eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷🌷🌷 😍✋ قرآن و بوسیدم و بستم _نه این چه حرفیه عمه اتفاقا خوشحال میشم ... پس من میرم بلند شدم و بعد تسلیت گفتن دوباره و اطمینان دادن به نفیسه به خاطر پسرش از خونه بیرون اومدم... کفش می پوشیدم که امیر محمد جلو اومد -محیا خانوم؟! سر بلند کردم! چشمهای امیرمحمد قرمز بود به جای جواب یک جمله به ذهنم رسید -سلام تسلیت میگم.. نفس بلندی کشید که حاکی ازبغض توی گلوش بود _خیلی ممنون... ببخشید که امیرسام افتاد زحمت شما! -نگید این حرفو دوستش دارم ... قول میدم مواظبش باشم تا هر وقت که بخواین شما خیالتون راحت... به موهای پر پشتش که امروز حسابی بهم ریخته بود دست کشید _خیلی ممنون...امیر علی تو ماشین منتظرتونه!! با گفتن خدا حافظی زیرلبی بیرون اومدم ... امیرعلی سرش رو روی فرمون گذاشته بود ودستهاش هم حلقه دور فرمون ... آروم روی صندلی جا گرفتم که تکونی خورد و نگاهش و به من دوخت -اومدی؟! صداش حسابی گرفته بود و قیافه اش پکر... قلبم فشرده شدو فقط تونستم لبخند محوی بزنم وامیرعلی ماشین و روشن کرد! حسابی توی فکر بود.. -تو برمی گردی خونه آقای رحیمی؟ نگاه گیجش و به من دوخت ولی متوجه سوالم شده بود انگار که گفت: نه میرم غسالخونه... آخه بعد از ظهر تشییع جنازه است.. دلم لرزید ... غسالخونه ... اسمشم هنوز برام وحشت داشت! صدام لرزید –ساعت چند ؟ ابروهاش بهم گره خورد _ببینم تو خوبی؟! یعنی با اون همه مشغله فکری متوجه لرزش صدای من هم شده بود؟! مصنوعی خندیدم _آره خوبم.. چشمهاش رو ریز کردو جلوی خونه ماشین رو نگه داشت -مطمئنی!؟ به نشونه مثبت سرم و بالا پایین کردم –خیالت راحت !خوبِ خوبم! دروغ گفته بودم واقعا خوب بودم؟ سرم داشت از درد می ترکیدو محمدو محسن به هوای امیرسام خونه رو گذاشته بودن روی سرشون! بالشت رو روی سرم فشار دادم و کلافه نشستم . دیگه از صبح امیر علی رو ندیده بودم .. حتی توی تشییع جنازه!دلم براش پر میزد.. اون لحظه فقط محتاجش بودم برای آروم شدنم چون ثانیه به ثانیه اش همراه با صاحب عزاها اشک ریخته بودم... صدای ذوق بامزه امیر سام لبخند نشوند روی لبم... مثلا قول داده بودم مواظبش باشم ولی محمد ومحسن بیشتر از من کنارش بودن و مواظب!! بلند شدم ولی قبل بیرون رفتن از اتاق نگاهی به صفحه موبایلم انداختم ... پوفی کشیدم نخیر هیچ خبری از تماس امیرعلی نبود... کاش حداقل زنگ میزد! محمد کنار خودش و درست جلوی امیرسام که نگاهش بایک لبخند کودکانه دوست داشتنی روی من بود برای من جا باز کرد و به طعنه گفت: _ساعت خواب خوبه بچه رو سپردن دست تو! چشمکی حواله امیرسام کردم که هنوز نگاهش میخ من و چشمهای پف کرده ام بود! خب حالا یک ساعت با این بچه بازی کردین خیلی هم دلتون بخواد! محسن اوفی کرد -رو که نیست سنگ پاست فقط یک ساعت؟ والا نزدیک سه چهار ساعته ما شدیم دلقک که این آقا کوچولو بخنده و مبادا یادمادرش بیفته! این حرف محسن نگاهم رو کشید روی ساعت ... خدای من نٌه شب بود کی شب شده بود! -وای...چرا بیدارم نکردین ؟! محمد بلند شد و رفت سمت آشپزخونه-والا مامان نزاشت... هی گفت دردونه ام سرش درد می کرد... بچه ام خیلی گریه کرده... بزارین بخوابه! این حرفها رو درحالیکه صداش و تغییر داده بود می گفت... خندیدم!! همون موقع لنگه دمپایی مامان از آشپزخونه پرت شد سمتش! -ادای منودرمیاری؟ محمد نفس عمیقی کشید از اینکه دمپایی بهش نخورده بود _نه جان خودم ... مگه شما نرفته بودین حیاط چطوری ازاینجا سر درآوردین!؟ مامان با خنده اومد بیرون و با چشم غره ای که به محمد رفت رو به من گفت _بهتری مامان؟! لبخندی زدم:خوبم شٌکر... نگاه امیرسام بین من و مامان در گردش بود که مامان گفت: -راستی من به نفیسه جون گفتم امشب امیرسام رو اینجا نگه میداریم ...حال ندار بود بنده خدا! ابروهام بالا پرید -شاید نخوابه بی مامانش آخه مامان نگاهی به صورت خندون امیر سام به خاطر شکلکهایی که محسن براش در می آورد انداخت -چرا نخوابه؟اتفاقا از صبح که غریبی نکرده خدا رو شکر ... گناه داره هم بچه اونجا اذیت میشه هم اینکه میدونم نفیسه جون چه حالی داره! آهی کشیدم.. مامان منم تجربه کرده بود این درد رو! به نشونه فهمیدن سر تکون دادم و مشغول بازی با امیر سام شدم و پا به پاش تجربه کردم کودکانه هایی رو که با بزرگترشدنم فراموش شده بود... 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
شبتون بخیر التماس دعای فرج 💖💖💖💖 ✨🌙🌟✨🌙🌟✨🌙🌟
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو دعای روز نهم ماه مبارک رمضان بسم الله الرحمن الرحیم االلهمّ اجْعَلْ لی فیهِ نصیباً من رَحْمَتِکَ الواسِعَةِ واهْدِنی فیهِ لِبراهِینِکَ السّاطِعَةِ وخُذْ بناصیتی الی مَرْضاتِکَ الجامِعَةِ بِمَحَبّتِکَ یا أمَلَ المُشْتاقین. خدایا، برای من در این ماه بهره ای از رحمت گسترده ات قرار ده و به برهان و راههای درخشانت راهنمایی کن و به سوی خشنودی فراگیرت متوجه کن، به مهرت ای آرزوی مشتاقان. 💖🌟🌹💖🌟🌹💖🌟🌹
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ 👌می دانی احسن الحال یعنی چه؟ 👀 نگاه "بهترینِ عالم" بر تو باشد و لب هایش دعاگوی تو! #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوی🌼🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
😍✋ برای بار دهم لالاییم رو از سر گرفتم.. ولی امیرسام باهمون چشمهای بازش به من زل زده بود.. بابا روزنامه به دست به من کلافه نگاهی کردو خنده اش رو خورد! بچه داری هم سخت بود و من از دور فکر می کردم چه قدر قشنگ و آسونه! حیف بچه زبون نداره ولی اگه می تونست میگفت اگه خفه بشی من می خوابم.. محسن دنباله حرف محمد خندید و بابا هم نتونست خنده اش رو کنترل کنه و بلندخندید... چشم غره ای به محمد رفتم که گفت: خب راست میگم دیگه دودقیقه آروم بگیر... باور کن بچه ازاون موقع داره لالایی تو رو حفظ می کنه که هردفع با یک صوت براش خوندی! به مغزش استراحت بده می خوابه بچه! اینبار منم خندیدم و توی سکوت شروع کردم به تکون دادن امیرسام روی پاهام! محسن _یکمم آرومتر این بنده خدا رو تکون بده ...بدنش و گذاشتی رو ویبره !! خدایی یکی تو رواینطوری تکون بده می خوابی؟! از ندیدن امیرعلی... از نشنیدن صداش ... از خبر نگرفتنش کلافه بودم و سر محسن خالی کردم _بسه دیگه!!شما دوتا هم نمی خواد به من آموزش بدین چیکار کنم یا نکنم! امیرسام و بغل کردم تابرم تو اتاق خودم بخوابونمش! -اصلا از سروصدای شما دوتا نمی خوابه... اخمهام و بهم کشیدم ورفتم سمت اتاق که صدای محسن و شنیدم که به محمد می گفت: _والا ازاون موقع که ما حرفی نزدیم تلوزیونم که خاموشه... فقط خودش بلندگو قورت داده ولالایی میخونه مثلا... ما که سرسام گرفتیم بچه که جای خود داره! اونوقت خانوم میندازه گردن ما دقیقا محیا باید بدونه مزنه سنگ پا چنده! خنده ام گرفته بود انگار در هر حالتی این دونفر دلخور نمیشدن! اومدم چیزی بگم که بابا به جای من و با اخطار گفت: _محسن!!!!! در اتاق و بستم که صدای مامان رو شنیدم که کارش رو تو اشپزخونه تموم کرده بودو اومده بود توی هال.. -پس محیا کجاست؟! محمد جواب داد: _هیچی برد تو اتاق بچه رو که قشنگ لالایی مذخرفش و بچه یاد بگیره ... ازمن میشنوی مادر من برو امیرسام و نجات بده اخلاق محیا دقیقا مثل اون شبهاییه که اماده به حمله است! دوباره خندیدم و امیرسام رو که متعجب بودم از سکوتش توی تاریکی به خودم فشردم...چشمهاش خمار بود میدونستم حسابی خوابش میاد ولی نمیدونم چرا نمی خوابید.؟! بعد کلی سرو کله زدن با امیر سام بالاخره خوابید .. معلوم بود دلتنگ مامانشه .... عقربه های ساعت دیواری ام هر سه موقع نگاه من روی عدد دوازده بودن... یکی از دوستهام می گفت هر وقت عقربه ها روی هم باشن یعنی یکی به یادته .. اونوقت ها دل خوش می کردم که امیرعلی الان تو فکر منه ولی حالا چی؟!؟ دریغ از یک تماس! پس واقعا خرافات بود این حرفها!!... 🌷💕🌷💕🌷💕🌷💕 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از امام زمانیم
سپرت رو نشکن.mp3
4.8M
🔊 📝 «سپرت رو نشکن» 👤 حجت‌الاسلام 💢 بعد از شنیدن این پادکست بازهم حاضرید کنید؟ جهت تعجیل در فرج @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
همه ما نماز مى خوانيم ولى قبل از اينكه وارد نماز شويم، وضو مى گيريم و اگر بتوانيم عطر مى زنيم و سر و وضع خود را مرتب مى كنيم، چرا كه ما مى خواهيم با خدا سخن بگوييم. آرى، چطور وقتى مى خواهيم به ديدار شخص مهمّى برويم، بهترين لباس هاى خود را به تن كرده، بهترين عطرها را نيز استفاده مى كنيم، همين طور موقع نماز هم خوب است همين كارها را انجام دهيم زيرا اين ها آداب نماز مى باشد. به هر حال اگر نماز را با آداب مخصوص آن انجام دهيم، باعث مى شود بهره بيشترى از نماز خود ببريم. اكنون كه موضوعِ سخن ما در مورد كمك كردن به ديگران مى باشد بسيار مناسب است در مورد آداب كمك كردن به ديگران مقدارى با يكديگر گفتگو كنيم. به نظر شما هنگام كمك كردن به ديگران چه نكاتى رابايد رعايت كنيم؟ من مى خواهم در اين مورد نظر حضرت على(ع) رابراى شما بيان كنم: آن حضرت فرمودند: اگر مى خواهيد كمكى كه به ديگران مى كنيد، بدون عيب و نقص باشد بايد اين سه كار راانجام بدهيد: 1 . كار خود را كوچك بشماريد تا در نزد مردم بزرگ جلوه كند. 2 . آن را از ديگران مخفى و پوشيده بداريدبه صورت كامل انجام دهيد تا خدا آن را براى شما آشكار كند. 3 . در انجام آن عجله نماييد تا براى مردم دلنشين باشد. دوست من! وقتى كارى رابراى ديگران انجام مى دهى، نبايد آن را بزرگ جلوه دهى و دائم به رخ او بكشى چون با اين كار در واقع بر او منت مى گذارى و اجر و ثواب خود را از بين مى برى. اگر تو اين كار خير را به خاطر خودنمايى انجام ندادى، در واقع با خدا معامله كرده اى و براى همين نبايد منتظر باشى تا مردم از تو تشكّر كنند، اگر صبر كنى، خدا از تو تشكّر مى كند، آن هم به گونه اى كه باور نكنى و مات و مبهوت بمانى! هر گاه كسى خواست از تو به خاطر كارى كه كردى تشكّر كند، به او بگو من كار مهمّى انجام ندادم و به اين وسيله كار خود را كوچك بشمار و مطمئن باش اين طورى آن كار خوب تو در نظر مردم بسيار بزرگ جلوه خواهد كرد. همچنين سعى كن كارى را كه براى مردم انجام مى دهى به بهترين صورت انجام دهى و در انجام آن كار هم عجله كنى. دوست من! بيا تا با هم تصميم بگيريم اگر مى خواهيم براى فقرا لباس تهيّه كنيم ديگر لباس هاى ارزان قيمت براى آنها نخريم بلكه بهترين لباس ها را تهيّه كنيم و به آنها هديه بدهيم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.خدایا تمام مریضهارا شفابده.بخصوص.مریضای.کرونایی🙏🙏❤️🧡💛‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‏‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ 💖🌹🌟💖🌹🌟💖🌹🌟
مهدی غریب و بی کس است جان مولا معصیت دیگر بس است ماز خود مولای خود را رانده ایم از امام خویش غافل مانده ایم از دعا بهر فرج غافل شدیم سخت مشغول ره باطل شدیم صبح عاشوراست یاران دیر نیست همچو حر آزاده و آماده کیست @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی مادر شهید صدرزاده فرزندش را نذر سربازی حضرت ابالفضل (ع) کرد، شهیدی که رهبر انقلاب او را به علت شهادت در ظهر تاسوعا بخاطر داشت.. از خاطراتی ست که باید در تاریخ ثبت شود ولی افسوس....😔😔 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
1. عصر خلافت هارون الرشید بود، سلیمان جعفری از حضرت رضا(ع) پرسید: «نظر شما درباره‌ی کارمندی در دستگاه سلطان (هارون) چیست؟» امام رضا(ع) چنین پاسخ داد: «الدُّخُولُ فِی اَعمالِهِم وَ العیُونُ لَهُم وَ السَّعْیُ فِی حَوائِجِهم عَدِیلُ الکُفرِ، وَ النَّظَرُ اِلَیهِم عَلَی العَمدِ مِنَ الکَبائِرِ الَّتی یُستَحَقُّ بِهَا النَّارُ: ورود در کارهای آنها (طاغوتیان) و کمک به آنها، و کوشش در تأمین نیازهای آنها هم‌طراز کفر است، و توجّه عمدی به آنها از گناهان بزرگی است که سزای آن، آتش دوزخ است.» 2. یکی از شیعیان به نام حسن بن حسین انباری می‌گوید: «برای حضرت رضا(ع) در ضمن نامه‌ای نوشتم: کارمند دولت عباسیان هستم، آنها فهمیده‌اند که من شیعه می‌باشم، و مرا تهدید نموده‌اند... .» امام هشتم(ع) در پاسخ نوشت: «از خوف و خطری که متوجّه تو شده با خبر شدم، اگر تو می‌دانی که هرگاه در این شغلِ کارمندی، کاری که رسول خدا صلی الله علیه و آله به آن امر کرده انجام می‌دهی، و کمک و یاریت به شیعیان می‌رسد، و نسبت به رسیدگی امور مؤمنان فقیر کوشا هستی، به طوری که در صف آنها به شمار می‌آیی، در این صورت (به تو اجازه داده می‌شود و) این کارهای نیکت شومی کارمندی دولت عباسیان را جبران می‌کند، و در غیر این صورت، هرگز اجازه ادامه‌ی کارمندی برای تو نیست.» 3. یکی از شیعیان به نام حسن بن شاذان که از طرف طرفداران دولت عبّاسی مورد آزار قرار گرفته بود، نامه‌ای برای حضرت علی بن موسی الرضا(ع) فرستاد و در ضمن آن، از آزار دشمنان شکایت کرد، امام رضا(ع) در پاسخ او چنین نوشت: «خداوند با دوستان ما عهد و پیمان بسته که در برابر دولت باطل، صبر و مقاومت کنند، طبق فرمان خدا، صبر و استقامت کن.» سپس در پایان‌نامه از انتقام حضرت مهدی قائم آل محمّد (ص) سخن به میان آورد که هم مایه‌ی دلگرمی دوستان بود، و هم هشداری به مخالفان، فرمود: «فَلَو قَد قامَ سَیِّدُ الخَلقِ، لَقالُوا: «یا وَیلَنا مَن بَعَثَنا مِن مَرقَدِنا هذا ما وَعَدَ الرَّحمنُ وَ صَدَقَ المُرسَلُونَ: هرگاه سرور خلایق (حضرت مهدی) قیام کند مخالفان (در برابر حکومت به قدری ذلیل شوند که) می‌گویند: ای وای بر ما چه کسی ما را از خوابگاهمان برانگیخت (آری) این همان است که خداوند رحمان وعده داده و فرستادگان او راست گفتند.» (یس ـ 52) 💖💖💖💖💖💖💖💖 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
😍✋ بالشتم رو از روی تخت کشیدم و کنار امیرسام دراز کشیدم انگشتم رو توی دست مشت شده ی کوچلوش جا کردم وبوسه نرمی نشوندم روی انگشتهای تپلش و بی اختیار لبخند زدم وکلی قربون صدقه این کودکانه هاش رفتم که معصومیتش رو تو خواب بیشتر به رخ می کشید... اینقدر به امیر علی فکر کردم وبه صورت امیر سام زل زدم که خوابم برد!! حسابی خونه آقای رحیمی شلوغ بودو من حسابی کج خلق اصلا فکر نمی کردم امیرعلی صبح هم خبری از من نگیره! من هم لج کرده بودم و بهش زنگ نزدم تا ببینم تا کی می تونه این قدر بیمعرفت باشه... امیرسام رو که حالا با دیدن مامانش وشیر خوردن آرومتر گرفته بود از نفیسه جون گرفتم و رفتم تو یک اتاق خلوت تا به هوای امیرسام بتونم تو تنهاییم به امیر علی فکر کنم و از دلتنگی هام کم! توی فکر بودم و به ظاهر مشغول بازی با امیر سام _شما محیا،خانومِ آقا امیرعلی هستین؟! باصدای دختر خانومی که نزدیکم نشسته بود به خودم اومدم... این کی اومده بود تو اتاق که من متوجه نشده بودم!؟ لبخند ظاهری زدم: _بله!! دستش رو جلو آورد _من مریمم، دختر عموی نفیسه جون دستم رو توی دستش گذاشت: خوشوقتم و تسلیت میگم.. صورتش که نمی گفت زیادی عذادار بوده ولی باید از روی ادب این حرفو می گفتم! نگاهی به امیر سام انداخت: _دیشب با شما بوده؟! گونه تپلی امیرسام و نوازش کردم که نگاهش و به من دوخت و مهربون خندید... خنده اشو جواب دادم و گفتم:بله! _پس حسابی اذیتتون کرده؟! -نه اصلا اتفاقا آروم بود ولی خودش اذیت شد،طفلکی حسابی دلتنگ مامانش بود! لبخندی زد- خوبه معلومه میونه خوبی با بچه ها دارین برعکس من نمی تونم بیشتر از یک ساعت باهاشون کنار بیام! فقط تونستم لبخندی بزنم که از سر اجبار بود ! -دوستش داری؟ چطوری تونستی باهاش کنار بیای؟ متعجب نگاهم و به مریم دوختم _ببخشید متوجه نمیشم؟! خندید -امیرعلی رو می گم باهاش خوبی؟ از لفظ امیرعلی گفتنش با اون صمیمیت خوشم نیومد و بی اختیار چین خورد پیشونیم! اینبار بلندتر خندید ... مراعات هم بدچیزی نبود وسط جلسه ختم! -اینجوری نگاهم نکن مگه امیرعلی راجع به من باهات حرف نزده؟! قلبم هری ریخت ... یعنی چی این حرفها؟! قیافه ام سوالهام رو داد می زد و مریم هم دلیلی ندید من سوالی بپرسم و خودش گفت: -من هم دانشگاهی امیر علی بودم شوهرت خیلی سربه زیر و آقا بود ولی نمی دونم چطوری منو دیده بود و از طرف یکی از بچه ها پیغام داده بود برای امر خیر!!! نه دروغ بود یک دروغ محض!! احساس خفگی می کردم ... امیر علی و این حرفها؟! مریم ادامه داد _خب منم بدم نمی اومد یک پسر پاک و نجیب این روزها کم پیدا میشه ولی خب وقتی فهمیدم قراره قید درسش و بزنه و تو تعمیرگاه باباش کار کنه قبول نکردم،تو چطوری کنار اومدی باهاش؟!همه زحمتهای درس خوندنش رو یک شبه فنا داد! آب دهنم و به سختی قورت دادم _من کنار نیومدم! ابروهاش بالا پرید _یعنی با اجبار ازدواج کردی؟ پوفی کشیدم _نه منظورم اینه که امیر علی خیلی خوبه احتیاجی نبود من با چیزی کنار بیام! یک ابروش بیشتر رفت بالا و هشتی شد: _آهان ...خب خوشبخت باشین آرزوی خوشبختیش شبیه یک طعنه بود تا آرزوی واقعی ... قلبم هر لحظه فشرده و فشرده تر میشد! بوی حلواهم بلند شده بود و من ته گلوم همراه بغض سنگین طعم تلخی رو هم حس میکردم! تلخی آردی که قهوه ای میشدو سوخته! -محیا جان اینجایی؟! بااخمهای درهم به عطیه که سرتا پا مشکی پوشیده بود نگاه کردم ... که باعث شد از من به مریم نگاه کنه وقتی سکوتم رودید گفت -محیا امیر علی بیرون کارت داره قلبم مشت شدو نفس کشیدن سخت الان اصلادلم دیدنش رو نمی خواست،ولی بلند شدم شاخکهای مریم کنارم حسابی فعال بودبیرون رفتم ولی اخم پیشونیم قصد از بین رفتن نداشت امیر علی رو دیدم که با لبخند خسته ای اومد سمتم:_سلام نگاه پر از دلخوریم و به چشمهاش دوختم و آروم گفتم:_سلام متعجب شد–خوبی!امیرسام خوبه؟ دلم کنایه زدن می خواست از حقیقتی که امیرعلی پنهون کرده بود -بله خوبه پیش مریم خانومه! چشمهاش رو باریک کرد و زمزمه کرد _مریم خانوم؟ اصلاحواسم نبود کجا هستیم و تو چه موقعیتی_بله مریم خانوم عشق قدیمیتون دیشب همش اینجا بودین و جلوی چشم همدیگه چرا جلوی من نشون میدی نمیشناسی؟!مطمئنی علت نخواستن من فقط پشیمون شدن من بود؟! اخم کردو چشمهاش گرد _محیا می فهمی چی می گی! ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
شبتون بخیر التماس دعای فرج 💖💖💖💖 ✨🌙🌟✨🌙🌟✨🌙🌟
باسلام☺️😍 محجبه ها وارد شن☺️ پسران مذهبی وارد شن😍 🍃عضویت برای حزب اللهی ها اجباری👇 eitaa.com/joinchat/1350369280Cba31a11fa4
برای ماه مبارک رمضان چی کم داری ؟! 💜استــورے 💙منـاجــات 💚سخـنرانے 💛تلـاوت هر روز یک جزء از قرآن کـریم 💙مداحے ویژه و مناسبتی ماه مبارک رمضان ❤️مداحی کلـیپ ویژه شـب قدر 🎨پـروفایـل 📝 بیـو 👧🏻ریحـانـه 👦🏻پسـرانـه http://eitaa.com/joinchat/3527213064C490b606848 واقـعا یکے از دلربـاترین کانالـاے مذهبیه:) 🌸 از دسـتش نـدے رفــیق
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو 💖💖 دعای روز دهم ماه مبارک رمضان بسم الله الرحمن الرحیم االلهمّ اجْعلنی فیهِ من المُتوکّلین علیکَ واجْعلنی فیهِ من الفائِزینَ لَدَیْکَ واجْعلنی فیهِ من المُقَرّبینَ الیکَ بإحْسانِکَ یاغایَةَ الطّالِبین. خدایا، مرا در این ماه از توکل کنندگان و از رستگاران نزد خود و از مقرّبان درگاهت قرار بده، به احسانت ای نهایت همت جویندگان. 🌹💖🌟🌹💖🌟🌹💖🌟
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
کاش از لطف شبی یاد ز ما می کردی یاد از عاشق افتاده ز پا می کردی کاش بیمار فراقت که ز پا افتاده با نگاه ملکوتی تو دوا می کردی یا مهدی ادرکنی @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
😍✋ لعنت به اشکهام که راه باز کردن روی صورتم تا از خفگی نمیرم ... بی توجه قدم تند کردم سمت کوچه و امیر علی دنبالم ... پرچمهای سیاه در خونه که پر از پیام تسلیت و همدردی بود سریع از جلوی چشمهای بارونیم رد میشدن ... وسط کوچه که خلوت تر بود دستم رو کشید - صبر کن ببینم کجا!؟ یعنی چی این حرفها؟!! حسادت کرده بودم ... آره حسادت کرده بودم و الان دلم تنهایی میخواست ... تازه امیر علی با من و دلم راه اومده بود... فکر اینکه االان مثل اوایل پشیمون بشه از بودنم و اخمهاش بشه سهم من دیوونه ام می کرد! دستم رو به شدت از حصار دستش بیرون کشیدم. -من میرم خونهه!! عصبانی اینبار راهم وسد کردو سعی می کرد با لحن آروم عصبانیتش رو بپوشونه! -محیا جان چی شده؟ اینجا درست نیست بیا بریم تو ماشین بابا حرف میزنیم خوبه؟ بعد هم هرجا خواستی می برمت ! دلخوربودم حسابی... شایدم قهر ...نمی دونم ... قدمهام رو بی تفاوت از حرفهای امیر علی تند کردم سمت خیابون _نمی خوام برگرد تو خونه ! عصبی گفت:_محیا؟؟ ولی من توجه نکردم و فقط دویدم سمت خیابون ... لعنت به خیابون که یک تاکسی هم نداشت و من هر لحظه شدت اشکهام بیشترمیشد!! بازوم کشیده شد... به صورت برزخی امیر علی نگاه کردم و اون بدون هیچ حرفی هلم داد توی ماشین و بعد با سرعت سرسام آوری از خونه آقای رحیمی دور شد و من فقط اشک ریختم ... باید می ترسیدم ازش چون خیلی عصبانی بود... ولی حرفهای مریم و بی خبر بودن دیشبم از امیرعلی فقط حرصم و بیشتر می کرد و اشکهام رو تازه تر !... تو یک کوچه خلوت پاشو محکم گذاشت روی ترمز و من کمی به جلو خم شدم ولی به روی مبارکم نیاوردم ... گذاشتم عصبانیتش رو سر ماشین بیچاره خالی کنه! -خب؟!! صداش پرسشی بودو عصبانی ولی من فقط سکوت کردم و سربه زیر در حالیکه سنگینی نگاه امیر علی روی خودم و قشنگ حس می کردم با دستش روی فرمون ضرب گرفت -محیا گفتم خب!!؟علت این گریه ها چیه؟! بغضم و همه حرفهایی که روی دلم سنگینی می کرد باهم ترکید -علت می خوای؟ از دیروز ازت خبری ندارم و امروز چشمم به جمال مریم خانوم و حرفهاشون روشن شد! تنها علتت برای نخواستن من حرفهای نفیسه جون نبود تو عاشق بودی !!! از پشت اشکهام تار میدیدمش .. حالم خوب نبود و میلرزیدم و امیر علی هم هیچ کاری نمی کرد... برای آروم کردنم و من بیشتر حرص خوردم که به جای من اون مثل طلبکارها زل زده به من ! پوزخند پردردی زدم –مثل اینکه دیدن مریم خانوم دیشب حسابی خوشحالتون کرده بود که یه زنگ نزدی بهم...پشیمون شدی تو به جای من! مشت کوبید روی فرمون –ساکت شو محیا!! جا خوردم و شکه شدم صدای دادش خیلی بلند بود و من رو ترسوند... -می فهمی چی می گی؟! من تا همین الان با امیرمحمد بودم و درگیر کارهای آقای رحیمی... رفتارو حرفهام دست خودم نبود...نیشخندی زدم _ احیانا آقای رحیمی پسر که نداره نه؟خب البته شما هم حق به گردنتون بوده بالاخره عموی مریم خانومه آقای... حرفم و کامل نزده بودم که این بار امیرعلی بلندتر داد زد _بفهم چی می گی محیا!! برادر نفیسه خانوم عذاداره کلی هم سرش شلوغ فقط خواستم کمکی کرده باشم همین!! بازم پوزخند زدم - چه مهربون... کلافه از زبون نفهمی من گفت: _محیا تو رو خدا اینجوری طعنه نزن ...مریم چی بهت گفته؟! اشکهام ریخت _پس یادت اومد مریم کیه!! به اشکهام نگاه کرد و سر تکون داد -این اشکها برای چیه محیا؟!باورکن اول اصلامنظورتونفهمیدم! پر بغض زمزمه کردم _عاشق بودی امیر علی؟! چشمهاش رو روی هم فشار داد _نبودم محیا نبودم ..گریه نکن حرف بزنیم! 💜☂💜☂💜☂💜☂💜 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa