#شهید_یوسف_کلاهدوز قائم مقام فرمانده سپاه
خانه ما و آنها روبروی هم بود
یك روز ناهار آنجا می خوردیم و یك روز اینجا.
آن روز نوبت خانه ما بود.🍲
ناهار بود یا شام؛ یادم نیست؛ دیدم خانمش تنها آمده؛ همیشه با هم می آمدند.
خانمش به نظر كمی دمق بود. پرسیدم: « چی شده ؟ »
چیزی نگفت: فهمیدیم كه حتماً با یوسف حرفش شده است.
بعد دیدم در می زنند. در را باز كردم.
یوسف بود.
روی یك كاغذ بزرگ نوشته بود. « من پشیمانم » و گرفته بود جلوی سینه اش .
همه تا او را دیدند زدند زیر خنده.
خانمش هم خندید و جو خانه عوض شد .
این راحتی اش در اقرار به خطا برایم خیلی جالب بود
🍃🌺🍃🌺🍃
ڪنگره شـهـداے خوراسـگان
https://eitaa.com/shohada_khorasgan
💔
دایی یوسف روی پیشانیش دو تا خال داشت؛ یكی بزرگ و یكی كوچك.
وقتی بچه بودیم، ما را روی پاهای خود مےنشاند و برای خنداندن ما می گفت:
"بچه ها دكمه را بزنید."
یكی از خالها را با انگشت فشار مےدادیم و او مثل آسانسور ما را بالا و پایین مےبرد.
او برای ما همبازی خوبی بود.
📚هالهای از نور
#شهید_یوسف_کلاهدوز
#آخرینلحظهاولینپیمان
#ڪنگرهشـهـداےخوراسـگان
🍃🌺🍃🌺🍃
https://eitaa.com/shohada_khorasgan