eitaa logo
🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
230 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
14 فایل
⭕این کانال حاوی مطالب مربوط به شهدای انقلاب ، شهدای جنگ تحمیلی ، شهدای ترور ، شهدای محور مقاومت و شهدای مدافع حرم می باشد. شامل زندگی نامه و ابعاد شخصیتی شهدا🌷 🆔 @shohada_tmersad313 ❤زندگی زیباست اما شهادت زیباتر❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 👈این داستان⇦《 سواحل هاوایی 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎صدای سائیده شدن دندان‌هاش رو بهم می‌شنیدم ... رفت پای تخته ... امروز اول درس میدم ... آخر کلاس تمرین‌ها رو حل می‌کنیم ...📝 و شروع کرد به درس دادن ... تا آخر کلاس، اخم‌هاش توی هم بود ... نه تنها اون جلسه ... تا چند جلسه بعد، جز درس دادن و حل تمرین کار دیگه‌ای نمی‌کرد ...🍃 جزء بهترین دبیرهای استان بود ... و اسم و رسمی داشت... اما به شدت ضد نظام ... و آخر بیشتر سخنرانی‌هاش ...⭕️ 🔹- آخ که یه روزی برسه سواحل شمال بشه هاوایی ... جانم که چی میشه ... میشه عشق و حال ... چیه الان آخه؟... دریا هم بخوای بری باید سرت رو بیاری پایین ... حاج خانم یا الله ...✨ خوب فاطی کاماندو مگه مجبوری بیای حال ما رو هم ضد حال کنی❓ ... ❤️دلم می خواد اون روزی رو ببینم که همه این روحانی‌ها رو دسته جمعی بریزیم تو آتیش 🔥... توی هر جلسه ... محال بود ۲۰ دقیقه در مورد مسائل مختلف حرف نزنه ... از سیاسی و اجتماعی گرفته تا ...🔻 در هر چیزی صاحب نظر بود ... یکریز هم بچه‌ها رو می‌خندوند 😁... و بین اون خنده‌ها، حرفهاش رو می‌زد ... گاهی حرف‌هاش به حدی احمقانه بود که فقط بچه‌های الکی خوش کلاس ... خنده شون می‌گرفت ...😬 اما کم‌کم داشت همه رو با خودش همراه می‌کرد ... به مرور، لا به لای حرف‌هاش ... دست به تحریف دین هم می‌زد😱 ... و چنان ظریف ... در مورد مفاسد اخلاقی و ... حرف می‌زد که هم قبحش رو بین بچه‌ها می‌ریخت ... هم فکر و تمایل به انجامش در بچه‌ها شکل می‌گرفت ... و استاد بردگی فکری بود ...😎 🔻- ایرانی جماعت هزار سال هم بدوه ... بازم ایرانیه ... اوج هنر فکریش این میشه که به پاپ کورن بگه چس‌فیل ... آخرش هم جاش همون ته فیله است ... 🔸خون خونم رو می‌خورد اما هیچ راهکاری برای مقابله باهاش به ذهنم نمی‌رسید ... قدرت کلامش از من بیشتر بود ... دبیر بود و کلاس توی دستش ... و کاملا حرفه‌ای عمل می‌کرد ... در حالی که من یه نوجوان که فقط چند ماه از ورودم به ۱۸ سالگی می‌گذشت ... حتی بچه‌هایی که دفعات اول مقابلش می‌ایستادند ... عقب‌نشینی کرده بودن ... گاهی توی خنده‌ها باهاش همراه می‌شدن ...😁 ⭕️هر راهی که به ذهنم می‌رسید ... محکوم به شکست بود... تا اون روز خاص رسید ...🍀 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 👈این داستان⇦《 Breaking time 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎عین همیشه ... وسط درس ... درس رو تعطیل کرد ... به حدی به بچه‌ها فشار می‌آورد ... و سوال و نمونه سوال‌های سختی رو حل می‌کرد ... که تا اسم Breaking time می‌اومد ... گل از گل بچه‌ها می‌شکفت ...😍 شروع کرد به خندوندن بچه‌ها ... و سوژه این بار ... دیگه اجتماعی ... سیاسی یا ... نبود ... این بار مستقیم خود اهل بیت رو هدف گرفت ... و از بین همه ... حضرت زهرا ...😔🌹 با یه اشاره کوچیک ... و همه چیز رو به سخره گرفت ... و بچه ها طبق عادت همیشه ... می‌خندیدن ... انگار مسخ شده بودن ... چشمم توی کلاس چرخید👀 ... روی تک تکشون ... انگار اصلا نفهمیده بودن چی شده و داره چی میگه ... فقط می‌خندیدن ...😁 و وقتی چشمم برگشت روی اون ... با چشم‌های مست از قدرت و پیروزی بهم نگاه می‌کرد ...😒 🔻برای اولین بار توی عمرم ... با همه وجود از یه نفر متنفر بودم... اشتباهش و کارش ... نه از سر سهو بود ... نه هیچ توجیه دیگه‌ای ... گردنم خشک شده بود ... قلبم تیر می‌کشید ... چشمهام گر گرفته بود ... و این بار ... صدای سائیده شدن دندان‌های من بهم ... شنیده می‌شد ...😡 زل زدم توی چشم‌هاش ...😐 به حرمت اهل بیت قسم ... با دست‌های خودم نفست رو توی همین کلاس می‌برم ... به حرمت فاطمه زهرا قسم رهات نمی‌کنم ...😲 🔸از خشم می‌لرزیدم و این جملات رو توی قلبم تکرار می‌کردم ... اون شب ... بعد از نماز وتر رفتم سجده ... ✨خدایا ... اگر کل هدف از خلقت من ... این باشه که حق این نامرد رو بزارم کف دستش ... به خودت قسم که دفاع از سرورم برای من افتخاره ... خدایا تو می‌دونی من در برابر این مرد ضعیفم ... نه تواناییش رو دارم ... نه قدرت کلامش رو ... من می‌خوام برای دفاع از شریف‌ترین بندگانت بایستم ... در حالی که می‌ترسم که ضعف و ناتوانیم ... به قیمت شکست حریم اهل بیت تموم بشه ... ترجیح می‌دم همین الان و در جا بمیرم ولی مایه سرافکندگی اهل بیت پیامبر نشم ...😭🍃✨ و سه روز ... پشت سر هم روزه گرفتم ...🌺 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 👈این داستان⇦《 استوکیومتری 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎حسبنا الله ... نعم الوکیل ... نعم المولی و نعم النصیر ... و لا حول و لا قوه الی بالله العلی العظیم ...✨ 🔹نیم ساعت به زمان همیشگی ... بین خواب و بیداری ... این جملات توی گوشم پیچید ... بلند شدم و نشستم ... قلبم آرام بود ... و این ... آغاز نبرد ما بود ... 🔸با اینکه شاگرد اول بودم ... اما با همه قوا روی شیمی تمرکز کردم ... تمام وقتی رو که از مدرسه برمی‌گشتم ... حتی توی راه رفت و آمد ... کتاب📖 رو جلوتر می‌خوندم ... ♦️با مقوای نازک ... کارت‌های کوچیک درست کردم ... و توی رفت و آمد، اونها رو می‌خوندم ... هر مبحثی رو که می‌دیدم ... توی کتاب‌های📚 دیگه هم در موردش مطالعه می‌کردم ... تا حدی که اطلاعاتم در مورد شیمی فراتر از حد کتاب درسی بود ...🔻 🔶کل جدول مندلیف رو هم با تمام عناصرش ... ردیف و گروهش ... عدد اتمی و جرمی و ... حفظ کردم ... توی خواب هم اگه ازم می‌پرسیدی عنصر * ... می‌تونستم توی ۳۰ ثانیه کل اطلاعاتش رو تکرار کنم ...🤓 💠 هر سوالی که می‌داد ... در کمترین زمان ممکن اولین دستی که در حلش بلند می‌شد ... مال من بود ... علی‌الخصوص استوکیومتری‌های چند خطیش رو ...〰 ⚪️من مخ ریاضی بودم ... به حدی که همه می‌گفتن تجربی رفتنم اشتباه بود ... ذهنی ... تمام اون اعداد اعشاری رو در هم ضرب و تقسیم✖️➗ می‌کردم ... 🔸بعد از نوشتن سوال ... هنوز گچ رو زمین نگذاشته بود ... من، جواب آخرش رو می‌گفتم... و صدای تشویق بچه‌ها👏👏 بلند می‌شد ... کم‌کم داشت عصبی می‌شد ... رسما بچه‌ها برای درس شیمی دور من جمع می‌شدند ... هر چی اون بیشتر سخت می‌گرفت تا من رو بشکنه ... من به خودم بیشتر سخت می‌گرفتم ... و گرایش بچه‌ها هم بیشتر می‌شد...😊👌 بارها از در کلاس که وارد می‌شد ... من پای تخته ایستاده بودم ... و داشتم برای بچه‌ها ... درس جلسات قبل رو تکرار می‌کردم ... تمرین حل می‌کردم و جواب سوال‌ها رو می‌دادم ...🍃 ✨توی اتاق پرورشی بودم ... که فرامرز با مغز اومد توی در ... 🔹- مهران یه چیزی بگم باورت نمیشه ... همین الان سه نفر به نمایندگی از بچه‌های پایه دوم، دفتر بودن ... خواستن کلاس فوق برنامه و رفع اشکالشون با تو باشه ... گفتن وقتی فضلی درس میده ما بهتر یاد می‌گیریم ... تازه اونم جلوی چشم👀 خود دبیر شیمی ... قیافه‌اش دیدنی بود ... داشت چشم هاش از حدقه در می اومد ...👌 خبر به بچه‌های پایه اول که رسید ... صدای درخواست اونها هم بلند شد ...🗣🗣 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 👈این داستان⇦《 عناصر آزاد 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎درگیریش با من علنی شده بود ... فقط بچه‌ها فکر می‌کردن رقابت شیمیه ... بعضی‌ها هم می‌گفتن ... - تدریس تو بهتره ... داره از حسادت بهت می‌ترکه ...😡😠 🔹کار به آوردن سوال‌های المپیاد کشیده بود ... سوال‌ها رو که می‌نوشت ... اکثرا همون اول ... قلم‌ها رو می‌گذاشتن زمین ... اما اون روز ... با همه روزها فرق داشت ...✨ این سوال سال * المپیاد کشور * ... با پوزخند خاصی بهم نگاه کرد😏 ... - جزء سخت‌ترین سوال‌ها بوده ... میگن عده کمی تونستن حلش کنن ... نگاه‌های بچه‌ها چرخید سمت من ... و نگاه من، بدون اینکه پلک بزنم ... به تخته گره خورده بود ...😐 🍃- خدایا ... این یکی دیگه خیلی سخته ... به دادم برس ... 🔻آقا چرا یه سوالی رو میارید که خودتون هم نمی‌تونید حل کنید؟ ... گند می‌زنید به روحیه ما ‼️... 🔸و بچه‌ها باهاش هم صدا شدن ... هر کدوم در تایید حرف قبلی یه چیزی می‌گفت ... و من همچنان به تخته زل زده بودم ... فرامرز از پشت زد روی شونه‌ام و صداش رو بلند کرد...🗣 🔸- بیخیال شو مهران ... عمرا اگه این سوالش مال سن ما باشه ... المپیاد دانشجوها یا بالاتر بوده ... بین سر و صدای بچه‌ها ... یهو یه نکته توی سرم جرقه زد...⚡️⚡️ 🔻- آقا اصلا غیر از اورانیوم ... عناصر پرتوزا در طبیعت به طور آزاد یافت نمیشن ... عناصر این گروه اصلا وجود خارجی ندارن و فقط به صورت آزمایشگاهی تولید میشن ... مطمئنید عنصرهایی که توی گزینه هاست درسته❓ ... ⭕️میگم احتمالا طراح سوال ... موقع طرح این ... مست بوده عقلش رفته بوده تعطیلات ... آقا یه زبون به برگه‌اش می‌زدید ... می‌دید مزه شراب میده یا نه❓ ... 🔹جملاتی که با حرف اشکان ... شرترین بچه کلاس کامل شد ... - شایدم اونی که پای تخته نوشته ... دیشب زیادی خورده بوده ...😂 🔸و همه زدن زیر خنده ... برای اولین بار ... سر کلاس ... با حرف‌هایی که خودش می‌زد ... و جملاتی که دیگران رو مسخره می‌کرد ... مسخره‌اش کردن ... جذبه و هیبتش شکست ⚡️... کسی که بچه‌ها حتی در نبودش بهش احترام می‌گذاشتن ... ▫️از اینکه خلق و خوی مسخره کردن بین بچه‌ها شایع شده بود ... و قبح شراب خوردن ریخته بود ... ناراحت بودم ... اما این اولین قدم در شکست اون بود ...👌 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 👈این داستان⇦《 برده 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎به زحمت، خودش رو کنترل کرد ... - نه من که طبیعی بودم ... ولی راست می‌گید ... شاید طراحش خورده بوده ...🍷🍷 و اشکان ول کن نبود ... احتمالا اولش حسابی خورده ... پشت سرش هم حسابی ... خورده ... آخه اونجا هر کی یه اشتباه کوچیک کنه ... به شکر خوردن می‌اندازنش ...😂 🔹آره احتمالا تو هم اونجا بودی ... داشتی کنار طرف، شکر می‌خوردی ... تا یه چی میشه اونجا این طوری ... اونجا اینطوری ... تو تا حالا پات رو از حوزه استحفاضیه استان بیرون گذاشتی❓ ... کنترل اوضاع، حسابی داشت از دستش خارج می‌شد ... دو بار با خودکار زد روی میز ... - بسه دیگه ... ساکت ... تا مودبانه ازتون می‌خوام ... حواستون جمع باشه ...😐 و بعد رو کرد به من و خندید ...😄 - تو هم مخی هستی‌ها ... اشتباهی ایران به دنیا اومدی... باید * به دنیا می‌اومدی ... 🔻محکم زل زدم توی چشماش ... شما رو نمی‌دونم ... ولی من از نسل اون ایرانی‌هایی هستم که وقتی صدام دکل نفتی * رو زد ... و همه دنیا گفتن فقط بزرگ‌ترین مهندس‌های امریکایی می‌تونن اون فاجعه رو مهار کنن ...💥🔥 🔸یه گروه کارگر ایرانی رفتن جمعش کردن ... ایرانی اگر ایرانی باشه ... یه موی کارگر بی‌سوادش شرف داره به هیکل هر چی خارجیه ... برده روحش آزاده، جسمش در بند ...⛓⛓ 🔻اما ما مثل احمق‌ها ... درگیر بردگی فکری شدیم ... برده فکری ... دیر یا زود خودش ... با دست خودش ... به دست و پای خودش غل و زنجیر می بنده ...⛓ 🔹کلاس یه لحظه کپ کرد ... اون مهران آرام و مودب ... که حرمت بداخلاق‌ترین دبیرها رو حفظ می‌کرد ... جلوی اون ایستاده بود ...😳 🍃سکوت کلاس شکست ... صدای سوت و تشویق بچه‌ها بلند شد ... و ورق برگشت ... از اون به بعد هر بار که حرفی می‌زد ... چشم بچه‌ها👀 برمی‌گشت روی من ... 🔻تایید می‌کنم یا رد می‌کنم یا سکوت می‌کنم ... و سکوت به معنای این بود که رد شد ... اما دلیلی نمی‌بینم حرفی بزنم ... جای ما با هم ... عوض شده بود ... و من هم صادقانه ... اگر نقدی که می‌کرد، صحیح بود ... می‌پذیرفتم ... و اگر درباره موضوع، اطلاعاتم کم بود ... با صراحت می‌گفتم ... باید در موردش تحقیق کنم ...✨🍃 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 👈این داستان⇦《 حادثه بی‌خبر نیست 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎توی راهرو بهم رسیدیم ... با سر بهش سلام کردم و از کنارش رد شدم ... صدام کرد ...🗣 🔹از همون روز اول ازت خوشم نیومد ... ولی فکر نمی‌کردم از یه بچه اینطوری بخورم ... فکر می‌کردم اوجش دهن لقی و خبرچینی کنی ...😳 خندیدم ...😁 - که بعدش ... بچه مذهبی کلاس بشه خبرچین و جاسوس... لو بره و همه بهش پشت کنن❓ ... خنده اش کور شد ...😐 خیلی دست کم گرفته بودمت ... مکث کوتاهی کرد و با حالت خاصی زل زد توی چشمم ...👁 🔸می‌دونی؟ ... زمان انقلاب و جنگ ... امثال تو رو می‌کشتن ... دستش رو مثل تفنگ ... آورد کنار سرم ... بنگ ... یه گلوله می‌زدن وسط مخش ...🔫 هنوزم هستن ... فقط یهو سر به نیست میشن ... میشن جوان ناکام ... و زد تخت سینه‌ام ... 🔻جوان هایی که یهو ماشین توی خیابون لهشون می‌کنه ... یا یه زورگیر چاقو چاقوشون می‌کنه ... حادثه فقط بعضی وقت‌هاست که خبر نمی‌کنه ... ناخودآگاه، بلند از ته دلم خندیدم ...😂 اشکال نداره ... شهـــ🌹ــدا با رجعت برمی‌گردن ... حتی اگه روی سنگ‌شون نوشته شده باشه ... جوان ناکام ... خدا موقع رجعت به اسامی بنیاد شهید کار نداره ... برو اینها رو به یکی بگو که بترسه ...✨ هر کی یه روز داغ می‌بینه ... فرق مرده و شهیـــ🌹ــد هم همینه ... مرده محتاج دعاست ... شهید دعا می کنه ...🍃✨ 🔹و راهم رو کشیدم و رفتم سمت دفتر ... بعد از مدرسه ... توی راه برگشت به خونه ... تمام مدت داشتم به حرف‌هاش فکر می‌کردم ... و اینکه اگه رفتنی بشم ... احدی نمی‌فهمه چه بلایی و چرا سرم اومد ... و اگه بعد من، بازم سر کسی بیاد چی❓ ... 🔻به محض رسیدن ... سریع نشستم و کل ماجرا رو نوشتم ... با تمام حرف‌هایی که اون روز بین ما رد و بدل شد ... و زنگ زدم☎️ به دایی محمد ... و همه چیز رو تعریف کردم ... 🔹شما، تنها کسی بودی که می تونستم همه چیز رو بهت بگم ... خلاصه اگر روزی اتفاقی افتاد ... همه اش رو نوشتم و تاریخ زدم، امضا کردم ... توی یه پاکته توی کتابخونه سومی... عقایدش که به سازمان مجاهدین و ... ها می خوره ... اگه فراتر از این حد باشه ... لازم میشه ...🍃✨ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 👈این داستان⇦《 رتبه 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎اون تابستان ... اولین تابستانی بود که ما مشهدی نشدیم... علی‌رغم اینکه خیل دلم می‌خواست بریم ... اما من پیش دانشگاهی بودم ... و جو زندگیم باید کاملا درسی می‌شد ...📚 🔹مدرسه هم برنامه‌اش رو خیلی زودتر از سایر مدارس و از اوایل تابستان شروع می‌کرد ... علی‌الخصوص که یکی از مراکز برگزاری آزمون‌های آزمایشی * بود ... و کل بچه‌های پیش هم از قبل ... ثبت نام شده محسوب می‌شدن ... امتحان نهایی رو که دادیم ... این بار دایی بدون اینکه سوالی بپرسه ... خودش هر چی کتاب📚 که فکر می‌کرد به درد کنکور می‌خوره برام خرید ... هر چند اون ایام، تنوع کتاب‌ها و انتشارات مثل الان نبود ... و غیر 3 تا انتشارات معروف ... بقیه حرف چندانی برای گفتن نداشتن ... 💢 آزمون جمع بندی پایه دوم و سوم ... رتبه کشوریم ... تک رقمی شد ... کارنامه‌ام رو که به مادرم نشون دادم ... از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شد ...😢 🔸کسی توی خونه، مراعات کنکوری بودن من رو نمی‌کرد ... و من چاره‌ای نداشتم جز اینکه ... حتی روزهایی رو که کلاس نداشتیم توی مدرسه بمونم ...😊 🔻اونقدر غرق درس خوندن شده بودم ... که اصلا متوجه نشدم... داره اطرافم چه اتفاقی می افته ... روزهایی که گاهی به خاطرش احساس گناه می‌کنم ... زمانی که ایام اوج و طلایی ... و روزهای خوش و پر انرژی زندگی من بود ...😍💪 ▫️مادرم، ایام سخت و غیر قابل تصوری رو می‌گذروند ... زن آرام و صبوری ... که دیگه صبر و حوصله قبل رو نداشت ...😳 🔻زمانی که مشاورهای مدرسه ... بین رشته ها و دانشگاه‌های تهران ... سعی می‌کردن بهترین گزینه‌ها و رشته‌های آینده دار رو بهم نشون بدن ... و همه فکر می‌کردن رتبه تک رقمی بعدی دبیرستان منم ... و فقط تشویق می‌شدم که همین طوری پیش برم ... 🌺آینده زندگی ما ... داشت طور دیگه‌ای رقم می‌خورد ... 🔹نهار نخورده و گرسنه ... حدود ساعت 7 شب ... زنگ در رو زدم 🛎... محو درس و کتاب که می‌شدم ... گذر زمان رو نمی‌فهمیدم ... به جای مادرم ... الهام در رو باز کرد و اومد استقبالم ...😊 🍀✨سلام سلام الهام خانم ... زود، تند، سریع ... نهار چی خوردید؟ ... که دارم از گرسنگی می‌میرم ... 🔸برعکس من که سرشار از انرژی بودم ... چشم‌های نگران و کوچیک الهام ... حرف دیگه‌ای برای گفتن داشت ...😳😔 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 👈این داستان⇦《 بی‌عرضه؟... 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎الهام روحیه لطیف و شکننده‌ای داشت ... فوق‌العاده احساساتی ... زود می‌ترسید ... و گریه‌اش می‌گرفت ...😢 🔹چند لحظه همون طوری آروم نگاهش کردم ... به داداش نمیگی چی شده؟ ... - مامان قول گرفت بهت نگم ... گفت تو کنکور داری ...📝 🔸یه دست کشیدم روی سرش ... اشکال نداره ... مامان کجاست؟ ... از خودش می‌پرسم ... داره توی پذیرایی با عمه سهیلا تلفنی☎️ حرف می‌زنه ... حالش هم خوب نبود ... به من گفت برو تو اتاقت ... 🔻رفتم سمت پذیرایی ... چهره‌اش بهم ریخته بود ... و در حالی که دست‌هاش می‌لرزید ... اونها رو مدام می‌آورد بالا توی صورتش ... شما اصلا گوش👂 می‌کنی من چی می‌گم؟ ... اگر الان خودت جای من بودی هم ... همین حرف‌ها رو می‌زدی⁉️ ... من، حمید رو دوست داشتم که باهاش ازدواج کردم ... اما اگه تا الان سکوت کردم و حتی به برادرهام چیزی نگفتم ... فقط به خاطر بچه‌هام بوده ... حالا هم مشکلی نیست اما باید صبر کنه ... الان مهران ...🍀 و چشمش👀 افتاد بهم ... جمله‌اش نیمه‌کاره توی دهنش موند ... صدای عمه سهیلا ... گنگ و مبهم از پای تلفن☎️ شنیده می‌شد ... 🔹چند لحظه همون طور ... تلفن📞 به دست، خشکش زد ... و بعد خیلی محکم ... با حالتی که هرگز توی صورتش ندیده بودم بهم نگاه کرد ...😳 برو توی اتاقت ... این حرف‌ها مال تو نیست ... 🔸نمی‌تونستم از جام حرکت کنم ... نمی‌تونستم برم ... من تنها کسی بودم که از چیزی خبر نداشتم ... بی‌معطلی رفتم سمتش و محکم تلفن📞 رو از توی دستش کشیدم ... چی کار می‌کنی مهران❓ ... این حرف‌ها مال تو نیست ... تلفن رو بده ... و با عصبانیت دستش رو جلو آورد و سعی کرد تلفن📞 رو از دستم بیرون بکشه ... اما زور من ... دیگه زور یه بچه نبود ...💪 عمه سهیلا هنوز داشت پای تلفن☎️ حرف می زد ... این چیزها رو هم بی‌خود گردن حمید ننداز ... زن اگه زن باشه ... شوهرش رو جمع می‌کنه نره سراغ یکی دیگه ... بی عرضگی خودت رو به پای داداش من نبند ...😳😔 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 👈این داستان⇦《 اولاد نااهل 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎بدون اینکه نفس بکشه بی‌وقفه حرف می‌زد ... و مادرم هم از این طرف تلاش می‌کرد تلفن📞 رو از دستم بگیره ... بهت گفتم تلفن رو بده ... 🔹این بار اینقدر بلند گفت که عمه هم شنید ... ضربان قلبم خیلی بالا رفته بود 💓... یه قدم رفتم عقب ... خوب ... می‌گفتید عمه جان ... چی شد ادامه حرفتون؟... دیگه حرف و سفارش دیگه‌ای ندارید‌❓ ... حسابی جا خورده بود ...😳 - مرد اگه مرد باشه چی؟ ... اون باید چطوری باشه؟ ... به مادر من که می‌رسید از این حرف‌ها می‌زنید ... به شوهر خودتون که می‌رسید ... سر یه موضوع کوچیک ... دو تا برادرهاتون ریختن سرش زدنش ...😨 🔻- این حرف ها به تو نیومده ... مادرت بهت ادب یاد نداده توی کار بزرگ‌ترها دخالت نکنی❓ ... 🔸- اتفاقا یادم داده ... فقط مشکل از میزان لیاقت شماست ... شما لیاقت عروس نجیب و با شخصیتی مثل مادر من رو ندارید ... مادر خودتون رو هم اونقدر دق دادید که می‌گفت ... الهی بمیرم از شر اولاد نااهلم راحت بشم ...😔 🔹راستی ... زن دوم برادرتون رو دیدید؟ ... اگه ندیدید پیشنهاد می‌کنم حتما ببینید ... اساسی بهم میاید ... این رو گفتم و تلفن📞 رو قطع کردم ... مادرم هنوز توی شوک بود ... رفتم توی حال، تلفن رو بزارم سر جاش ... دنبالم اومد... 🔻کی بهت گفت؟ ... پدرت؟ ... خودم دیدمشون ... توی خیابون با هم بودن ... با بچه‌هاشون ... چشمهاش بیشتر گر گرفت 😨... بچه هاش❓ ... از اون زن، بچه هم داره؟ ... چند سالشونه؟... 🔻فکر می‌کردم از همه چیز خبر داشته باشه ... اما نداشت ... هر چند دیر یا زود باید می‌فهمید ... ولی نه اینطوری و با این شوک ... بهم ریخته بود و حالا با شنیدن این هم حالش بدتر شد ... اون شب ... با چشم‌های خودم ... خورد شدن مادرم رو دیدم ...⚡️😔😔 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 👈این داستان⇦《 ۱۵ سال 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🖇دیگه نمی‌دونستم چی بگم ... معلوم بود از همه چیز خبر نداره ... چقدرش رو می‌تونستم بهش بگم؟ ... بعد از حرف‌های زشت عمه ... چقدرش رو طاقت داشت اون شب بشنوه ...😳 یهو حالت نگاهش عوض شد ... دیگه چی می‌دونی؟ ... دیگه چی می‌دونی که من ازش خبر ندارم❓ ... چند لحظه صبر کردم ... می‌دونم که خیلی خسته‌ام ... و امشب هم به حد کافی برای همه خوب بوده ... فردا هم روز خداست ...🍃✨ نه مهران ... همین الان ... و همین امشب ... حق نداری چیزی رو مخفی کنی ... حتی یه کلمه رو ...😔 🔹از صدای ما، الهام و سعید هم از توی اتاق شون اومدن بیرون... با تعجب بهم زل زد ...😳 تو می‌دونستی❓... 🔸فکر کردی واسه چی پسر گل بابا بودی و من آشغال سر راهی؟ ... یه سر بزرگ مشکل بابا با من همین بود ... چون من می‌دونستم و بهش گفتم اگه سر به سر مامان بزاره و اذیتش کنه به دایی محمد میگم ... اونها خودشون ریختن سر شوهر عمه سهیلا و زدنش ... شیشه‌های ماشینش رو هم آوردن پایین ...🚘 🔻عمه، 2 تا داداش داشت ... مامان، 3 تا داره با پسرهای بزرگ خاله معصومه و شوهرش میشن 6 تا... پسرخاله‌ها و پسرعموهاش به کنار ... زیر چشمی به مامان نگاه کردم ... رو کردم به سعید ...😒 - اون که زنش رو گرفته بود ... اونم دائم ... بچه هم داشت... فقط رو شدنش باعث می‌شد زندگی ما بره روی هوا ... و از هم بپاشه ... برای من پدر نبود ... برای شما که بود ... نبود❓... 💢اون شب، بابا برنگشت ... مامان هم حالش اصلا خوب نبود... سرش به شدت درد می‌کرد🤕 ... قرص خورد و خوابید ... منم رفتم از بیرون ساندویچ خریدم ...🌭🌭 شب همه خوابیدن ... اما من خوابم نبرد ... تا صبح، توی پذیرایی راه می‌رفتم و فکر می‌کردم 🤔... تمام تلاش این چند سالم هدر رفته بود ... قرار بود مامان و بچه‌ها هیچ وقت از این ماجرا با خبر نشن ...😐 🔹مادرم خیلی باشعور بود ... اما مثل الهام ... به شدت عاطفی و مملو از احساس ... اصلا برای همین هم توی دانشگاه، رشته ادبیات رو انتخاب کرده بود ... چیزی که سالها ازش می‌ترسیدم ... داشت اتفاق می‌افتاد ...😱 🔸زن دوم پدرم از مخفی موندن خسته شده بود ... گفته بود ... بابا باید بین اون و مادرم، یکی رو انتخاب کنه ... و انتخاب پدرم واضح بود ... مریم، 15 سال از مادرم کوچک‌تر بود ...😳 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 👈این داستان⇦《 ترس از جوانی 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎توی تاریکی نشسته بودم روی مبل ... و غرق فکر ... نمی‌دونستم باید چه کار کنم ... اصلا چه کاری از دستم برمیاد ... واضح بود پایان زندگی مشترک پدر و مادرمه ...😔 🔹نیمه شب بود که مامان از اتاق اومد بیرون ... عین همیشه توی حال، چراغ خواب روشن بود💡 ... توی تاریکی پذیرایی من رو دید ... چرا نخوابیدی❓ ... خوابم نمی‌بره ... 🔸اومد طرفم ... چرا چیزی بهم نگفتی؟😔 ... 🔻چند لحظه توی اون تاریکی بهش خیره شدم ... و سرم رو انداختم پایین ... ببخشید ...😔 ▫️و ساکت شدم ... سوال نکردم که عذرخواهیت رو بشنوم ... از دستم عصبانی هستی؟😡 ... می‌دونم حق انتخابت رو ازت گرفتم ... اما اگه می‌گفتم همه چیز خراب می‌شد ... 🔻مطمئن بودم می‌موندی و یه عمر با این حس زندگی می‌کردی که بهت خیانت شده ... زجر می‌کشیدی ... روی بابا هم بهت باز می‌شد ... حداقل اینطوری مجبور بود دست و پاش رو جمع کنه ...😐 🔹هر آدمی ... کم یا زیاد ... ایرادهای خودش رو داره ... اگه من رو بزاریم کنار ... شاید خوب نبود ولی زندگی بدی هم نبود؛ بود⁉️ ... 💢و سکوت فضا رو پر کرد ... از دست تو عصبانی نیستم ... از دست خودم عصبانیم ... از اینکه که نفهمیدم کی اینقدر بزرگ شدی ...😳😔 نمی‌دونستم چی بگم ... از اینکه اینطوری برخورد کرد بیشتر خجالت کشیدم ...😥 🍃اینکه نمی‌خواستم بفهمی به خاطر کنکورت بود ... اما همه‌اش همین نبود ... ترسیدم غیرتت با جوانیت گره بخوره ... جوانیت غلبه کنه ... توی روی پدرت بایستی ... و حرمتش رو بشکنی💔 ... بالا بری ... پایین بیای ... پدرته ... این دعوا بین ماست ... همون طور که تا حالا دعوا و کدورت ها رو پیش شما نکشیده بودیم ... امیدوار بودم این بار هم بشه مثل قبل درستش کرد ... که نشد ...🍀✨ مادرم که رفت ... من هنوز روی مبل نشسته بودم ...😳 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 👈این داستان⇦《 قبیله مغول 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎حس فرزند بزرگ بودن ... و حمایت از خانواده ... بعد از تموم شدن ساعت درسی ... نگذاشت برای کلاس‌های فوق برنامه و تست مدرسه بمونم ... و سریع برگشتم ... حدود سه و نیم، چهار بود که رسیدم خونه ...✨ 🔹چند بار زنگ در رو زدم اما خبری از باز شدن در نبود ... خیلی تعجب کردم ... مطمئن بودم خونه خالی نیست ... از زیر در نگاه کردم ... ماشین بابا توی حیاط بود ...🚘 نه مثل اینکه جدی جدی یه خبری هست ...😳 🔸سریع کیفم رو از بالای در پرت کردم توی حیاط و از در رفتم بالا... رفتم سمت ساختمون ... صدای داد و بیداد و دعوا تا وسط حیاط می‌رسید ...😵😲 🔻مامان با دیدن من وسط حال جا خورد ... انگار اصلا متوجه صدای زنگ نشده بودن🛎 ... از روی نگاه مادرم، پدرم متوجه پشت سرش شد ... و با غیض چرخید سمت من ... تا چشمش بهم افتاد ... گر گرفتگی و خشمش چند برابر شد...😡 مرتیکه واسه من زبون در آوردی❓ ... حالا دیگه پای تلفن☎️ برای عمه ات زبون درازی می کنی؟ ... و محکم خوابوند توی گوشم👂 ... حالم خراب شده بود ... اما نه از سیلی خوردن ... از دیدن مادرم توی اون شرایط ... صورت و چشمهام گر گرفته بود ... و پدرم بی‌وقفه سرم فریاد می‌زد ...🗣 🔻با رفتن پدر سر و صدا هم تموم شد ... مادرم آشفته و بی حال ... الهام و سعید هم ... بی سر و صدا توی اتاق شون... و این تازه اولش بود ... لشگر کشی‌هاشون شروع شد ... مثل قبیله مغول به خونه حمله‌ور می‌شدن ...🍀 مادرم رو دوره می‌کردن و از گفتن هیچ حرفی هم ابایی نداشتن ...⚡️خورد شدنش رو می‌دیدم اما اجازه نمی‌داد توی هیچ چیزی دخالت کنم ... یا حتی به کسی خبر بدم ...✨ 🔹این حرف‌ها به تو ربطی نداره مهران ... تو امسال فقط درست رو بخون ...📚 🔻اما دیگه نمی‌تونستم ... توی مدرسه یا کتابخونه ... تمام فکرم توی خونه بود ... و توی خونه هم تقریبا روز آرومی وجود نداشت ... به حدی حال و روزم بهم پیچیده بود که ... اصلا نمی‌فهمیدم زمان به چه شکل می گذشت ...🕔 فایده نداشت ... تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به دایی☎️ ... دایی تنها کسی بود که می‌تونست جلوی مادرم رو بگیره ... 🛡مادرم برای دفاع از ما سپر شده بود ... و این چیزی بود که من ... طاقت دیدنش رو نداشتم ...😔 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 👈این داستان⇦《 کنکور 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎حدود ساعت 8 شب بود که صدای زنگ،🛎 بلند شد ... و جمله‌ی "دایی محمد اومد" ... فضای پر از تشنج رو ... به سکوت تبدیل کرد ... سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار بود💥 ... دایی محمد هیبت خاصی داشت ... هیبتی که همیشه نفس پدرم رو می‌گرفت ...😑 🔹با همون هیبت و نگاهی که ازش آتش می‌بارید ... از در اومد تو ... پدرم از جا بلند شد ... اما قبل از اینکه کلمه‌ای دهانش خارج بشه ... سیلی محکمی از دایی خورد ... 🔆صبح روز مراسم عقدکنون تون ... بهت گفتم ازت خوشم نمیاد ... و وای به حالت اشک از چشم خواهرم بریزه 😢... عمه سهیلا با حالت خاصی از جاش بلند شد ... و با عصبانیت به داییم نگاه کرد ... 🔻به به حاج آقا ... عوض اینکه واسه اصلاح زندگی قدم جلو بزارید ... توی خونه برادرم روش دست بلند می‌کنید ... بعد هم می‌خواید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟ ... وقاحت هم حدی داره ...😡 دایی زیرچشمی😒 نگاهی بهش کرد ... مرد دو زنه رو میگن ... خونه این زنش ... خونه اون زنش ... دیگه نمیگن خونه خودش ... خونه‌اش رو به اسم زن‌هاش می‌شناسن ... حالا هم بره اون خونه‌ای که انتخابش اونجاست ...‼️ 🔹اصلاح رو هم همون قدر که توی این مدت، شما اصلاح و آباد کردید بسه ... اصلاحی رو هم که شما بکنید عروس یا کور میشه یا کچل ...😳 ▫️عمه در حالی که غرغر می‌کرد از در بیرون رفت ... پدر هم پشت سرش ... غرغر کردن، صفت مشترک همه‌شون بود... و مادرم زیر چشمی😒 به من نگاه می کرد ... ○اونطوری بهش نگاه نکن ... به جای مهران تو باید به من زنگ می‌زدی ...☎️ از اون شب، دیگه هیچ کدوم مزاحم آرامش ظاهری ما نشدن... و خونه نسبت به قبل آرامش بیشتری پیدا کرد ...🍃✨ آرامشی که با شروع فرآیند دادگاه، چندان طول نکشید ...✨ مادر به شدت درگیر شده بود ... و پدرم که با گرفتن یه وکیل حرفه‌ای و کار کشته ... سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت ...😔 🔻مادر دیگه وقت، قدرت و حوصله‌ای برای رسیدگی به سعید و الهام سیزده، چهارده ساله رو نداشت ... و این حداقل کاری بود که از دستم برمی‌اومد ...🍃 🔻زمانی که همه بچه‌ها فقط درس می‌خوندن ... من، بیشتر کارهای خونه ... از گردگیری و جارو کردن تا ... خرید و حتی پختن غذاهای ساده تر رو انجام می‌دادم ... الهام هم با وجود سنش ... گاهی کمک می‌کرد ...🍀 ▫️هر چند، مادرم سعی می‌کرد جو خونه آرام باشه ... اما همه‌مون فشار عصبی شدیدی رو تحمل می‌کردیم ... و من ... در چنین شرایطی بود که کنکور دادم ...📄 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 👈این داستان⇦《 انسان‌های عجیب 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎پدر، الهام رو از ما گرفت ... و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت ... 🔸مادر که حس مادرانه‌اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود ... و می‌خواستن همه جوره ... تمام حقوقش ضایع کنن ... 🔹و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه‌اش زده بود ... کسی که تمام این سالها تشویقش می‌کرد و بهش پر و بال می‌داد ... خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت ...😳 🔻با این اخلاقی که تو داری ... تف سر بالا ببرم توی خونه زنم؟ ... مریم هم نمی‌خواد که ... ⚡️سعید خورد شد ... عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود ... با کوچکترین اشاره و حرفی بهم میریخت ...💔 📄جواب کنکور اومد ... بی سر و صدا دفترچه انتخاب رشته و برگه کدها رو برداشتم ... رفتم نشستم یه گوشه ... با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد🍃✨ ... خونه مادربزرگ ... دست نخورده مونده بود ... برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد ... هر چند صدای اعتراض دو تن از عروس‌ها بلند شد ... که این خونه ارثیه است ... و متعلق به همه ... اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد... در نهایت، قرار شد بریم مشهد ...✨ 🔻چه مدت گذشت؟ نمی دونم ... اصلا حواسم به ساعت نبود... داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم می گرفتم ... که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم... مدادم ✏️رو برداشتم ... و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته ... گزینه های من به صد نمی رسید ... 6 انتخاب ... همه‌شون هم مشهد ... نمی‌تونستم ازشون دور بشم ... یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد ...🌺 🔹وسایل رو جمع کردیم ... روح از چهره مادرم رفته بود ... و چقدر جای خالی الهام حس می شد ... 🔰با پخش شدن خبر زندگی ما ... تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها ... فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن ... افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن ... حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن ... و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن ...😔 🔻هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن ... بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن ... انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود ... که بر ای حس لذت از زندگی شون ... از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن ... ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 👈این داستان⇦《 بزرگی خالق 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎کسی جلودار حرفها و حدیث‌ها نبود ... نقل محفل‌ها شده بود غیبت ما ... هر چند حرف‌های نیش دارشون ... جگر همه‌مون رو آتش می‌زد🔥 ... اما من به دیده حسن بهش نگاه می‌کردم ... غیبت کننده ها ... گناه شور نامه اعمال من بودن ... و اونهایی که تهمت رو هم قاطیش می‌کردن ... و اونهایی که آت بیاری این محفل‌ها بودن ...🔥 ته دلـــ❤️ــم می‌خندیدم و می‌گفتم ... بشورید ... 18 سال عمرم رو ... با تمام گناه‌ها ... اشتباه‌ها ... نقص‌ها ... کم و کاستی‌ها ... بشورید ... هر حقی رو که ناخواسته ضایع کردم ... هر اشتباهی رو که نفهمیده مرتکب شدم ... هر چیزی که ... حالا به لطف شما ... همه‌اش داره پاک میشه ...✨🍃 🔻اما اون شب ...زیر فشار عصبی خوابم نمی‌برد ... همه چیز مثل فیلم🎞 از جلوی چشمهام رد می‌شد که یهو به خودم اومدم ... 🔸مهران ... به جای اینکه از فضل و رحمت خدا طلب بخشش کنی ... از گناه شوری اونها به وجد اومدی❓ ... 🔹گریه‌ام گرفت ... هر چند این گناه شوری ... وعده خدا به غیبت کننده بود ... اما من از خدا خجالت کشیدم ...😔 این همه ما در حق لطف و کرمش ناسپاسی می‌کنیم ... این همه ما ... اون نماز شب ... پر از شرم و خجالت بود ... از خودم خجالت کشیده بودم ... 🍃- خدایا ... من رو ببخش که دل سوخته‌ام رو نتونستم کنترل کنم ... اونها عذاب من رو می شستن ... و دل سوخته ام خودش را با این التیام می‌داد ... 🍃خدایا ... به حرمت و بزرگی خودت ... به رحمت و بخشندگی خودت ... امشب، همه رو حلال کردم و به خودت بخشیدم ... تمام غیبت‌ها ... زخم زبون‌ها ... و هر کسی رو که تا امروز در حقم نامردی و ظلم کرده ... همه رو به حرمت خودت بخشیدم ...✨🌺 🍃تو خدایی هستی که رحمتت بر خشم و غضبت پیشی گرفته ... من رو به حرمت رحمت و بخشش خودت ببخش ... و دلـــ❤️ــم رو صاف کردم ... برای شبیه خدا شدن ... برای آینه صفات خدا شدن ... چه تمرینی بهتر از این ... هر بار که زخم زبانی ... وجودم رو تا عمقش آتش🔥 می‌زد ... از شر اون آتش و وسوسه شیطان... به خدا پناه می‌بردم ... و می‌گفتم ... 🍃- خدایا ... بنده و مخلوقت رو ... به بزرگی خالقش بخشیدم...✨ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 👈این داستان⇦《 بخشش فراموش شده 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎جواب قبولی‌ها اومده بود ... توی در بهش برخورد کردم ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... 🔻به به آقا مهران ... چی قبول شدی؟ ... کجا قبول شدی؟... دیگه با اون هوش و نبوغت ... بگیم آقا دکتر یا نه؟ ... 🔹خندیدم و سرم رو انداختم پایین ... نه انسیه خانم ... حالا پزشکی که نه ... ولی خدا رو شکر، مشهد می‌مونم ... جمله‌ام هنوز از دهنم در نیومده ... لبخند طعنه داری زد ...😏 🔸ای بابا ... پس این همه می‌گفتن مهران، زرنگ و نابغه است الکی بود؟ ... تو هم که آخرش هیچی نشدی ... مازیار ما سه رقمی آورده داره میره تهران ... تو که سراسری نمی‌تونستی ... حداقل آزاد شرکت می‌کردی ... 🔻حالا یه طوری شده از بابات پولش رو می‌کندی ... اون که پولش از پارو بالا میره ... شاید مامانت رو ول کرده ولی بازم باباته ... هر چند مامانت هم عرضه نداشت ... نتونست چیزی ازش بکنه ... 🍃ساکت ایستادم و فقط نگاهش کردم ... حرف‌هاش دلم رو تا عمق سوزوند ... هر چند ... با آتش حسادتی که توی دلش بود ... و گوشه‌ای از شعله‌هاش، وجود من رو گرفته بود ... برای اون جای دلسوزی بیشتری رو وجود داشت ...😔 اومدم در رو باز کنم ... که مادرم بازش کرد ... پشت در... با چشم‌هایی که اشک توش حلقه زده بود ...😢 تو هم سرنوشتت پاسوز زندگی من و پدرت شد ... 🔹دیدنش دلم رو بیشتر آتش🔥 زد ... به زور خندیدم ... بیخیال بابا ... حالا هر کی بشنوه فکر می‌کنه چه خبره ... نمی‌دونی فردوسی چقدر بزرگه ... من که حسابی باهاش حال کردم ... اصلا فکر نمی‌کردم اینقدر ...🍃✨ پشت سر هم با ذوق و انرژی زیاد حرف می‌زدم ... شاید دل مادرم بعد از اون حرف‌هایی که پشت در شنیده بود ... کمی آرام بشه ...▫️ 🍀حالتش که عوض شد ... ساکت شدم ... خودم به حدی سوخته بودم که حس حرف زدن نداشتم ... و شیطان هم امان نمی‌داد و ... داغ و آتش دلم رو بیشتر باد می‌زد ... آرزوهای بر باد رفته‌ام جلوی چشمم رژه می رفت ...🚶🚶🚶 دلم به حدی سوخت که بعد از آرام شدن ... فراموش کردم ... بگم ... - خدایا ... بنده ات رو به خودت بخشیدم ...🍃✨ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 👈این داستان⇦《 گم گشته 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیر سایر چیزها نبود ... من بودم و سعید ... سعید هم که حال و روز خوشی نداشت... ضربه‌ای که سر ماجرای پدر خورده بود ... از یه خونه بزرگ با اون همه امکانات مختلف ... از مدرسه گرفته تا هر چیزی که اراده می‌کرد ... حالا اومده بود توی خونه مادربزرگ ... که با حیاطش ... یک سوم خونه قبلیمون نمی‌شد ...😔 🔹برای من که وسط ثروت ... به نداشتن و سخت زندگی کردن عادت کرده بودم ... عوض شدن شرایط به این صورت سخت نبود ... اما اون، فشار شدیدی رو تحمل می‌کرد ... 🔸من کلا با بیشتر وسایلم رفتم یه گوشه حال ... و اتاق رو دادم دستش ... اتاق برای هر دوی ما اندازه بود اما اون به در و دیوار گیر می‌کرد ... آرامش بیشتر اون ... فشار کمتری روی مادر وارد می‌کرد ... مادری که بیش از حد، تحت فشار بود ...💔 ▫️توی حال دراز کشیده بودم که یهو با وحشت صدام کرد ...🗣 - مهران پاشو ... پاشو مهران مارم🐍 نیست ... 🔸گیج و خسته چشمهام رو باز کردم ... بارت نیست؟ ... بار چیت نیست؟ ... کری؟ ... میگم مار ... مارم گم شده ... مثل فنر از جا پریدم ...😳 🔻یه بار دیگه بگو ... چیت گم شده؟ ... به کر بودنت ... خنگی هم اضافه شد ... هفته پیش خریده بودمش ... ▫️سریع از جا بلند شدم ... تو مار خریدی؟ ... مار واقعی؟ ... آره بابا ... مار واقعی ...🐍 🔸آخه با کدوم عقلت همچین کاری کردی؟ ... نگفتی نیشت میزنه؟ ... - بابا طرف گفت زهری نیست ... مارش آبیه ...🐍 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 👈این داستان⇦《 مارگیر 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎شروع کردیم به گشتن ... کل خونه رو زیر و رو کردیم ... تا پیدا شد ... سعید رفت سمتش برش داره ... که کشیدمش عقب ...😳 🔹- سعید مطمئنی این زهر نداره؟ ... علی‌رغم اینکه سعید اصرار داشت مارش بی‌خطره ... اما یه حسی بهم می‌گفت ... اصلا این طور نیست ... مار آرومی بود🐍 و یه گوشه دور خودش چمبره زده بود ... آروم رفتم سمتش و گرفتمش ... کوچیک هم نیست ... این رو کجا نگهداشته بودی❓ ... تو جعبه کفش ...👟 🔸مار آرومی بود ولی من به اون حس ... بیشتر از چیزی که می‌دیدم اعتماد داشتم ... به سعید گفتم سینک ظرف شویی رو پر آب کنه ... و انداختمش توی آب ... به سرعت برق از آب اومد بیرون و خزید روی کابینت ... 🔻سعید شک نکن مار آبی نیست ... اون که بهت دروغ گفته آبیه ... بعید می‌دونم بی‌زهر بودنش هم راست باشه ... 🔹چند لحظه به ماره خیره شدم ... - خیلی آروم برو کیسه برنج رو خالی کن توی یه لگن ... و بیارش ... 🔸سعید برای اولین بار ... هر حرفی رو که می‌زدم سریع انجام می‌داد ... دو دقیقه نشده بود با کیسه برنج اومد ... 🔻خیلی آروم دوباره رفتم سمتش ... و با سلام و صلوات گرفتمش ... و انداختمش توی کیسه ... درش رو گره زدم ... رفتم لباسم رو عوض کردم ... کجا میری❓ ... 💢می‌برمش آتش‌نشانی ... اونها حتما می‌دونن این چیه... اگر زهری نبود برش می‌گردونم ... صبر کن منم میام ... و سریع حاضر شد ...✨🍃 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ @tmersad313
🔻 👈این داستان⇦《 مرغ عشق؟... 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎اول باور نمی‌کردن ... آخر در کیسه رو باز کردم و گفتم ... خوب بیاید نگاه کنید ... این که دیگه این همه سر به سر گذاشتن نداره ...😳 🔹کیسه رو از دستم گرفت ... تا توش رو نگاه کرد ... برق از سرش پرید⚡️ ... - بچه ها راست میگه ... ماره ... زنده هم هست ... 🔸یکیشون دستکش دستش کرد ... و مار رو از توی کیسه در آورد ... و بعد خیلی جدی به ما دو تا نگاه کرد ...👀 🔹- این مار رو کی بهتون فروخته؟ ... این مار نه تنها مار آبی نیست ... که خیلی هم سمیه ... گرفتنش هم حرفه‌ای می‌خواد ... کار راحتی نیست ... 🔸سعید بدجور رنگش پریده بود ... - ولی توی این چند روز ... هر چی بهش دست زدم و هر کاریش کردم ... خیلی آروم بود ...😳 🔹خدا به پدر و مادرت رحم کرده ... مگه مار ... مرغ عشقه ... که به جای حیوون خونگی خریدی بردیش؟ ...🐍 🔸رو کرد به همکارش ... مورد رو به ۱۱۰ اطلاع بده ... باید پیگیری کنن ... معلوم نیست طرف به چند نفر دیگه مار فروخته ... یا ممکنه بفروشه . 🔹سعید، من رو کشید کنار ... - مهران من دیگه نیستم ... اگه پای خودم گیر بیوفته چی❓... 💔دلم ریخت ...مگه دروغ گفتی یکی بهت فروخته؟ ... نه به قرآن ... قسم نخور ... من محکم کنارتم و هوات رو دارم ... تو هم الکی نترس ... 🚨خیلی سریع ... سر و کله پلیس پیدا شد ... ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ @tmersad313
🔻 👈این داستان⇦《 ژست یک قهرمان 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎هر چند بعد از جمله محکمی که به سعید گفتم ... جسارتش بیشتر شد ... اما بدجور ترسیده بود ... توی صحبت‌ها معلوم شد که ... بعد از اینکه مار رو خریده ... برده مدرسه و چند تا از همکلاسی‌هاش هم ... توی ذوق و حال جوانی ... پاشون رو گذاشتن جای پای سعید و شیر شدن که اونها هم مار🐍 بخرن ... و ترسش از همین بود ... 🔻عبداللهی، افسر پرونده ... خیلی قشنگ با مورد سعید برخورد کرد ... و انصافا شنیدن اون حرف‌ها و نصیحت‌ها براش لازم بود ... 🔹سعید هم که فهمید باهاش کاری ندارن ... آروم‌تر شده بود... اما وقتی ازش خواستن کمکشون کنه تا طرف رو گیر بندازن... دوباره چهره رنگ پریده‌اش دیدنی شده بود ...😳 🔸- مهران اگه درگیری بشه چی؟ ... تیراندازی بشه چی؟ ... به زحمت جلوی خنده‌ام رو گرفتم ... وقتی بهت میگم اینقدر فیلم جنایی و آدم‌کشی نگاه نکن... واسه همین چیزهاست ... از یه طرف، جو می‌گیرتت واسه ملت شاخ و شونه می‌کشی ... از یه طرف، این طوری رنگت می‌پره ...😁 🔹قرار شد ... سعید واسطه بشه ... و یکی از سربازهای کلانتری ... به اسم همکلاسی سعید و خریدار جلو بیاد ... منم باهاشون رفتم ...👨‍🏫 🔻پلیس‌ها تا ریختن طرف رو بگیرن ... سعید مثل فشنگ در رفت ... 🍃آقای عبداللهی که ازش تشکر کرد ... با اون قیافه ترسیده‌اش ... ژست قهرمان‌ها رو به خودش گرفته بود ... و تعارف تکه پاره می‌کرد ... کاری نکردم ... همه ما در قبال جامعه مسئولیم ... و ...👌 🔹من و آقای عبداللهی به زحمت جلوی خنده‌مون رو گرفته بودیم ... آخر خنده‌اش ترکید ... و زد روی شونه سعید ... خیلی کار خوبی می‌کنی ... با همین روحیه درس بخون... دیگه از این کارها نکن ... قدر داداشت رو هم بدون ...✨ 🔸از ما که دور شد ... خنده منم ترکید ...😂😂 ▫️تیکه آخرش از همه مهمتر بود ... قدر داداشت رو بدون ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...😳 - روانی ... یه سوسک رو درخته ... به اونم بخند ... ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 👈این داستان⇦《 فیل و پیری 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎خسته از دانشگاه برگشته بودم ... در رو که باز کردم ... یه نفر با صدای مضطرب و ناراحت صدام کرد ... آقا مهران ... 💢برگشتم سمتش ... انسیه خانم بود ... با حالت بهم ریخته و آشفته ... - مادرت خونه نیست؟ ... نه ... دادگاه داشتن ... 🔹بیشتر از قبل بهم ریخت ... چی شده؟ ... کمکی از دست من برمیاد❓ ... سرش رو انداخت پایین ... هیچی ...و رفت ...😔 🔸متعجب ... چند لحظه ایستادم ... شاید پشیمون بشه ... برگرده و حرفش رو بزنه ... اما بی‌توقف دور شد ... ▫️رفتم داخل ... سعید چند تا از هم کلاسی‌هاش رو دعوت کرده بود ... داشتن دور هم فیلم نگاه می‌کردن ...📺 دوست‌هاش که بهم سلام کردن تازه متوجه من شد ... سرش رو آورد بالا و نگاهی بهم کرد ...🙄 🔻چیه قیافه‌ات شبیه علامت سوال شده❓ ... 🍃نشستم کنارشون و یه مشت تخمه برداشتم ... هیچی دم در انسیه خانم رو دیدم ... خیلی بهم ریخته بود... چیزی نگفت و رفت ... نگرانش شدم ...😔 با حالت خاصی زل زد بهم ...😳 تو هم که نگران هر احمق بیشعوری که رسید بشو ... 🔹و بعد دوباره زل به صفحه تلویزیون ... حقشه بلایی که سرش اومده ... با اون مازیار جونش ... - برای مازیار اتفاقی افتاده❓ ... 🔻نه ... شوهرش می‌خواد دوباره ازدواج کنه ... مردک سر پیری ... فیلش یاد هندستون کرده ... ▫️و بعد دوباره با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... چشم‌هاش برق می‌زد ...⚡️ ➖دختره هم سن و سال توئه ... از اون شارلاتان‌هاست ... دست مریم رو از پشت بسته ... ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 👈این داستان⇦《 عشق پیری 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎با چنان وجدی حرف می‌زد که حد نداشت ... با این سنش ... تازه هنوز حتی عقد هم نکردن ... اومد در خونه انسیه خانم، داد و بیداد که از زندگی من برو بیرون ... خبرش تو کل محل پیچیده ...😳 💢باورم نمی‌شد ... اون که شوهرش خیلی مرد خانواده بود و بهشون می‌رسید ... عشق پیری گر بجنبد ... میشه حال و روز اونها ... 🔹بقیه مشت تخمه رو خالی کردم توی ظرف ... حالا تو چرا اینقدر ذوق می‌کنی؟ ... مصیبت مردم خندیدن نداره ... حقش بود زنکه ... اون سری برگشته به من میگه ...😮 🔸صداش رو نازک کرد ... - داداشت که هیچ گلی به سر شما نزد ... ببینم تو سال دیگه ... پات رو میزاری جای پای مازیار ما ... یا داداش مهرانت؟ ... دختر من که از الان داره برای کنکور می‌خونه ...📚 🔻دستش رو دوباره برد توی ظرف تخمه ... خودش و دخترش فدام شن ... حالا ببینم دخترش توی این شرایط ... چه ... می‌خواد بخوره ... مازیار جونش که حاضر نشد حتی یه سر از تهران پاشه بیاد اینجا ... ماشاء الله آمار کل محل رو هم که داری ... این رو گفتم و با ناراحتی رفتم توی اتاق ... 💔دلم براشون می‌سوخت ... من بهتر از هر کسی می‌فهمیدم توی چه شرایط وحشتناکی قرار دارن ... فردا رفتم دنبال یه وکیل ... انسیه خانم کسی رو نداشت که کمکش کنه ... 💠اما چیزی رو که اون موقع متوجه نشدم ... حقیقتی بود که کم کم حواسم بهش جمع شد ... اوایل باورش سخت بود ... حتی با وجود اینکه به چشم می‌دیدم ... 🍃خدا ... روی من ... غیرت داشت ... محال بود آزاری، بی‌جواب بمونه ... قبل از اون ... هرگز صفات قهریه خدا رو ندیده بودم ...😔✨ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 👈این داستان⇦《 ریش سفیدها 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎براشون یه وکیل خوب پیدا کردم ... اما حقیقتا دلم می‌خواست زندگیشون رو برگردونم ... برای همین پیش از هر چیزی ... چند نفر دیگه رو هم راه انداختم و رفتیم سراغ شوهر انسیه خانم ... از هر دری وارد شدیم فایده نداشت ...😔 🔹این چیزی نیست که بشه درستش کرد ... خسته شدم از دست این زن ... با همه چیزش ساختم ... به خودشم گفتم ... می‌خواستم بعد از عروس شدن دخترم طلاقش بدم ... اما دیگه نمی‌کشم ... یهو بریدم ...😑 🔸با ناراحتی سرم رو انداختم پایین ... بعد از این همه سال زندگی مشترک؟ ... مگه شما نمی‌گید بچه‌هاتون رو دوست دارید و به خاطر اونها تحملش کردید ... 🔻نمی‌دونم چی شد ... یهو به خودم اومدم و سر از اینجا در آورده بودم ... اصلا هم پشیمون نیستم ... دو تاشون اخلاق ندارن ... حداقل این یکی پاچه مردم رو می‌گیره ... نه مال من رو که خسته از سر کار برمی‌گردم باید نق نق هم گوش کنم ... ▫️از هر دری وارد می شدیم فایده نداشت ... دست از پا درازتر اومدیم بیرون ... چند لحظه همون جا ایستادم ... 🍀خدایا ... اگر به خاطر دل من بود ... به حرمت تو ... همین جا همه‌شون رو بخشیدم ... خلاصه خلاص ... 📃امتحانات پایانی ترم اول ... پس فردا یه امتحان داشتم ... از سر و صدای سعید ... یه دونه گوشی مخصوص مته کارها ... از ابزار فروشی خریده بودم ... روی گوشم ... غرق مطالعه که مادرم آروم زد روی شونه‌ام... سریع گوشی رو برداشتم ...🎧 - تلفن☎️ کارت داره ... انسیه خانمه ... 🍃✨از جا بلند شدم ... - خدایا به امید تو ... 💢دلم با جواب دادن نبود ... توی ایام امتحان ... با هزار جور فشار ذهنی مختلف ... اما گوشی رو که برداشتم ... صداش شادتر از همیشه بود ... 🌸شرمنده مهران جان ... مادرت گفت امتحان داری ... اما باید خودم شخصا ازت تشکر می‌کردم ... نمی‌دونم چی شد یهو دلش رحم اومد و از خر شیطون اومد پایین ... امروز اومد محضر و خونه رو زد به نام من ... مهریه‌ام رو هم داد ... خرجیه بچه ها رو هم بیشتر از چیزی که دادگاه تعیین کرده بود قبول کرد ... این زندگی دیگه برگشتی نداره ... اما یه دنیا ممنونم ... همه اش از زحمات تو بود ...😳 💠دستم روی هوا خشک شد ... یاد اون شب افتادم ... "خدایا به خودت بخشیدم" ... صدام از ته چاه در می‌اومد ... 🔹نه انسیه خانم ... من کاری نکردم ... اونی که باید ازش تشکر کنید ... من نیستم ... ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 🆔 @shohada_tmersad313
✅یکی دیگر از آن ۷۲ نفر 🔰 🌴عبدالله بن حسین بن علی بن ابی طالب معروف به علی اصغر به باور شیعیان نام کوچک‌ترین فرزند حسین بن علی است که مادرش رباب بنت امرئ القیس می‌باشد. علی اصغر که در ۱۰ رجب سال ۶۰ هجری در مدینه متولد شده و در ۱۰ محرم سال ۶۱ هجری در شش ماهگی در کربلا کشته شد. 🌴🍂تاریخ تولد: ۶۸۰ م.، مدینه، عربستان سعودی 🥀شهادت: ۱۳ اکتبر ۶۸۰ م.، کربلا، عراق 🕌محل دفن: حرم مطهر حضرت امام حسین (ع)، کربلا، عراق 🌷مادر، رباب بنت امرء القیس 🌾خواهر و برادر: علی‌اکبر، سجاد، سکینه بنت حسین، فاطمه صغری 🌱زادهٔ۱۰ رجب ۶۰ ه‍.ق مدینه، حجازدرگذشت۱۰ محرم ۶۱ ه‍.ق کربلا، عراقمدفنحرم حسین بن علیوالدین 🥀حسین بن علی (پدر) 📖برخلاف سنت شیعی، در سایر منابع نظیر حبیب‌السیر، علی اصغر در واقع نامی برای اشاره به سجاد، فرزند حسین است که در جریان اتفاقات کربلا بیمار بود. 📙منابع تاریخی نام این کودک را متفاوت ذکر کرده‌اند، در برخی منابع عبدالله در برخی منابع علی اصغر ذکر شده‌است.و برخی از منابع دو کودک برای حسین ذکر کرده‌اند به نام‌های «عبدالله» و «علی اصغر». 📗ابن اعثم، نخستین مورخی است که از طفل شیرخوار با نام علی یاد کرده و از او با نام علی فی الرضاع تعبیر کرده‌است. 📕اولین کسی که نام یکی از فرزندان حسین را افزون بر علی‌اکبر، سجاد، عبدالله و علی اصغر دانسته‌است، طبری شیعی از علمای قرن چهارم است. و پس از وی ابن خشاب و ابن شهر آشوب نام این طفل را علی اصغر نگاشته‌اند و پس از آن این نام به منابع متاخرتر راه پیدا کرده‌است. 📒و برخی قایل‌اند که عبدالله غیر از علی اصغر می‌باشد؛ زیرا عبدالله در جلو خیمه‌ها، در دامان پدرش حسین کشته شد ولی علی اصغر بنا بر نقلی در مقابل صف دشمن هدف تیرقرار گرفت. 📙صاحب ذخیرة الدارین هم نقل کرده‌است که عبدالله روز عاشورا به دنیا آمد و ساعاتی پس از ولادت کشته شد. 📘ولی در مقتل ابومخنف آمده که کودک شیرخوار حسین در کربلا شش‌ماهه بوده‌است. 📔حدیثی به محمد باقر منسوب است: «از آن خون‌هایی که حسین بن علی به آسمان پاشید، قطره‌ای به زمین بازنگشت.» 🕌آرامگاه در محل دفن علی اصغر دو مکان بیان شده‌است اولین قول بر سینهٔ حسین بن علی و دومین قول در کنار کشته‌شدگان کربلا در نزدیکی ضریح حسین بن علی تاریخ نگاران و علمای معتبر شیعه این را گفته‌اند که علی بن حسین هنگام دفن بدن حسین بن علی پدرش، علی‌اصغر را بر روی سینهٔ وی گذاشت و علی اکبر پسر ارشد حسین بن علی را در پایین پای پدرش دفن نمود. 📚منابع ۱-بحار الانوار، ج ۴۵، ص ۶۶. ۲-اولین دانشگاه و آخرین پیامبر، شهید پاک نژاد، ج ۲، ص ۴۲. ۳ـفرهنگ عاشورا، جواد محدّثی. ۴-لهوف.. مقتل جامع وقایع قیام حسین بن علی، نوشتهٔ سید بن طاووس ۵ـ تنقیح المقال: مامقانی (شیخ عبدالله)، چاپ حجری. ۶ـ تهذیب الأحکام: شیخ طوسی، محمد بن الحسن (۴۶۰ ه) دارالکتب الاسلامیه، طهران ۷ـ جواهرالعقول فی شرح فرائدالاصول: محمد رضا الناصری، الدار الاسلامیه. 🆔 @shohada_tmersad313
﷽ 💠پله پله تا خدا❤️ 🪖 آقارضا دوره اول حضورش در سپاه را سال۱۳۸۶ به مدت ۱۰ ماه در همدان گذراند و سپس برای آموزش تکاوری در اسفندماه ۱۳۸۷ به مدت ۱۱ ماه به اصفهان رفت. 💥بعد از دوره‌های حضورش در سپاه،سپس در تیپ۳ امامت سپاه کربلا که مستقر در چالوس بود، مشغول به خدمت شد. ☺️رضا جان هر روز مسافتِ منزل تا محل کار خود را که حدود صدها کیلومتر بود(از آمل تا چالوس)، با همکارانش می‌رفت و غروب به خانه می‌آمد و هیچگاه در این رفت و آمدها خستگی از خود نشان نمی‌داد. ☄آقا رضا در مأموریت‌های دفاعی و امنیتی شرکت می‌کرد؛ مخصوصاً دفاع از مرزهای کشور کرمانشاه و پیرانشهر و‌ زاهدان.‌.. 💔اسامی دوستان و همرزمان رضاجان که در تیپ۳ امامت_سال۱۳۹۳ با لشکر ۲۵ کربلا ادغام شد_ در راه دفاع از حریم انقلاب اسلامی به شهادت رسیدند، عبارتست از: 🎙راوی:مادر شهید ☝️✔️ 🗯... 🌷 🆔 @shohada_tmersad313