eitaa logo
چهارشنبه‌های‌شهدایی
724 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
137 ویدیو
26 فایل
#چهارشنبه_های_شهدایی تلاشیه واسه معرفی اسوه‌های این شهر •هر هفته مهمان قصه زندگی یک شهید •پای کار شهدا ایستاده ایم. جهت انتقاد، پیشنهاد و تعامل: @NoName133 •با کمک شما بهتر میشیم.
مشاهده در ایتا
دانلود
گفته بودم که چهارشنبه رفته بودیم خانه شهیدان سعادتی زارع، برادرشان داشت از محمود و علی می گفت. صدایش را مستقیم نمی شنیدم، اخر ته مجلس نشسته بودم، دم در، کنار باند. این باندی هم که تازگیا خریده ایم خودش عالمی دارد، من که سر در نمی آورم از این چارتا دکمه تنظیم صوتی که دستگاه دارد، اصلا نمی شنیدم بنده خدا چه می گفت، چند دقیقه از صحبت های پیرمرد گذشته بود که یکی گفت اکوی صدا را بیار زیر، زیر و بمش را هم خودم از روی کنجکاوی دستکی زدم. خدا رو شکر بهتر شد. می گفت آن شب[ ۱۹ اسفند ۵۹] مسجد خلوت تر از همیشه بود. آخر روزگار جنگ، مسجد نجفیه همیشه خدا شلوغ بود. نیروهایی که از جبهه بر می گشتند اینجا استراحت می کردند. خیلی ها هم از همینجا اعزام می شدند. چهل نفر از نیروهای مسجد آن شب رفته بودند آموزش نظامی ببینند. آن شب مسجد خالی بود، البت خالیِ خالی هم که نه. کوچکتر های مسجد بودند. مانده بودند نگهبانی بدهند از مسجد و محل، محمود هم بین بچه ها بود. می گفت شاید از ده یکی دو دقیقه گذشته بود که رفتم سمت خانه. محمود اما مسجد ماند، پیش رفقایش. آن شب خودش و رفقای ۱۰-۱۲ ساله اش شده بودند پاسدارهای انقلاب. طفلکی ها! من که یک پایم توی جبهه ها بود یک پایم دزفول درکشان می کردم. اخر جبهه که نمیشد بروند، فرصتی مثل این که پیش می آمد پا پس نمی کشیدند. ... کلید را که توی لولای در حیاط گذاشتم، شاید سه ثانیه طول کشید تا در را باز کنم، چشمانم را بستم، بوی قرمه سبزی همسر مش عبدالحسین محله را برداشته بود، زن همین خانه را می گویم، مادرم. زن مهربانی که آشپزی اش نمونه بود، مثل اخلاقش. محمود را بیشتر از همه مان دوست داشت، راستش این تنها حرف مادر نبود، اگر بخواهم با انصاف بگویم محمود بیشتر از همه بچه ها به دل می نشست. شکمم داشت قارو قور می کرد، له له می زدم که بنشینم پای سفره و دلی از عزا دربیاورم. مادر گفت باید بروی محمود را بیاوری خانه؛ تا بچه ام شام نخورَد، لب به غذا نمی زنیم، وقتی مادر اینطور حرف می زد دیگر قسم و آیه می آوردم که محمود خودش گفته نمی آید هم فایده ای نداشت، چاره ای نبود باید می رفتم، هر طور شده باید می آوردمش. از خانه که زدم بیرون هنوز چند قدم به سمت مسجد بر نداشته بودم که صدای مهیب انفجار گوش و تنم را لرزاند، تا چند ثانیه گوشم سوت می کشید، دویدم سمت مسجد. دو خیابان بالاتر از مسجد نجفیه، آتش بود که شعله می کشید، شعله هایش چند متر از تیر چراغ برق هم... خدایا محمود داخل مسجد است، سرعتم را بیشتر کردم، خدا خدا می کردم که طوری نشده باشد، آرزو می کردم آن لحظه محمود توی مسجد نبوده باشد. کمتر از ۱۰۰ متر تا مسجد فاصله ام بود، حرارت آتش اجازه نزدیک شدن نمی داد. خاطرات برادر کوچولویم جلوی چشم هایم بود، می خواستم بروم جلو. همسایه ها نمی گذاشتند، جلوی مسجد کامیونی پارک کرده بود که بارش کپسول گاز بود هر چند لحظه یکی از کپسول ها منفجر می شد، آتش بیشتر زبانه می کشید، لاشه ها و ترکش های کپسول می خورد توی شیشه های همسایه ها و خردشان می کرد. خدایا بدن کوچک محمود توی این آتش... می دانستم که بدن نحیفش توی این آتش خیلی دوام نمی آورد. کاش بار آخری بیشتر نگاهش کرده بودم، کاش توی بغلم محکم می فشردمش، کاش... @shohada_mohebandez