کردیم، بین راه روستای هشتراک به منطقه قره داش، یادم آمد که بچه های نیروی انتظامی می گفتند قبلاً ایستگاه رادیو دمکرات در این ناحیه بوده است به ذهنم آمد اگر بتوانیم در این محل یک رله بگذاریم خواهیم توانست تمام گردان های مستقر در آن منطقه را پوشش دهیم برای همین، وقت را مناسب دیدم و خواستم نقطه مذکور را بررسی کنم .
🔷 وقتی در بالای کوه به محل ایستگاه رادیویی تخریب شده دمکراتها رسیدیم، دیدم جای آنتن ها باقی است، به دقت مشغول بررسی منطقه شدیم به محل غار مانندی رسیدیم که کوه را کَنده بودند و دَر ورودی آن با نایلون پوشانده شده بود.
🔸 دو نفر در مقابل ورودی غار نگهبانی می دادنند چون بنای درگیری با آنها را نداشتیم فرمانده شان را خواستیم تا تذکر دهیم منطقه را ترک کنند یک نفر آمد از لحن سخنان وی فهمیدیم که از جمله گروههای پژاک ترکیه هستند،
به وی گفتیم که باید خاک ایران را ترک کنند ولی تمرد کرد و کار به درگیری لفظی کشید که در این هنگام یکی از بچه ها چند تیر هوایی انداخت با صدای تیراندازی حدود 18نفر از داخل غار بیرون آمدند
بیش از 10نفر از آنها دختر بودنند که بسیار ورزیده و اندام پسرانه ای داشتند .
🔹در میان آنها مردی با قیافه ای خشن و جلادانه وجود داشت هیچکدام فارسی بلد نبودند، آن مرد خشن که فرمانده شان بود به زبان ترکی استانبولی، حرف هایی زد که ما متوجه نشدیم، بالاخره به آنها فهماندیم که باید آن منطقه را ترک کنند بسیار دلگیر هر چه داشتند برداشتند و رفتند و ما نیز به دستور سوداگر پناهگاه را آتش زدیم و تخریب کردیم
# قسمت_بعدی_ رو_هم_دنبال_کن
#حاج_کاظم_احمدنژادحکمآبادی
#کتاب_سلسله_اعصاب_فرماندهی
🌷🌹تقویم یادبود شهداء 🌹🌷
@shohada_hokmabad_tabriz
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
شهدای حکم آباد تبریز
#قسمت_86 #سلسله_اعصاب_فرماندهی فصل22 ✍️ قرار شد از طریق مناطق مرزی به سلماس برویم، بعد از اینکه ر
#قسمت_87
#سلسله_اعصاب_فرماندهی
فصل22
✍️ مدتی بعد از این جریان قرار شد گردان حبیب ابن مظاهر از پشت منطقه قره داش برای انجام عملیاتی عبور کند من هر چه در پشت بیسیم آنها را صدا کردم جوابی نشنیدم .گردان حبیب با یک گروه از پ ک ک شاخه ترکیه درگیر شده بود که درمیان این گروه تعدادی از اکراد سوریه نیز وجود داشتند چاره ای ندیدم جز اینکه جهت برقراری ارتباط به بالای ارتفاعات رفته و رله کنم .
🔷 با عجله سرباز علی حیدری یک دستگاه بیسیم77 PRC برداشت، من نیز یک دستگاه شنود و یک بیسیم کوچک دستی در جیبم گذاشتم وتعجب آور است که با آن همه تجربه در جبهه های جنگ، فراموش کردم اسلحه ای با خود ببریم.
به بالای کوهی که آخرین نقطه مرز ایران و ترکیه بود رفتیم طبیعت آن بالا به واسطه چشمه ها و علفزارهایش به قدری زیبا بود که بهشت را تداعی میکرد و شیارهای مناسبی داشت برای مخفی شدن گروهکها .
🔸 سوداگر توپخانه را هماهنگ کرده بود تا به هنگام لزوم مسیری را که از سوی گردان حبیب اعلام می شود، هدف قرار دهد از سوی گردان حبیب مختصاتی به من داده شد و من نیز آن مختصات را به فرماندهی اعلام کردم گردان حبیب گروه پژاک را در منطقه مرزی گیر انداخته بود و آنها نیز چارهای ندیده بودند جز اینکه به شیارهای بلندی که ما در بالای آن بودیم پناه بیاورند .
🔶 در یک لحظه از فاصله زیادی دیدم یک نفر که شباهت زیادی به ابوالفضل بانان خجسته، یکی از نیروهای گردان حبیب دارد، ارتفاعی را که ما در آنجا بودیم، بالا می آیند و یک ستون را راهنمایی میکنند وقتی به نزدیکی ما رسیدنند،
🔹راهنما علامتی به ستون داد که همگی زمین نشستند و تازه آن موقع فهمیدیم که بچه های گردان حبیب نیستند.
حیدری با عجله بیسیم را روشن کرد و موضوع را به سوداگر گزارش نمود در آن موقع مسئول اطلاعات ما نیز که در تبریز در مرخصی به سر می برد مکالمه بین این دو نفر را شنیده بود.
# قسمت_بعدی_ رو_هم_دنبال_کن
#حاج_کاظم_احمدنژادحکمآبادی
#کتاب_سلسله_اعصاب_فرماندهی
🌷🌹تقویم یادبود شهداء 🌹🌷
@shohada_hokmabad_tabriz
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
شهدای حکم آباد تبریز
#قسمت_87 #سلسله_اعصاب_فرماندهی فصل22 ✍️ مدتی بعد از این جریان قرار شد گردان حبیب ابن مظاهر از پشت
#قسمت_88
#سلسله_اعصاب_فرماندهی
فصل22
✍️ اسلحه ای نداشتیم تا از خودمان دفاع کنیم، راه فراری نیز نداشتیم از 3نقطه ما را محاصره کرده بودند تعدادی از دخترانی که پناه گاهشان را در بالای ارتفاعات منطقه قره داش خراب کرده بودیم بین آنها بودند یکی جلو آمد و به زبان ترکی استانبولی چیزهایی گفت که به خوبی نفهمیدم چه میگوید.
هنگامی که آن دختر با من حرف میزد، حیدری نیز من را هُل می داد، گویا روی آشیانه پرنده ای ایستاده بودم که بچه های پرنده تازه از تخم بیرون آمده بودند و حیدری قبل از ایکنه نگران جان خودمان باشد، نگران بود که نکند پایم را روی آشیانه بگذارم .
🔹 تنها چیزی که از صحبتهای آن خانم دستگیرم شد این بود که میگفت چرا پناهگاه ما را خراب کردید در این لحظه یکی از فرماندهان پژاک به سوی حیدری آمد تا بیسیم را از دستش بگیرد، حیدری مقاومت کرد و گلاویز شدند وقتی من نیز مداخله کردم، هردو نفرمان را به باد کتک گرفتند با این همه حیدری بیسیم را به آنها نداد.
🔶 آن مردی که با ما گلاویز شده بود گلنگندن تفنگش را کشید و به طرف ما گرفت و گفت آت یات «بینداز و دراز بکش» منظورش گرفتن بیسیم بود و چون پافشاری کردیم با قنداق اسلحه به کمرمان زد و ما را مجبور کرد تا به صورت درازکش روی زمین بخوابیم، و این کشمکشها موجب شد تا یادشان برود ما را بازرسی بدنی کنند و بیسیم و دستگاه شنودی که من به همراه داشتم و بسیار ارزشمند بود همچنان در جبیب من باقی ماند .
🔸 گویا به فکر مبادله ما با نفرات خودشان بودند که توسط بچه های ما اسیر شده بودند حدود ساعت 30/9صبح اسیر شده بودیم، بعد از اینکه 7ساعت با پای پیاده ما را در ارتفاعات گردادند، ساعت 30/4بعد از ظهر همگی خسته شدند و زمین نشستند تا استراحت کنند یک نفر از آنها با لگدی به زانوهایمان زد و ما رااز سشروُ تا جهنم دره سی نیز مجبور به نشستن کرد و یک سگ آموزش دیده را بالای سر ما گذاشتند تا هوس فرار به سرمان نزند .
🔷سوداگر چون دیده بود از ما خبری نشد، دستور داده بود تا آن منطقه را با خمپاره بزنند با اولین انفجار همگی در کنار سنگ ها پناه گرفتند از فرصت استفاده کرده پا به فرار گذاشتیم، یک تپه ماهور را پشت سرگذاشته بودیم و آنها هنوز متوجه فرار ما نشده بودند ولی سگ دنبال ما می آمد پشت تپه در شیاری توقف کوتاهی کردیم با بیسیمی که در جیبم داشتم خبر فرارمان را به سوداگر دادم .
⭕️ دوباره شروع به دویدن نمودیم، در این موقع افراد پژاک یک تیربار را روی تپه گذاشتند و ما را به رگبار بستند، حرارت گلوله ها را در بالای سرم و کنار گوش وپهلوی شکمم احساس میکردم، از سوی دیگر سگ نیز در مقابلمان قرار می گرفت وگاهی نیز با گرفتن پاچه شلوار من و حیدری مانع از فرارمان می شد ولی ترس چان بر ما مستولی شده بود که در نیم ساعت سرازیری آن ارتفاعات را بدون توقف دویدیم عرق سر و صورتمان به مانند باران جاری شده بود تپش قلبم بالا رفته بود ونفسم بالا نمی آمد.
# قسمت_بعدی_ رو_هم_دنبال_کن
#حاج_کاظم_احمدنژادحکمآبادی
#کتاب_سلسله_اعصاب_فرماندهی
🌷🌹تقویم یادبود شهداء 🌹🌷
@shohada_hokmabad_tabriz
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
شهدای حکم آباد تبریز
#قسمت_88 #سلسله_اعصاب_فرماندهی فصل22 ✍️ اسلحه ای نداشتیم تا از خودمان دفاع کنیم، راه فراری نیز ندا
#قسمت_89
#سلسله_اعصاب_فرماندهی
فصل22
✍️ حیدری نیز حالاتی به مانند من را داشت تا اینکه به رودخانه ای رسیدیم و بی هوا خودمان را به آب زدیم، رودخانه تا زانو آب داشت، بعد از اینکه از رودخانه عبور کردیم سگ دنبالمان نیامد در طرف دیگر رودخانه شروع کردیم به خوردن آب، شکم هایمان باد کرد و یارای بلند شدن نداشتیم گفتیم هر چه باداباد و نقش زمین شدیم تازه حالمان جا آمده بود، دیدیم افراد پژاک شیاری که در پشت تپه قرار داشت و در آنجا توسط بیسیم با سوداگر صحبت کرده بودیم را پشت سر گذاشته اند و به سوی پایین می آیند .
🔶 در این حین یک کامیون قدیمی از نوع کامانکار برای جمع کردن سنگ از کوهستانهای منطقه در حال تردد بود و گویا راننده آن از مدتی قبل ما را زیر نظر داشت، راننده بدون اینکه کامیون را متوقف کند، ما را صدا کرد و گفت زود سوار شوید و در پشت سنگ ها پناه بگیرید با اینکه نای راه رفتن نداشتیم سوار شده و
سنگ ها را سنگر خود قرار دادیم قسمتی از یک پیچ را رد کرده بودیم که در معرض دید و تیراندازی گروهی که ما را تعقیب می کردنند قرار گرفتیم، ولی به دلیل دوری مسافت و همچنین مقاوم بودن بندنه کامیون، تیرهایی که به آن برخورد میکرد، اثر قابل ملاحظه ای نداشت .
🔹بعد از اینکه پیچ را رد کردیم، دیگر از تیراندازی خبری نبود و گویا از دید آنها خارج شده بودیم در همین موقع دیدیم کریم افخمی، مسئول حفاظت، ما آنجا توقف کرده است چون شنیده بود از دست گروه پژاک فرار کرده ایم، با ماشین در آن اطراف دور می زد تا ما را بیابد کریم وقتی ما را دید به طرفمان دوید و ما را بغل کرد و بعد از اینکه از سلامتی ما مطمئن شد، سوال کرد بیسیم هایتان را حفظ کرده اید یانه؟
🔷فبل از سلامتی ما نگرانیش از این بابت بود که دستگاه شنود دست آنها افتاده باشد. بعد از اینکه از نگرانی درآمد از فرط خوشحالی شروع کرد به گریه کردن و گفت از شما ناامید شده بودیم خلاصه از راننده کامیون تشکر کرده و سوار ماشین افخمی شده به سوی سلماس راه افتادیم.
🔸وقتی به پایگاه نیروی انتظامی در روستای قصریک رسیدیم، فرمانده پایگاه به استقبال ما آمد و با شربت و میوه از ما پذیرایی کرد خبر اسارت ما تا قرارگاه حمزه نیز رسیده بود.
# قسمت_بعدی_ رو_هم_دنبال_کن
#حاج_کاظم_احمدنژادحکمآبادی
#کتاب_سلسله_اعصاب_فرماندهی
🌷🌹تقویم یادبود شهداء 🌹🌷
@shohada_hokmabad_tabriz
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
شهدای حکم آباد تبریز
#قسمت_89 #سلسله_اعصاب_فرماندهی فصل22 ✍️ حیدری نیز حالاتی به مانند من را داشت تا اینکه به رودخانه ا
#قسمت_90
#سلسله_اعصاب_فرماندهی
فصل22 و پایان
✍️ چون اولین باری بود که از نیروهای نظامی ما در آن ناحیه اسیر شده بودند، نگرانی از آن بود که پژاک از این موضوع بهره برداری تبلیغاتی کند و از همه مهمتر دستگاه شنود دست آنها افتاده باشد این دستگاه در زمان خود از جمله دستگاه هایی بود که سیستم پیشرفته ای داشت دارای 99محدوده فرکانسی، یکی آشکار و 98محدوده محرمانه و 1اسکن بود محدوده را به اسکن می دادیم خودش تعریف میکرد و در حافظه نگه میداشت.
🔷 خلاصه افخمی ما را به پایگاه موقت نیمه مخروبه ای که در محدوده قصریک و نزدیکی پایگاه نیروی انتظامی قرار داشت و اگر شبها نمی توانستیم خودمان را به پایگاه اصلی برسانیم در آنجا اتراق می کردیم، برد فردای آن شب سوداگر با تعدادی از برادران آمدند و ما را به قرارگاه خودمان منتقل کردند که در آنجا از سوی حفاظت در خصوص چگونگی ماجرا سوالاتی شد .
🔹 و سپس در قرارگاه حمزه اطلاعات کاملی از گروهی که ما را اسیر کرده بودند را به سردار احمد کاظمی ارائه نمودیم و سردار همان جا 3ماه ارشدیت درجه به صورت تشویقی برایمان نوشت و 15روز مرخصی و یک کادو نیز به هرکدام مان دادند.
🔶 بعد از اینکه از مرخصی برگشتم موضوع اسیر شدنمان در بین همرزمان یک سوژه شد، هر کس از راه می رسید به شوخی متلکی می انداخت و
میگفت طی 8 سال در جبهه ها اسیر بعثی ها نشدی تا آخرش اسیر زنها شدی.
# پایان
#حاج_کاظم_احمدنژادحکمآبادی
#کتاب_سلسله_اعصاب_فرماندهی
🌷🌹تقویم یادبود شهداء 🌹🌷
@shohada_hokmabad_tabriz
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄