eitaa logo
شـــهــــدای مسـجدسـلیمان
1.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
19 فایل
شهدای مسجدسلیمان به حول و قوه الهی برای آشنایی با سبک زندگی شهدای مسجدسلیمان ارتباط با ما: @mandir_268 دعوت شهدا هستید 👇 به ما بپیوندید🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
ــ🪽🤍"ماموریت مین" ⚘️برگرفته از زندگی شهید محمود محمودی کوهی. خورشید در آستانه غروب بود و در سایه آن روشنایی روز آرام آرام رنگ می باخت و آسمان به سرخی می گرایید. دستم را حائل صورتم کردم و گفتم« میشناختیش؟» +«آره. نزدیک ۶ ماه همرزم بودیم.» عرق پیشانی اش را گرفت و ادامه داد:«بعد از ۶ ماه خدمت از اصفهان اعزامش کردن کردستان. بین بچه هایی بود که من فرماندهی­شون میکردم. سنی نداشت؛ نهایتا ۲۱- ۲۲ اما کاری بود. از آنهایی که میتوانستی بهش کار بسپری. بعدها شنیدم که از پنجم ابتدایی میرفته سرکار تا کمک خرج خانواده اش باشد. یک روز گروهی از بچه ها را جمع کردم تا شرح ماموریت جدید را به اطلاعشان برسانم و خود را آماده کنند. قرار بود برای مین زدایی به منطقه گنه دار سردشت بروند. ازش خواستم در قرارگاه بماند و همراه گروه نرود. از صبحی که بچه ها راهی شدند دلم شور افتاد اما بیخیالش شدم. مشغول کار بودم که یکی از بچه ها سراسیمه و با وحشت در را باز کرد و وارد شد. به صورت سرخ و عرق کرده اش نگاه کردم و گفتم: «چی شده؟» اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: «محمودی.» به یکباره دلشوره صبح شدیدتر از قبل در وجودم پیچید. پرسیدم:«محمودی چی؟» بغض آلود جواب داد:«مین. رفته روی مین.» به یکباره از جایم بلند شدم و حیرت زده گفتم:« چی؟! محمودی که توی گروه نبود. قرار بود همین جا بمونه. مطمئنی خبر درست به دستت رسیده؟» اشک هایش که روی صورتش ریختند، مطمئن شدم که اشتباه نمیکند. محمودی، جوان حرف شنوایی بود، فکر نمی­کردم از دستورم سرپیچی کند. تا مدت ها حال بچه ها گرفته بود. داغ او بیشتر از همه جگر همرزمانش را آتش زده بود که پر پر شدنش را از نزدیک دیده بودند. گریه هایشان جانم را میسوزاند اما نمیشد با یک غم زمین گیر شد. همچنان صدها مین زیر خاک خفته بودند و صدها نفر می بایست جانشان را کف دستشان می گذاشتند و هر لحظه ممکن بود خبر پرواز یک نفر دیگر به گوشمان برسد.» اشکی که از گوشه چشمش پایین آمد را با انگشت گرفت و ادامه داد:«الیاس راکی را که میشناسی؟ همان خادم مسجدی که چندبار دیدی. میگفت:«بسیج باعث شد با محمود دوست بشم. بعد از آن بود که باهم مسئولیت فعالیت های مسجد محله نمره ۸ مسجد سلیمان را برعهده گرفتیم. عجیب نسبت به بقیه دلسوزی به خرج میداد. میدانستم این همه محبت بالاخره یک جا کار خودش را میکند؛ اما فکر نمیکردم انقدر زود اتفاق بیفتد. سخت است بروی بدرقه کسی و ندانی دفعه بعد با لباس رزم در آغوشش میکشی یا لباس آخرت.» با افسوس سری تکان دادم و با تکه سنگی، آرام بر سنگ سفید قبر ضربه زدم و فاتحه خواندم. ● 🕊 •مولود به تاریخ ۱۳۴۳/۴/۸ •پرواز به وقت ۱۳۶۵/۳/۱۴ •آرامگاه واقف در گلزار شهدای نفتون مسجدسلیمان 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 (عج)♡ شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای @shohada_masjedsoleiman
شـــهــــدای مسـجدسـلیمان
• ⚘️برگرفته‌ از زندگی‌ شهید محمد محبی‌ نورالدین وند "پیش خودت بماند" پلاستیک گیلاس
• گفت:«میروم جای او را پر کنم.» و به سرباز زخمی اشاره کرد. اضطراب تمام وجودم را پر کرد. با لرزش از جیبم سربند سبزی بیرون آوردم و دور سرش بستم. لبخندی زد و گفت:«ممنون. برش میگردانم.» گفتم:«پیش خودت بماند.» جعبه ها را که رساندم، دوان دوان به سمتش برگشتم. در یک لحظه دیدم تفنگ هنوز در دستش است اما در لحظه بعد، به پایین افتاد. قلبم تند میزد و چشمانم میسوخت. بالای سرش که رسیدم دیدم سربندش سرخِ سرخ است، صورتش بر خاک افتاده و لاله ای بر پیشانی اش روییده. نمیدانستم صورتم از عرق پیشانی ام است که خیس میشود یا از اشک چشمانم. در تمام لحظات بعد از او حسرت این را خوردم که فراموش کردم بگویم، یا حسین(ع) سربند را با همان مدادی نوشته بودم که آن روز به من داد. با صدای بوق ماشینی به خودم می آیم و میبینم هنوز با موتور گوشه خیابان ایستاده­‌ام. از سر حسرت آهی میکشم و موتور را روشن میکنم. ساختمان رو به رو، دبیرستان شهید داریوش محمدی است که او دو سال و من یک سال در آن درس خواندم. پس آنکه پیکرش را از شلمچه به مسجد سلیمان منتقل کردند، با حضور اقشار مختلف مردم و خانواده شهدا، در گلزار شهدای کلگه به خاک سپرده شد. چند روز بعد هم نامش در کنار باقی شهدای دانش آموز روی برد مدرسه نصب شد. نگاهی به پلاستیک میوه می­ اندازم و یادم می آید بچه­‌ها درخانه منتظرند تا بروم و برایم از خاطرات اردوی مدرسه بگویند. آمده بودم برای دورهمی کوچکمان خوراکی بگیرم و حال که دارم فکر میکنم می بینم انتخاب درستی داشتم. چه چیز بهتر از گیلاس و آلو؟ 🕊 •مولود به تاریخ ۱۳۵۰/۱/۷ •پرواز به وقت ۱۳۶۷/۳/۲۴ خرمشهر، شلمچه ،عملیات بیت المقدس۷ 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 (عج)♡ شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای @shohada_masjedsoleiman
🍃🔹امام خامنه ای: ،هم علم است، هم ایمان؛هم سنت هست،هم تجدد؛هم نظر هست، هم عمل؛هم عشق هست،هم عقل. ♦️گرامیباد ۳۱ خرداد سالروزشهادت عارف زاهد دکتر چمران (عج)♡ شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای @shohada_masjedsoleiman
15.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈••✾🌿🕊🌿✾••┈┈• 🔸 وارد اتاق شدم دیدم مصطفی روی تخت دراز کشیده فکر کردم خواب است. گفت: «من فردا شهید می‌شوم. ولی می‌خواهم شما رضایت بدهید اگر رضایت ندهید شهید نمی‌شوم ... من فردا از اینجا می‌روم و می‌خواهم با رضایت کامل شما باشد». آخر رضایتم را گرفت. نامه‌ای داد که وصیتش بود. گفت: «تا فردا باز نکنید». 🔹‌ بعد دو سفارش به من کرد: «اول اینکه ایران بمانید». گفتم: «ایران بمانم چه کار؟ اینجا کسی را ندارم». گفت: «نه تعرب بعد از هجرت نمی‌شود. ما این جا حکومت اسلامی داریم و شما تابعیت ایران دارید نمی‌توانید برگردید به کشوری که حکومتش اسلامی نیست حتی اگر آن کشور خودتان باشد». گفتم: «پس این همه ایرانی که در خارج هستند چه می‌کنند؟» گفت: «آن‌ها اشتباه می‌کنند. شما نباید به آن آداب و رسوم برگردید هیچ وقت!» 🔹 دوم هم این بود که بعد از او ازدواج کنم. گفتم: «نه مصطفی. زن‌های حضرت رسول(ص) بعد از ایشان...» که خودش تند دستش را گذاشت روی دهنم. گفت: «این را نگویید. این، بدعت است. من رسول نیستم». گفتم: «می‌دانم. می‌خواهم بگویم مثل رسول کسی نبود. من هم دیگر مثل شما پیدا نمی‌کنم». ..... ✴️ نگاهش کرد. گفت: «یعنی فردا که بروی دیگر تو را نمی‌بینم؟» مصطفی گفت: «نه». 📗 از کتاب نیمه پنهان ماه خاطرات غاده همسر دکتر مصطفی چمران •┈┈••✾🌿🕊🌿✾••┈┈• ۳۱ خرداد سالروز شهادت دکتر مصطفی چمران (عج)♡ شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای @shohada_masjedsoleiman
ــ🪽🤍"ماموریت مین" ⚘️برگرفته از زندگی شهید محمود محمودی کوهی. خورشید در آستانه غروب بود و در سایه آن روشنایی روز آرام آرام رنگ می باخت و آسمان به سرخی می گرایید. دستم را حائل صورتم کردم و گفتم« میشناختیش؟» +«آره. نزدیک ۶ ماه همرزم بودیم.» عرق پیشانی اش را گرفت و ادامه داد:«بعد از ۶ ماه خدمت از اصفهان اعزامش کردن کردستان. بین بچه هایی بود که من فرماندهی­شون میکردم. سنی نداشت؛ نهایتا ۲۱- ۲۲ اما کاری بود. از آنهایی که میتوانستی بهش کار بسپری. بعدها شنیدم که از پنجم ابتدایی میرفته سرکار تا کمک خرج خانواده اش باشد. یک روز گروهی از بچه ها را جمع کردم تا شرح ماموریت جدید را به اطلاعشان برسانم و خود را آماده کنند. قرار بود برای مین زدایی به منطقه گنه دار سردشت بروند. ازش خواستم در قرارگاه بماند و همراه گروه نرود. از صبحی که بچه ها راهی شدند دلم شور افتاد اما بیخیالش شدم. مشغول کار بودم که یکی از بچه ها سراسیمه و با وحشت در را باز کرد و وارد شد. به صورت سرخ و عرق کرده اش نگاه کردم و گفتم: «چی شده؟» اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: «محمودی.» به یکباره دلشوره صبح شدیدتر از قبل در وجودم پیچید. پرسیدم:«محمودی چی؟» بغض آلود جواب داد:«مین. رفته روی مین.» به یکباره از جایم بلند شدم و حیرت زده گفتم:« چی؟! محمودی که توی گروه نبود. قرار بود همین جا بمونه. مطمئنی خبر درست به دستت رسیده؟» اشک هایش که روی صورتش ریختند، مطمئن شدم که اشتباه نمیکند. محمودی، جوان حرف شنوایی بود، فکر نمی­کردم از دستورم سرپیچی کند. تا مدت ها حال بچه ها گرفته بود. داغ او بیشتر از همه جگر همرزمانش را آتش زده بود که پر پر شدنش را از نزدیک دیده بودند. گریه هایشان جانم را میسوزاند اما نمیشد با یک غم زمین گیر شد. همچنان صدها مین زیر خاک خفته بودند و صدها نفر می بایست جانشان را کف دستشان می گذاشتند و هر لحظه ممکن بود خبر پرواز یک نفر دیگر به گوشمان برسد.» اشکی که از گوشه چشمش پایین آمد را با انگشت گرفت و ادامه داد:«الیاس راکی را که میشناسی؟ همان خادم مسجدی که چندبار دیدی. میگفت:«بسیج باعث شد با محمود دوست بشم. بعد از آن بود که باهم مسئولیت فعالیت های مسجد محله نمره ۸ مسجد سلیمان را برعهده گرفتیم. عجیب نسبت به بقیه دلسوزی به خرج میداد. میدانستم این همه محبت بالاخره یک جا کار خودش را میکند؛ اما فکر نمیکردم انقدر زود اتفاق بیفتد. سخت است بروی بدرقه کسی و ندانی دفعه بعد با لباس رزم در آغوشش میکشی یا لباس آخرت.» با افسوس سری تکان دادم و با تکه سنگی، آرام بر سنگ سفید قبر ضربه زدم و فاتحه خواندم. ● 🕊 •مولود به تاریخ ۱۳۴۳/۴/۸ •پرواز به وقت ۱۳۶۵/۳/۱۴ •آرامگاه واقف در گلزار شهدای مسجدسلیمان 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 (عج)♡ شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای @shohada_masjedsoleiman