eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سایه‌ات بالای سرمان تا ظهور حضرت حجت علیه‌السلام ✍ ارسالی یکی از اعضای محترم کانال @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از 🥀عکس نوشته ایتا🥀
دوستان عزیزم ظهرتون بخیر 🌹🌹 علت اینکه این چند روز پست کم گذاشته میشه بخاطر اینکه دوستان بیشتر تو این چند روز تعطیلات کنار خانواده باشن و از وجود خانوادهاشون بیشتر لذت ببرند🌹🌹🌹🌹 @kamali220
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
جلودّی با لشگر خود وارد مدینه شد و همین فرمان را اجرا کرد، و خانه‌های علویان را غارت نمود، هنگامی‌که به خانه حضرت امام رضا(ع) رسید، با لشگر خود به خانه‌ی آن حضرت یورش برد، هنگامی‌که حضرت رضا(ع) در برابر این حادثه‌ي تلخ قرار گرفت، همه‌ی زنان خانه را در اطاقی جای داد، و خود در جلو درِ آن اطاق ایستاد و آنگاه جلودّی نزد امام رضا(ع) آمد و بین آنها چنین گفتگو شد: جلودّی: حتماً باید وارد اطاق شوم و لباس‌های زنان (جز یک لباس) را غارت نمایم. امام رضا: من خودم لباس‌های آنها را از آنها می‌گیرم و به تو تحویل می‌دهم. جلودّی: نه، باید من وارد اطاق شوم. امام رضا: همین که گفتم، من نمی‌گذارم وارد اطاق شوی، سوگند به خدا خودم لباس‌های آنها را می‌گیرم و به تو تحویل می‌دهم. جلودّی همچنان (با غرور و گستاخی بی‌شرمانه‌ای) اصرار می‌کرد که خودش وارد اطاق گردد، ولی امام هشتم(ع) مانع می‌شد، سرانجام جلودّی چاره‌ای ندید جز اینکه تسلیم پیشنهاد امام رضا(ع) شود، امام وارد اطاق شد و لباس‌های اضافی زنان و حتی گوشواره‌ها و زیورآلات و آنچه در خانه بود، همه را گرفت و به جلودّی تحویل داد و او را از در خانه رد کرد. به این ترتیب حضرت رضا(ع) با استقامت خود نوامیس خود را حفظ کرد، و از ورود جلودّی، دژخیم بی‌رحم هارون به اطاقی که زنان در آنجا بودند جلوگیری نمود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
بسم الله الرحمن الرحیم با توجه به مناظره‌ی امروز به حقانیت جناب آقای سید ابراهیم رئیسی بیشتر پی بردیم🌹🌹 مدیران کانالهای زیر حمایت خودشون رو از جناب سید ابراهیم رئیسی اعلام می‌کنند..... 👇👇👇👇 شمارو ساعت۱۹ به ادامه‌ی مناظره دعوت میکنیم🌹🌹 @kamali220
هدایت شده از 🥀عکس نوشته ایتا🥀
اینم مدرک تحصیلی جناب آقای سید ابراهیم رئیسی 🦋🦋🦋 آقای همتی به شعور خودتون توهین کنید😡😡😡😡
🍀 ﷽ 🍀 🍁 بعد از جریان آن اتفاق اتفاقی ، سعی کردم رابطه ام را با ارغوان کم کنم. اما انگار نمیشد. من در گردابی افتاده بودم به اسم وابستگی. شدیدا به ارغوان و نرگس خانم علاقه پیدا کرده بودم و صد البته عاشق امیر شده بودم. عاشق پسری که حتی نگاهمم نمیکرد. چند هفته ای که از اخرین دیدارمان گذشت ، بعد سکوت تماسی و رفتاری من ، ارغوان بهم زنگ زد و یه قرار گذاشت. گفت میخواهد مانتو و روسری بخرد و از سلیقه ی من کمک میخواهد. با خواهش او بود که راضی شدم و رفتم. اما اینبار کمی معذب. اگر باز با امیر برخورد میکردم ، عکس العملش چه بود ؟ باز کنایه ای میزد یا سکوت میکرد ؟ درگیر اغتشاش جواب همین سوالاتم بودم که در خانه اشان باز شد. و به جای ارغوان امیر در چهارچوب در ظاهر . اول کمی جا خوردم و نگاهم بی دلیل خیره ماند. اما او خیلی زود سر پایین انداخت و گفت : _سلام. _س... لام. _ارغوان بیا دیگه. و صدای ارغوان از پشت سرش بلند شد : _اومدم... انگار حافظه ی کوتاه مدتم را پاک کرده بودن. گیج شدم که من اول زنگ زدم و در باز شد یا اول در باز شد و دستم روی زنگ رفت. _اِ... سلام تو هم که به موقع رسیدی... بهتر بریم پس. و بعد در را پشت سرش بست و در حالیکه بازویم را میکشید گفت: _امیر ما رو میرسونه. پاهام چوب خشک شد: _نه خودمون بریم. _چراااا ؟! _اینجوری راحتتریم. لبخندش را کشید روی لبانش و گفت: _بیا نترس دیگه حرفی نمیزنه که ناراحتت کنه. سوار پراید امیر شدیم و راه افتادیم. ارغوان جلو نشسته بود و من عقب. ما بین صندلی او و امیر. _کجا برم حالا ؟ امیر پرسید و ارغوان سر برگرداند سمت من : _کجا بره ؟ _من بگم ؟! تو خرید داری! _نه تو بهتر میدونی ، ببین یکی از اون مراکز خریدی که خودت ازش خرید میکنی رو بگو. آهسته لب زدم : _گرونه ها. _اشکال نداره. رفتیم. به یکی از مراکز خریدی که خودم ، اجناسش را قبول داشتم. من و ارغوان جلو رفتیم و امیر پشت سرمان. ارغوان با ذوقی خاص مرا کشید سمت یکی از مغازه های روسری فروشی. _واااای اینو ببین! چقدر نازه... بریم تو ؟ داشت از من میپرسید و من هنوز جواب نداده ، دستم را کشید و همراه خودش برد. _چند مدل روسری مجلسیتون رو میخواستم. خانم فروشنده چندین مدل روسری روی ویترین شیشه ای مغازه باز کرد و پرسید : _ اینا چطوره ؟ و ارغوان از من . _چطوره به نظرت ؟ _خودت میدونی. _لوس نشو نظر بده دیگه. _خب این نازه. فوری روسری را برداشت و روی سر من انداخت و گفت : _ببینمت....واااای همین قشنگه... همین خوبه. متعجب از این طرز جدید خریدش بودم که صدا زد : _امیر جان... حساب کن لطفا. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
✨همیشه بعد سیاهی ، سپیدیه ✨بعد شب طلوع روز میاد ✨الهی،بعد غمهاتون، شادی بیاد ✨بعد اشک هاتون، لبخند ✨بعد شکست ها تون، ظفر ✨بعد ناامیدی ها ، امید ✨ 🌙 🌹🌙✨🌹
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ما را در آورده از پا، این درد چشمْ انتظاری تا کی جدایی و دوری؟ تا کی دل و بی قراری؟ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 امیر پول روسری را حساب کرد که خانم فروشنده آنرا تا زد و درون یک پاکت شیک مجلسی گذاشت و رو به ارغوان گفت: _مبارکتون باشه. و ارغوان به من اشاره کرد: _مبارک ایشون باشه. _من!! _بله... کادوی معذرت خواهی امیره. حس کردم یک دفعه کل جهانم ، نبض گرفت .ارغوان پاکت را به دستم داد و چشمکی از پشت نقابش هدیه ام کرد : _قبول کن دیگه ، خودت انتخاب کردی ، بهتم خیلی میومد. _این ... این خیلی گرونه! _بی خیال. مچ دست مرا گرفت و دنبال خودش کشید. از مغازه که بیرون امدیم با امیر چشم تو چشم شدم. اینبار من سرم را پایین گرفتم و گفتم : _ممنون بابت روسری ولی ... نگذاشت ولی را بگویم . _ولی نداره... لازم بوده ، مبارکتون باشه. هنوز گیج و منگ بودم. باورم نمیشد آن بند طلایی پاکتی که توی دستم است ، کادوی امیر باشد! ارغوان هم که انگار بهتر حالم را میفهمید ، مرا دنبال خودش میکشید و من همچنان در تحلیل رفتار برادرش ، هنگ هنگ بودم. _خب آقا امیر ، منو دوستمو مهمون نمیکنی ؟ گلومون خشک شده ها. _چی میخورید ؟ انگار فقط به صدای او حساس شده بودم ، و تا او پرسید سرم بالا آمد و گفتم : _نه اینجا همه چی گرونه... بریم... اما امیر در حالیکه سرش را به اطراف میچرخاند گفت: _بستنی چطوره ؟ ارغوان با خوشحالی کنار گوشم گفت : _میدونم عاشقشی. جا خوردم .خشکم زد و شاید رنگمم پرید که گفتم : _کی ؟! خندید : _کی نه چی .... بستنی رو میگم دیگه... تو کیو میگی شیطون ؟ گونه هایم تا بناگوش آتش گرفت. لال هم شدم و همراه ارغوان رفتم. سر یک میز نشستیم و امیر منوی روی میز را به دستمان داد. نگاهم روی قیمت های سرسام آورش بود. _ارغوان... اینجا قیمتاش... عصبی زمزمه کرد: _اَه... حالا بعد یه عمری امیر اومده ما رو مهمون کنه ، کوفتمون نکن دیگه. داشتم حساب کتاب میکردم که پول آن روسری و آن بستنی ها چقدر میشود که ارغوان به جای من گفت: _من که بستنی مخصوصشو... این خانمم عاشق بستنی نسکافه ایه. امیر برخاست و رفت که من با حرص به پهلوی ارغوان زدم: _همین بستنی و روسری میدونی چقدر میشه ؟ _هر قدر بشه ، باید تقاص دلی که شکسته رو بده دیگه. نگاهم توی چشمان سرمه کشیده ی ارغوان جذب شد : _گناه داره... مگه کارش چیه و چقدر حقوق میگیره! ارغوان باز با بی خیالی چرخیدم و از طرف شانه اش ، پشتش را به من کرد. _ولم کن بابا... من امروز اومدم بستنی بالا شهری بخورم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
از بزرگواری حضرت رضا(ع) این که: در عصر خلافت مأمون، مأمون بر گروهی از سرکردگان که یکی از آنها جلودّی بود، غضب کرد و آنها را گردن زد، هنگامی‌ که جلودّی را برای اعدام به پیش آوردند، حضرت رضا(ع) به مأمون فرمود: «این شخص را ببخش و نکش.» مأمون گفت: این همان کسی است که در مدینه به بانوان خاندان رسالت، گستاخی کرد و آنچه داشتند، همه را غارت نمود، حضرت فرمود: «در عین حال از او بگذر.» جلودّی خیال کرد که حضرت رضا(ع) در گفتگوی محرمانه‌اش با مأمون، از مأمون می‌خواهد که او را اعدام کند، از این رو به مأمون گفت: «ای امیرمومنان! تو را به خدا و به خدمتی که به هارون الرشید کرده‌ام، سوگند می‌دهم، سخن این شخص (امام رضا) را در مورد من نپذیر.» مأمون به امام رضا(ع) گفت: «اینک او سوگندی یاد کرد و ما هم سوگندش را اجرا می‌کنیم.» سپس به جلودّی گفت: «نه به خدا سوگند، سخن حضرت رضا(ع) را در مورد تو گوش نمی‌کنم.» آنگاه به میرغضب‌ها فرمان داد؛ گردن جلودّی را بزنید، آنها همان دم جلودّی را اعدام کردند. 🌻🌻🦋🦋🦋🦋🌻🌻 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef