eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ای سبز پوشِ ڪعبہ دل‌ها ظهورڪن ‌از شيب تندِ قلہ غيبٺ عبورڪن شايدگناہ خوب نديدن از آن ماسٺ فڪری برای روشنیِ چشم ڪورڪن #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 😍✋ انگار تازه یادش افتاد من پشت خطم – محیا بیا بیرون من پشت در خونه اتونم کامل خواب از سرم پرید و قلبم شروع کرد به تند زدن ...فقط همین و گفت و بعد تماس قطع شد نفهمیدم چطوری چادر رنگی دم دست مامان و روی سرم کشیدم و رفتم بیرون ...صدای گریه بچه از توی حیاطم شنیده میشد ...قدم تند کردم و در رو باز! امیرسام بود که بی تابی می کردو امیرعلی حسابی کالفه بود و ناراحت...توی سر منم هزار تا سوال جولون میداد! اول از همه دستهام و جلو بردم و امیرسام رو از بغلش گرفتم –جونم خاله چیه آروم ...سالم گلم...چی شده؟؟... امیرسام باشنیدن صدای جدیدی یکم به صورتم خیره شدو بعد به جای گریه سرش و توی گردنم قایم کرد...امیرعلی کالفه ولی از سر آسودگی بند اومدن گریه امیر سام نفسش رو باصدا پرت کرد بیرون! حاال نوبت من بود-چی شده؟ به موهاش دست کشید-بابای نفیسه خانوم فوت شده هی بلندی گفتم ولی چون امیرسام از ترس تو بغلم تکونی خورد دستم رو جلوی دهنم گرفتم و آروم ادامه دادم-وای خدای من کی؟ -مثل اینکه صبح زود حالشون بد میشه ولی تاقبل رسیدن اورژانس تموم میکنن قلبم فشرده شدو تنها جمله ای که از قلبم به زبونم اومد این بود-بیچاره نفیسه جون ! -امیرسام خیلی بی تابی می کنه عطیه و مامانم گرفتار بودن اونجا برای کمک... تو میای بریم که حواست بهش باشه سر امیرسام رو که باز شروع کرده بود به نق نق کردن نوازش کردم –آره چرا که نه صبر کن حاظر بشم دست دراز کرد امیرسام رو بگیره-پس منتظرم امیرسام رو به خودم فشردم –نمی خواد میبرمش تو خونه تو هم بیا تو به نشونه موافقت سرتکون داد و من جلوتر همون طور که با لحن نوازشگر و بچگانه با امیرسام حرف می زدم رفتم توی خونه. نفهمیدم چطوری حاظر شدم ...مامان نزاشت امیرسام رو با خودمون ببریم میگفت بچه توی اون گریه ها بیشتر عصبی میشه گفت خودش امیرسام رو نگه میداره تا من برم خونه آقای رحیمی و تسلیت بدم بهشون وبه نفیسه جون بگم من توی خونه خودمون حواسم به امیرسام کوچولوش هست ! باتوقف ماشین به امیر علی نگاه کردم ...تمام مسیر هردومون ساکت بودیم و توی فکر! صدای صوت قرآن مجلسی تو کوچه رو هم پر کرده بود و من بی هوا بغض جا خوش کرد توی گلوم و قدمهام سست شد ...همهمه بود و من فقط دنبال امیرعلی می رفتم سربه زیر حتی بدون اینکه به کسی سالم کنم ! ...اشکهای توی چشمم دیدم رو تار کرده بودکی گریه ام گرفته بود؟! ...دم ورودی چشمم روی قاب عکس آقای رحیمی موند و خاطره های شب عروسی امیر محمد و شب بله برونش توی ذهنم زنده میشد که آقای رحیمی توش حضور پر رنگی داشت...انگار با فوت یک نفر خود ذهن آدم بی دلیل دنبال خاطره می گرده که توش مرده ی حاظر حضور پر رنگی داشته باشه ! پلک که زدم اشکهام سر خورد روی گونه هام و صدای جیغ بلند نفیسه که داد می زد بابا اشک پشت اشک بود که روی گونه هام جاری می کرد ! -بروتو خونه گیج به امیر علی نگاه کردم که با دیدن اشکهای من زمزمه کرد-محیا بغض بزرگم رو فرو دادم و بی هیچ حرفی گم شدم از جلوی چشمای امیرعلی که نگران شده بود! صدای گریه ها شده بود میخ و فرو می رفت توی قلبم گیج به اطرافم نگاه می کردم نفیسه جون کنار یک دونه زن داداش و خواهر و مادرش نشسته بود و گریه هاشون بی اونکه بخوای اشک می آورد توی چشمهات! دستی روی بازوم نشست ...سرچرخوندم عطیه بود..پراز بغض ...احتیاجی به گفتن و حرف زدن نبود هردو همدیگه رو بغل کردیم و بعد هم گریه ...همیشه نباید جزو درجه یک داغ دیده ها باشی همین که قلب آدم لبریز از احساس باشه شریک می شی تو غصه ها و حتی گریه ها! عطیه هلم داد سمت مه لقا خانوم موقع تسلیت گفتن بود!..من هم پا به پای اون کسی که تو بغلم می گرفتم برای تسلیت گریه کردم و بیشتر از همه نفیسه که کنار گوشم می گفت بابام محیا جون دیدی چی شد ؟!یتیم شدم ! و من با خودم زمزمه کردم یتیم کلمه ای که ساده گفته میشد ولی چه دردی داشت این کلمه کنار هزارتا بغضی که موقع تکرارش راه گلو رو میبست ! گوشه ای نشستم و قرآن باز کردم و شروع به خوندن ...تنها راهی که معجزه می کرد همین بود ... به نظر من فقط همین صوت قرآنی که رو کل خونه طنین انداخته بود صبر میپاشید به دل داغ دیده ها و آرومشون می کرد نه این آب قندهایی که به زور توی حلقشون میریختن و بعضی تسلیت گفتن هایی که حتی همراهش یک قطره اشکم نبود 0 -عمه جون محیا! با صدای عمه نگاه از آیه ای که داشتم می خوندم گرفتم ...کی به این آیه رسیدم ...زمزمه کردم انااهلل وانا الیه راجعون همون آیه حق ...همون وعده الهی ! -جونم عمه؟ با گوشه روسریش نم توی چشمهاش رو گرفت –امیرعلی بیرون منتظرته ...میدونم زحمتته عمه جون ولی میبینی که ما اینجا گرفتاریم پس بی زحمت حواست به امیرسام باشه 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼در اولین چهارشنبه اردیبهشت ماه 🍃صلواتی ختم کنیم به نیت 🌼 سلامتی وتعجیل در فرج 🍃حضرت ولی عصر عج 🌼و حاجت روایی شما عزیزان 🍃🌼اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 🍃🌼وآلِ مُحَمَّدٍ 🍃🌼وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ↘️💖🌻🌷 @delneveshte_hadis110 <====🍃🌺🌻🍃====>
📝 🌷 دلم براے بهانه مے گیرد😔 در دلــم همیشه یادتان روشنــی بخش لحظــه هاے تاریک زندگــے ست،🎆 💥 اما امروز بیشتر از همیشه دلتنگتانم...😞 🌱شما را به لبخند ؛ در قهقهه ے مستانه تان😄، بیادمان باشید و دستگیرمان....! 🌱ڪه ما را هر لحظـه بیــمِ گم شدن هست 😰در این دنیــاے فانـے 🌱همیشــه به حـالِ شما غبطـه میخــورم ... 😢 🌱به حالِ شمایـے ڪه سبب تبســم مــولاے غریبــم بودید و هستیــد ...👌 ⚡️راستـے میشود براے دلـ♥️ـم دعا ڪنید!؟ ❣ " " ❣ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
7.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|اگر اتفاقا (عج) را دیدم... 🔺بیانات حضرت آیت الله مصباح یزدی (قدس سره) در رابطه با حضرت ولی عصر (عج) @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
3. نیز روایت شده: امام کاظم(ع) به پسرانش می‌فرمود: «هذا اَخُوکُم عَلِیُّ بنِ مُوسَی الرِّضا (ع) عالِمُ آلِ مُحَمَّدٍ، فَسَلُوهُ عَن اَدیانِکُم، وَ احفَظُوا ما یَقُولُ لَکُم: این برادر شما علی بن موسی الرضا(ع)، عالم آل محمّد(ص) است، در مورد صحت دین و روش‌های خود از او بپرسید، و آنچه را او به شما می‌گوید فرا گیرید و رعایت کنید.» از این روایات به روشنی فهمیده می‌شود که امام کاظم(ع) قبل از شهادتش، سرپرستی و عهده‌داری امور را به امام رضا(ع) واگذار نموده بود، و پسران خود و سایر مردم را به آن حضرت ارجاع می‌داد، و حضرت رضا(ع) پشتیبان محکم و مطمئنی برای پدر بود. دستیار سیاسی، و شریک غم‌های پدر در شماره‌ی قبل بیان شد که سراسر مدّت 35 سال امامت امام کاظم(ع) با حوادث و فراز و فرودهای سیاسی آمیخته بود، و آن حضرت با کمال قاطعیّت، موضع سیاسی خود را مشخص کرد، و در برابر چهار طاغوت عصرش (منصور دوانیقی، مهدی عبّاسی، هادی عبّاسی و هارون الرّشید) ایستادگی نمود، به ویژه در عصر خلافت هارون، که 15 سال آخر امامت امام کاظم(ع) در این عصر بود، سختی‌های زندان‌های گوناگون را از بی‌تفاوتی در برابر هارون، ترجیح داد، و در هر فرصتی بر ضدّ آن طاغوت مقتدر و یاغی، سخن گفت. امام هشتم حضرت رضا(ع) در تمام این مدّت در کنار پدر، از آرمان پدر دفاع می‌کرد، و دستیار و پشتوانه استوار پدر در حوادث سیاسی و ... بود و در غم‌ها و در رنج‌های امام کاظم(ع) شرکت داشت. هرگز در برابر حرامیان پلید، و قدرت‌طلبان هوس‌باز، سر فرود نیاورد، راه پدر را ادامه داد، و در پشت سپر تقیّه، مردم را به شدّت از یاری ستمگران و کمک به خلفای طاغوتی برحذر می‌داشت، و همان اهداف پدر را دنبال می‌کرد. برای روشن شدن مطلب، نظر شما را به روایات زیر جلب می‌کنم: ادامه دارد 💖💖💖💖💖💖💖💖 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
110251_143.mp3
38.28M
سالها فکر من این است که تو الزاماً از دعای چه کسی این همه خوبی با من لحظه به لحظه دقیقه به دقیقه هر آن لطف بی حد توشد شامل من اما من جرم کردم عوضش فضل تو را می‌طلبم نرخ تعیین کنم اینجا وسط دعوا من @shohada_vamahdawiat
🌷🌷🌷🌷🌷 😍✋ قرآن و بوسیدم و بستم _نه این چه حرفیه عمه اتفاقا خوشحال میشم ... پس من میرم بلند شدم و بعد تسلیت گفتن دوباره و اطمینان دادن به نفیسه به خاطر پسرش از خونه بیرون اومدم... کفش می پوشیدم که امیر محمد جلو اومد -محیا خانوم؟! سر بلند کردم! چشمهای امیرمحمد قرمز بود به جای جواب یک جمله به ذهنم رسید -سلام تسلیت میگم.. نفس بلندی کشید که حاکی ازبغض توی گلوش بود _خیلی ممنون... ببخشید که امیرسام افتاد زحمت شما! -نگید این حرفو دوستش دارم ... قول میدم مواظبش باشم تا هر وقت که بخواین شما خیالتون راحت... به موهای پر پشتش که امروز حسابی بهم ریخته بود دست کشید _خیلی ممنون...امیر علی تو ماشین منتظرتونه!! با گفتن خدا حافظی زیرلبی بیرون اومدم ... امیرعلی سرش رو روی فرمون گذاشته بود ودستهاش هم حلقه دور فرمون ... آروم روی صندلی جا گرفتم که تکونی خورد و نگاهش و به من دوخت -اومدی؟! صداش حسابی گرفته بود و قیافه اش پکر... قلبم فشرده شدو فقط تونستم لبخند محوی بزنم وامیرعلی ماشین و روشن کرد! حسابی توی فکر بود.. -تو برمی گردی خونه آقای رحیمی؟ نگاه گیجش و به من دوخت ولی متوجه سوالم شده بود انگار که گفت: نه میرم غسالخونه... آخه بعد از ظهر تشییع جنازه است.. دلم لرزید ... غسالخونه ... اسمشم هنوز برام وحشت داشت! صدام لرزید –ساعت چند ؟ ابروهاش بهم گره خورد _ببینم تو خوبی؟! یعنی با اون همه مشغله فکری متوجه لرزش صدای من هم شده بود؟! مصنوعی خندیدم _آره خوبم.. چشمهاش رو ریز کردو جلوی خونه ماشین رو نگه داشت -مطمئنی!؟ به نشونه مثبت سرم و بالا پایین کردم –خیالت راحت !خوبِ خوبم! دروغ گفته بودم واقعا خوب بودم؟ سرم داشت از درد می ترکیدو محمدو محسن به هوای امیرسام خونه رو گذاشته بودن روی سرشون! بالشت رو روی سرم فشار دادم و کلافه نشستم . دیگه از صبح امیر علی رو ندیده بودم .. حتی توی تشییع جنازه!دلم براش پر میزد.. اون لحظه فقط محتاجش بودم برای آروم شدنم چون ثانیه به ثانیه اش همراه با صاحب عزاها اشک ریخته بودم... صدای ذوق بامزه امیر سام لبخند نشوند روی لبم... مثلا قول داده بودم مواظبش باشم ولی محمد ومحسن بیشتر از من کنارش بودن و مواظب!! بلند شدم ولی قبل بیرون رفتن از اتاق نگاهی به صفحه موبایلم انداختم ... پوفی کشیدم نخیر هیچ خبری از تماس امیرعلی نبود... کاش حداقل زنگ میزد! محمد کنار خودش و درست جلوی امیرسام که نگاهش بایک لبخند کودکانه دوست داشتنی روی من بود برای من جا باز کرد و به طعنه گفت: _ساعت خواب خوبه بچه رو سپردن دست تو! چشمکی حواله امیرسام کردم که هنوز نگاهش میخ من و چشمهای پف کرده ام بود! خب حالا یک ساعت با این بچه بازی کردین خیلی هم دلتون بخواد! محسن اوفی کرد -رو که نیست سنگ پاست فقط یک ساعت؟ والا نزدیک سه چهار ساعته ما شدیم دلقک که این آقا کوچولو بخنده و مبادا یادمادرش بیفته! این حرف محسن نگاهم رو کشید روی ساعت ... خدای من نٌه شب بود کی شب شده بود! -وای...چرا بیدارم نکردین ؟! محمد بلند شد و رفت سمت آشپزخونه-والا مامان نزاشت... هی گفت دردونه ام سرش درد می کرد... بچه ام خیلی گریه کرده... بزارین بخوابه! این حرفها رو درحالیکه صداش و تغییر داده بود می گفت... خندیدم!! همون موقع لنگه دمپایی مامان از آشپزخونه پرت شد سمتش! -ادای منودرمیاری؟ محمد نفس عمیقی کشید از اینکه دمپایی بهش نخورده بود _نه جان خودم ... مگه شما نرفته بودین حیاط چطوری ازاینجا سر درآوردین!؟ مامان با خنده اومد بیرون و با چشم غره ای که به محمد رفت رو به من گفت _بهتری مامان؟! لبخندی زدم:خوبم شٌکر... نگاه امیرسام بین من و مامان در گردش بود که مامان گفت: -راستی من به نفیسه جون گفتم امشب امیرسام رو اینجا نگه میداریم ...حال ندار بود بنده خدا! ابروهام بالا پرید -شاید نخوابه بی مامانش آخه مامان نگاهی به صورت خندون امیر سام به خاطر شکلکهایی که محسن براش در می آورد انداخت -چرا نخوابه؟اتفاقا از صبح که غریبی نکرده خدا رو شکر ... گناه داره هم بچه اونجا اذیت میشه هم اینکه میدونم نفیسه جون چه حالی داره! آهی کشیدم.. مامان منم تجربه کرده بود این درد رو! به نشونه فهمیدن سر تکون دادم و مشغول بازی با امیر سام شدم و پا به پاش تجربه کردم کودکانه هایی رو که با بزرگترشدنم فراموش شده بود... 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
شبتون بخیر التماس دعای فرج 💖💖💖💖 ✨🌙🌟✨🌙🌟✨🌙🌟
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو دعای روز نهم ماه مبارک رمضان بسم الله الرحمن الرحیم االلهمّ اجْعَلْ لی فیهِ نصیباً من رَحْمَتِکَ الواسِعَةِ واهْدِنی فیهِ لِبراهِینِکَ السّاطِعَةِ وخُذْ بناصیتی الی مَرْضاتِکَ الجامِعَةِ بِمَحَبّتِکَ یا أمَلَ المُشْتاقین. خدایا، برای من در این ماه بهره ای از رحمت گسترده ات قرار ده و به برهان و راههای درخشانت راهنمایی کن و به سوی خشنودی فراگیرت متوجه کن، به مهرت ای آرزوی مشتاقان. 💖🌟🌹💖🌟🌹💖🌟🌹