eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💝✵─┅┄ ❣پروردگارا 🔶بااولین قدمهایم برجاده های صبح 🔸 نامت راعاشقانه زمزمه میکنم 🔸کوله بارتمنایم خالی وموج 🔶سخاوت توجاری الهی به امید تو💚 🌹💖🌷🌻🦋💐☘
🍀 ﷽ 🍀 🍁 حتی خودم هم نفهمیدم چطور ارغوان را راضی کردم . یا او بیشتر از خودم به من اعتماد داشت یا من زیادی التماس کرده بودم . قاعدتا باید بعد از راضی کردن ارغوان خوشحال می شدم ولی نشدم . عذاب وجدان دروغی که گفتم ، نگاه مرموز پدر و آن لبخندی که به جای حس شادی ، اضطراب در وجودم میریخت ، حالم را بد کرد . از آن بدتر صبح روز بعد بود .سرمیز صبحانه وقتی من و مادر و رادوین در سکوت بینمان ، میان صدای قاشق و ظرف شیشه ای مربا و برخورد تنگاتنگ لیوان با سطح میز ، پدر گفت : _امروز یه کار مهم دارم ، یه قرار کاری با یکی از دوستانم ، میخوام هیچ کدومتون دور و برم نباشید . اولین نفری که جا خورد من بودم . لقمه ی نان و پنیر ، همراه دستی که تا کنار دهان بالا آمده بود روی میز فرود آمد : _ولی شما که ... پدر فوری گفت : _می دونم ...شما خودتم با مادرت میری یه سرخونه ی خاله ات . -ولی بابا .. محکم و عصبی گفت : _نشنیدی چی گفتم . نگاه مادر و رادوین روی صورتم آمد. سرم را پایین گرفتم و اجازه دادم تا دلشوره هایم اوج بگیرند. مادر اما حتی به جای من هم دلخور شد . از چی معلوم نبود . بعد از حرف پدر از جا برخاست و گفت : _بلند شید کلی کار دارم ...شیرین خانم میز روجمع کن . همه رفتند جز من که قانع نشده بودم هنوز ، چرخیدم سمت پدر و تا آمدم حرفی بزنم ،پدرگفت : -می خوام تنها باهاش حرف بزنم ...حالا هم تو بلند میشی همراه مادرت میری . -اما... عصبی و بلندگفت : _نشنیدی چی میگم ؟ اجبار شد .اجباری که ضربان قلبم را تند کرد و اضطرابم را بیشتر .حقیقتا نمیخواستم ازغوان تنها به خانه ی ما بیاید و تنهایی با پدرم رو به رو شود ولی نشد . پدر با اصرار و غر و فریادش همه ی ما را ، حتی شیرین خانم را هم رد کرد رفت . اما هیچ کس حالش به اندازه ی من بد نبود. از حساسیت های ارغوان با خبر بودم و این را خوب می دانستم که اگر متوجه ی نقشه ام شود ، حتما قید دوستی ام را میزند .ناچارا به رادوین گفتم . درست وقتی که ما را به خانه ی خاله توران رساند . مادر پیاده شده بود که گفتم : _رادوین ... -چیه ؟ -من دلشوره دارم . -دلشوره واسه چی ؟ سرم را از صندلی عقب تا کنار صندلی راننده جلو کشیدم وگفتم : _دیشب از ارغوان با پدر حرف زدم ،گفتم که خیلی خوشگله و خواستم برای تو یه کاری کرده باشم . -من ! -آره دیگه ، کجا دختر به این ماهی گیرت میآد . رادوین اخمی کرد و کنجکاو پرسید : _خب . -هیچی پدر گفت باید خودش ارغوان رو ببینه ... تو که میدونی اون چقدر حساسه ، اون با داداش غیرتیش ،حالا پدر همه رو از خونه بیرون کرده که ارغوان رو ببینه ، من ... من ، دلشوره دارم . -دلشوره نداشته باش ... مشکلی نیست . -هست ...اگه ارغوان بفهمه بهش دروغ گفتم همه چی بینمون تموم میشه . رادوین کلافه صدایش را روی سرش انداخت : _خب حالا تو هم ارغوان ارغوان نکن اینقدر ... 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
ارسالی یکی از اعضای محترم کانال @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
❣سلام ای مونس تنهاییم در وقت پریشانی قطعه ای ازپرپرواز کم است یازده بارشمردیم ولی باز کم است این همه اب نه اقیانوس است عرق شرم زمین است که سرباز کم است @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
موضع‌گیری امام رضا(ع) در برابر برمکیان برمکیان خاندانی هستند که جدشان به نام «جعفر برمک» از مجوسیان بلخ بود، و مسلمان شد و در عصر خلافت سلیمان‌بن عبدالملک (هفتمین خلیفه اموی) توسط معرفی یکی از اندیشمندان دربار او، به دمشق دعوت شد و سرانجام به عنوان وزیر، به دربار سلیمان‌بن عبدالملک وارد گردید، و پس از انقراض امویان، و روی کار آمدن عباسیان، خالد پسر جعفر، وزیر عبدالله سفّاح (نخستین خلیفه عباسی) شد، و به این ترتیب برمکیان به عنوان کارگزار و کارمند به درون دولت بنی‌عباس رخنه کرده و وارد شدند و در عصر خلافت هارون، کار به جایی رسید که برمکیان پست‌های حساس را به دست گرفتند و رگ و ریشه کشور اسلامی به دستشان افتاد، یحیی‌بن خالدبن جعفر، وزیر هارون گردید، سپس دو پسرش فضل و جعفر، مدتی وزیر هارون شدند. خوشگذرانی و بریز و بپاش برمکیان و بخشش‌های بی‌حد آنها از کیسه‌ی خلیفه به مردم، آنها را معروف و مشهور به سخاوت نموده و در دل آنها جای داده بود، و احتمال می‌رفت که در آینده آنها زمام کشور اسلامی را به دست خود گیرند. برمکیان برای حفظ موقعیت خود با امامان(ع) و علویان مخالف و دشمنی می‌کردند، زیرا امامان(ع) و پیروانشان هرگز حاضر نبودند که کشور اسلامی در تیول برمکیان هوسباز باشد. یحیی‌بن خالد برمکی به طور مرموزی، هارون را بر ضد امام کاظم(ع) تحریک کرد، و با دادن پول گزاف، علی‌بن اسماعیل (برادرزاده‌ی امام کاظم(ع)) را وسیله‌ی تحریک هارون قرار داد، و باعث شهادت امام کاظم(ع) گردید. همین یحیی برمکی، در مورد حضرت رضا(ع) نیز، هارون را بر ضد آن حضرت بدبین و تحریک می‌کرد که به هدف شوم خود نرسید (چنانکه قبلا ذکر شد). حتی مطابق بعضی از روایات، حضرت رضا(ع) فرمود: «یحیی برمکی پدرم را با سی عدد خرمای زهرآلود، مسموم کرد.» 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
7.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❎ انتخابات آزاد در دوران پهلوی 🎥 انتخابات بدون دستکاری، اتفاقی که فقط در حکومت پهلوی رخ داد @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💢 از خودگذشتگی فرمانده 🔹در کارش خبره بود ولی به پست و مقامی که داشت دل نبسته بود. خیلی وقت ها این دل نبستن را به زبان می آورد:این میز به کسی وفا نمی کنه. ما باید خاطره خوب از خودمون بجا بذاریم. 🔹یک بار شیفت اش تمام شده بود ولی برای اینکه سایر همکاران بتوانند از تعطیلات عید فطر بهتر استفاده کنند در محل کار مانده بود. همیشه نسبت به ما ایثار می کرد و خودش کارهای سخت تر را بر عهده میگرفت. 🔹شهید منصور توحیدی نسب نوزدهم تیرماه 94 در مرز میرجاوه در درگیری با گروهک‌های تروریستی به درجه رفیع شهادت نائل گردید. ➥ @shohada_vamahdawiat
شهداءومهدویت
🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا با سلام خدمت شما عزیزان که عاشقان و رهروان راه شهدا هستید همانرو
🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا با سلام خدمت شما عزیزان که عاشقان و رهروان راه شهدا هستید ‌به همراه همسرم از اتوبوس پیاده شدیم و همراه بسیجیان به سمت سنگر حرکت کردیم در مقابل درب ورودی سنگر با کمال احترام ایستادند و به من و همسرم تعارف کردند که وارد سنگر شویم. درب ورودی سنگر کمی شیب دار بود وقتی وارد سنگر شدیم چیزی که خیلی برایم جالب بود بزرگی بیش از حد آن سنگر بود که دست راست آن به صورت مسجد بسیار بزرگی بود البته بدون فرش که تعداد زیادی رزمنده با سربند یا فاطمه زهراس بر روی زمین نشسته بودند و به شدت مشغول کار بودند. پرونده های زیادی در دست داشتند و در حال رسیدگی به پرونده‌ها بودند چند نفر از آنان نیز بی سیم به دست داشتند و مرتباً با بی سیم صحبت می‌کردند حال و هوای بسیجیان خیلی مانند شب‌های عملیاتی بود که در تلویزیون دیده بودم. در سمت چپ سنگر یک دروازه ای وجود داشت که سراسر نور بود و شدت نور آن به گونه ای بود که قادر به دیدن آن طرف نور نبودم. نور بسیار عجیبی بود و این بسیجیان همگی در داخل این نور وارد می شدند و بعد از مدتی با تعداد زیادی پرونده خارج می شدند تمام آنان سربند یا فاطمه زهراس بسته بودند. به قدری کار و تلاش و زحمت آنان زیاد بود که پیش خودم فکر میکردم چقدر انرژی بالایی دارن در این هنگام از داخل دروازه سراسر نور آقایی بسیار رشید و خوشرو و پر انرژی به سمت ما آمدند و احوالپرسی گرمی کردند و نام مرا به زبان جاری کرده و خوش آمد گفتند و بعد من و همسرم را به سمت صندلی که از گونی‌های شنی ساخته شده بود راهنمایی کردند(. بسیجیان ایشان را حاج آقا یاسینی صدا میکردند.) این گونی های شنی نزدیک آن دروازه نورانی روی هم چیده شده بودند و به عنوان صندلی از آن استفاده می شد در این هنگام نوجوان بسیار خوش چهره و چابک از داخل نور بیرون آمد . نامش علی اصغر قلعه ای بود که آقای یاسینی به علی اصغر گفت آقای قلعه ای برای میهمانان ما وسایل پذیرایی بیاورید علی اصغر که نوجوان ۱۶ ساله خوش چهره و نورانی بود به سمت من و همسرم آمد و بعد از احوالپرسی بسیار گرمی از من پرسید آیا شربت میل دارید من که در حالت بهت و تعجب به سر می بردم با کمال خجالت گفتم اگر امکان داشته باشد میخورم. 💖💖💖💖💖💖💖💖 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
5.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❎ وجه اشتراک این افراد چیه؟ 🎥 اتفاقات آینده کشور رو، شما تعیین می‌کنید @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 راهی به جایی نبردم .دست از پا درازتر وارد خانه ی خاله توران شدم . من بودم و عالمی از نگرانی ها ، از فکرها از وسوسه ها و التهاب استرس و اضطرابی که نفس را در سینه ام حبس می کرد .خاله توران که وضع زندگی اش به خوبی ما نبود اما با حقوق بازنشستگی شوهر فوت کرده اش و مغازه ای که در خیابان اصلی اجاره داده بود ، امورات خودش و آیدا را میچرخاند. آیدا از من بزرگتر بود و هم سن و سال رادوین و به نظرم دل باخته او . نقشه ها می کشید که رادوین اسیرش شود که نمیشد . نمی دانم رادوین چی در صورت آیدا میدید که دلش را نمی باخت . از آن بینی کشیده اش خوشش نمیآمد ، یا آن لبان همیشه سرخش یا شایدم چشمان سیاه کرده اش که مثل گربه مراقب رادوین بود و او را می پایید . اما من آنروز حال تحلیل رفتارهای خاله توران و آیدا را نداشتم . چند بار موبایل ارغوان را گرفتم تا بلکه اعتراف کنم که دروغ گفتم ولی نشد . دستم روی شماره ی آخر موبایلش نرفت که نرفت . یک ساعتی خانه ی خاله توران بودیم که نتوانستم طاقت بیاورم و گفتم : -مامان من میرم خونه . -خونه . -آره دوستم قراره بیاد ... الان یادم افتاده ، می ترسم بیاد ببینه نیستم بره . مادر توی صورتم دقیق شد . در حالیکه تند و تند دکمه های مانتویم را می بستم ، گفت : _بگیر بشین ...من خودم میرم خونه تو هم شب بیا ...میگم رادوبن بیاد دنبالت . -نه ...من ... فریاد زد : _همین که گفتم . خاله توران متعجب نگاهمان کرد: -چتون شد شما دوتا ...حالا دوستت میآد میره دیگه ...اصلا بهش زنگ بزن بگو خونه نیستی . من هنوز جواب نداده مادر گفت : -نه ... اصلا من صبح یادم رفته زیر گازو خاموش کنم ، باید برم ...شیرینم نیست می ترسم خونه آتیش بگیره . خاله توران باز با بی خیالی ، دست تپلش را در هوا تکان داد و گفت : _نه بابا طوری نمیشه فوقش غذات میسوزه . -نه یه دلشوره افتاده به جونم باید برم . بعد چرخید سمت منو با جدیت و توبیخی چشمی ، نگاهم کرد: _تو هم شب میآی خونه ، راه نیافتی دنبالم ها. خاله توران هنوز شک داشت که آن اضطراب زیر پوستی مادر فقط بخاطر یه قابلمه ی غذا باشد ولی اهمیتی هم نداشت چرا که مادر در مقابل نگاه های متعجب خاله توران و آیدا رفت و من ماندم و سئوال های خاله توران . _واقعا یه غذا ارزش داشت اینجوری بهم بریزه ؟ جوابی ندادم ولی دست بردار نبود: -میگم خب زنگ میزدید رادوین میرفت خونه زیر گاز رو خاموش میکرد. جوابم فقط سکوت بود. بی دلیل از شدت اضطراب خدا خدا می کردم که همه ی آن افکار بد و پر دلهره ، وسوسه ی شیطان باشد و بس. ولی نبود . وسوسه ی شیطان بود ولی نه برای من ، برای پدر. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو🌷🌻🌹💖 💖🌹🦋🌻❤️☘