eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
✨همیشه بعد سیاهی ، سپیدیه ✨بعد شب طلوع روز میاد ✨الهی،بعد غمهاتون، شادی بیاد ✨بعد اشک هاتون، لبخند ✨بعد شکست ها تون، ظفر ✨بعد ناامیدی ها ، امید ✨ 🌙 🌹🌙✨🌹
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ما را در آورده از پا، این درد چشمْ انتظاری تا کی جدایی و دوری؟ تا کی دل و بی قراری؟ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 امیر پول روسری را حساب کرد که خانم فروشنده آنرا تا زد و درون یک پاکت شیک مجلسی گذاشت و رو به ارغوان گفت: _مبارکتون باشه. و ارغوان به من اشاره کرد: _مبارک ایشون باشه. _من!! _بله... کادوی معذرت خواهی امیره. حس کردم یک دفعه کل جهانم ، نبض گرفت .ارغوان پاکت را به دستم داد و چشمکی از پشت نقابش هدیه ام کرد : _قبول کن دیگه ، خودت انتخاب کردی ، بهتم خیلی میومد. _این ... این خیلی گرونه! _بی خیال. مچ دست مرا گرفت و دنبال خودش کشید. از مغازه که بیرون امدیم با امیر چشم تو چشم شدم. اینبار من سرم را پایین گرفتم و گفتم : _ممنون بابت روسری ولی ... نگذاشت ولی را بگویم . _ولی نداره... لازم بوده ، مبارکتون باشه. هنوز گیج و منگ بودم. باورم نمیشد آن بند طلایی پاکتی که توی دستم است ، کادوی امیر باشد! ارغوان هم که انگار بهتر حالم را میفهمید ، مرا دنبال خودش میکشید و من همچنان در تحلیل رفتار برادرش ، هنگ هنگ بودم. _خب آقا امیر ، منو دوستمو مهمون نمیکنی ؟ گلومون خشک شده ها. _چی میخورید ؟ انگار فقط به صدای او حساس شده بودم ، و تا او پرسید سرم بالا آمد و گفتم : _نه اینجا همه چی گرونه... بریم... اما امیر در حالیکه سرش را به اطراف میچرخاند گفت: _بستنی چطوره ؟ ارغوان با خوشحالی کنار گوشم گفت : _میدونم عاشقشی. جا خوردم .خشکم زد و شاید رنگمم پرید که گفتم : _کی ؟! خندید : _کی نه چی .... بستنی رو میگم دیگه... تو کیو میگی شیطون ؟ گونه هایم تا بناگوش آتش گرفت. لال هم شدم و همراه ارغوان رفتم. سر یک میز نشستیم و امیر منوی روی میز را به دستمان داد. نگاهم روی قیمت های سرسام آورش بود. _ارغوان... اینجا قیمتاش... عصبی زمزمه کرد: _اَه... حالا بعد یه عمری امیر اومده ما رو مهمون کنه ، کوفتمون نکن دیگه. داشتم حساب کتاب میکردم که پول آن روسری و آن بستنی ها چقدر میشود که ارغوان به جای من گفت: _من که بستنی مخصوصشو... این خانمم عاشق بستنی نسکافه ایه. امیر برخاست و رفت که من با حرص به پهلوی ارغوان زدم: _همین بستنی و روسری میدونی چقدر میشه ؟ _هر قدر بشه ، باید تقاص دلی که شکسته رو بده دیگه. نگاهم توی چشمان سرمه کشیده ی ارغوان جذب شد : _گناه داره... مگه کارش چیه و چقدر حقوق میگیره! ارغوان باز با بی خیالی چرخیدم و از طرف شانه اش ، پشتش را به من کرد. _ولم کن بابا... من امروز اومدم بستنی بالا شهری بخورم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
از بزرگواری حضرت رضا(ع) این که: در عصر خلافت مأمون، مأمون بر گروهی از سرکردگان که یکی از آنها جلودّی بود، غضب کرد و آنها را گردن زد، هنگامی‌ که جلودّی را برای اعدام به پیش آوردند، حضرت رضا(ع) به مأمون فرمود: «این شخص را ببخش و نکش.» مأمون گفت: این همان کسی است که در مدینه به بانوان خاندان رسالت، گستاخی کرد و آنچه داشتند، همه را غارت نمود، حضرت فرمود: «در عین حال از او بگذر.» جلودّی خیال کرد که حضرت رضا(ع) در گفتگوی محرمانه‌اش با مأمون، از مأمون می‌خواهد که او را اعدام کند، از این رو به مأمون گفت: «ای امیرمومنان! تو را به خدا و به خدمتی که به هارون الرشید کرده‌ام، سوگند می‌دهم، سخن این شخص (امام رضا) را در مورد من نپذیر.» مأمون به امام رضا(ع) گفت: «اینک او سوگندی یاد کرد و ما هم سوگندش را اجرا می‌کنیم.» سپس به جلودّی گفت: «نه به خدا سوگند، سخن حضرت رضا(ع) را در مورد تو گوش نمی‌کنم.» آنگاه به میرغضب‌ها فرمان داد؛ گردن جلودّی را بزنید، آنها همان دم جلودّی را اعدام کردند. 🌻🌻🦋🦋🦋🦋🌻🌻 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💢 کفشامو دزدیدند 🔹پدرم به مناسبت عید فطر یک جفت کفش نو برای احمد خرید . اولین باری که کفش را پوشید رفت مسجد . ساعتی بعد دیدم با دمپایی برگشته . پرسیدم : کفش هات کو ؟ بعد از نماز اومدم دیدم نیست ! دزدیدنش ؟ اشکالی نداره . شاید اون بنده خدایی که برده آدم فقیری بوده و پولی برای خرید کفش نداشته.حتی حاضر نشد در مورد آن شخص از کلمه دزد استفاده کند. 🔹شهید احمد جعفرهاشمی پانزده مهر ماه سال 1389 توسط عناصر تروریست وهابی درمیدان آزادی شهر سنندج به درجه رفیع شهادت نائل گردید. ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 امیر برگشت . سفارشات رو روی یک سینی برایمان آورده بود. باهمه ی علاقه ای که به بستنی نسکافه ای داشتم ولی انگار این یه بار این بستنی به دلم نمی چسبید. _چرا اینقدر خودتون رو به زحمت انداختید ؟ من پرسیدم و او درحالیکه ظرف های بستنی را مقابلمان می گذاشت جواب داد: _زحمتی نیست ... بفرمایید . و نشست مقابل من .آنقدر از این کارش هول شدم که قلبم با آن ضربان های کوبنده و چشمانم با آن نگاه های گاه وبی گاه و دستانم با آن لرزش های خفیف ولی آزار دهنده ،کلافه ام کرد. نگاهی به ارغوان انداختم . پشتش به رهگذران بود و پوشیه اش را بالا زده بود و داشت بستنی اش را می خورد. ولی من قاشق بستنی در دستم بلا تکلیف مانده بود: _چرا نمی خورید پس ؟ ارغوان ..شاید اصلا ایشون بستنی نسکافه ای نمیخواستن . ارغوان تازه متوجه ی من شد: _اِ ...رامش ! ... مگه تو عاشق بستنی نسکافه ای نبودی ؟! -چرا چرا . -بخور دیگه ، آب شد . اولین قاشق بستنی را به دهان گذاشتم و با سرمای آن ، آتش درونم را خاموش کردم .اصلا مگر میشد ! شاید هم داشتم خواب می دیدم ! امیر برای من روسری خرید !؟ مرا مهمان کرد؟! حتما توهم فانتزی ذهنم بود. اما آن مزه ی سرد و شیرین و دلنشین بستنی زیر زبانم که توهم نبود . و یا آن پاکت مقوای شیک که درونش روسری گران قیمت من بود ! تمام فکرم شده بود میزگرد تحلیل رفتار امیر . از همان لحظه ای که پشت میز چوبی مرکز خرید ، بستنی می خوردم تا آخر شب در فکر یه تلافی بودم . تلافی نه به معنی انتقام بلکه به معنی جبران و تنها چیزی که به ذهنم رسید تا برای امیر بخرم و متوجه بشوم که او از کادوی من استفاده کرده است ، عطر بود . یک شیشه ی بزرگ و زیبای عطری ترکیبی برایش خریدم . رایحه ی از بوی سرد و خنک ولی کمی شیرین که به دل من مینشست و امید داشتم به دل او هم بنشیند. شیشه ی عطرش را در جعبه ای کادویی گذاشتم . میان پوشال های رنگی و دیدن ارغوان رفتم . گرچه دوست داشتم خودم کادو را به او بدهم ولی از رفتار امیر میترسیدم. ارغوان مرا به اتاق خودش برد و وقتی جعبه ی کادویی ام را از درون پاکتش بیرون کشیدم چنان جیغی زد که دستانم لرزید و نزدیک بود ، جعبه از میان دستم بیافتد: _چته؟! ...چرا جیغ میزنی ؟ -آخه کادوی به این قشنگی برام خریدی . -مال تو نیست که. -مال من نیست ! -نخیر. -پس مال کیه ؟ -مال برادرته ... بابت تشکر از هدیه اش . وا رفت . اخمی کرد و در حالیکه نگاهش هنوز روی جعبه ی کادو بود گفت : -مگه در عوض کادو هم کادو میدن ؟ مال من باشه دیگه . بااخم و جدیت گفتم : -اِ ...میگم مال تو نیست . دلخور لبشو آویزان کرد: _می کشمت رامش ...واسه چی همچین چیز قشنگی باید واسه امیر باشه ؟ -چون میخوام از اون تشکر کنم . -خب از من تشکر کن عزیزم . حرصی شدم : _ارغوان به خدا اگه اینو بهش ندی ، عصبانی میشم ها . -خیلی خب بابا ...بده ببینم چی هست حالا . -عطره . -عطر ! وای ببینم ببینم . در جعبه را با احتیاط برداشتم و ارغوان بلند و متعجب گفت : _واااای ...چه شیشه عطر بزرگی !...درش رو بازکن بوش کنم . -ای خدا. در شیشه را هم باز کردم که باز صدای تحسینش بلند شد : -تو معرکه ای رامش ...عجب عطریه ! باید گرون باشه . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ما را در آورده از پا، این درد چشمْ انتظاری تا کی جدایی و دوری؟ تا کی دل و بی قراری؟ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 از آن روزی که عطر را به ارغوان دادم ، هربار که دیدن ارغوان میرفتم ، منتظر بودم تا عطر خوشی که کادو داده بودم را در فضای خانه شان احساس کنم اما خبری نبود . آنقدر خبری نشد و نشد و نشد که از کنجکاوی مجبور شدم به ارغوان بگویم : -میگم داداشت از کادوی من خوشش اومد؟ -نمی دونم . -نمی دونم یعنی چی ؟ توخواهرشی نمیدونی ؟ -نه من کنجکاوم که بدونم نه اون حرفی زد . از اینهمه بی خیالی ارغوان حرصم گرفت و گفتم : _اصلا میخوام اتاقشو ببینم . ارغوان چنان سرش را سمتم برگرداند و نگاهم کرد.که خودم هم شک کردم که شاید حرف خیلی بدی زدم . -کوتاه بیا رامش جان ...امیر ، منم تو اتاقش راه نمیده چه برسه به تو . همین جمله ی ارغوان بود که مثل موجودی موزی به جانم افتاد و باعث شد بیشتر التماس کنم : _تو رو خدا ...فقط میخوام ببینم عطر منو دور ننداخته باشه . -مگه دیوانه است عطر به اون گرونی رو بندازه دور ....حتما گذاشته کنار. -ارغوان. چنان باخواهش والتماس صدایش زدم که بلند گفت : _ای خدا نجاتم بده . -همین یه بار قول میدم دست به چیزی نزنم . ارغوان کمی نگاهم کرد.چشمان عسلی اش ، به اندازه ی شیرینی عسل دلم را برد ولی انگار التماس های من بیشتر از نگاه زیبای او دلبری کرد: -همین یه بارها. جیغ خفه ای کشیدم . ارغوان در اتاقش رو باز کرد و در جهارچوب در ایستاد و بلند صدا زد : -امیر ...امیر. دلم ریخت که نکند می خواست حرف های مرا کف دست امیر بگذارد؟ دلشوره گرفتم که صدای نرگس خانم با جمله ای که گفت ، آرامم کرد: -خونه نیست ارغوان جان ...چکارش داری ؟ -هیچی ....باشه اومد بهش میگم . بعد سرش را سمت من چرخاند و گفت : -دنبالم بیا . باذوق و لبخندی آمیخته به هم دنبالش رفتم . ته راهروی طبقه ی دوم ، پشت دری چوبی و قدیمی و حتی رنگ و رو رفته ایستاد و دستگیره ی زرد و قدیمی آنرا آهسته پایین کشید و در باز شد .چشمانم را حریصانه محو تماشای اتاق امیر کردم .انقدر مرتب و منظم بود که به اتاق پسری مجرد نمی ماند. گوشه ی اتاق یک تخت چوبی بی رنگ و رو داشت و کمی آن طرف تر یک میز تحریر. جلو رفتم و به برگه های آچاری که پر بود از نوشته هایی تایپ شده و خط خوردگی های خودکار قرمزی که از بین خطوط تایپ شده تا گوشه ی سفید صفحه آمده بود و با همان رنگ قرمز خودکار نوشته بود "حذف شود " . -برادرت نویسنده است ؟ -نه . -این برگه هاش مثل برگه های کتابیه که میخوان ویرایشش کنن. خندید : _امیر توی وزارت فرهنگ و ارشاد قسمت مجوز کتاب های رمان کار میکنه . وَوه کشیده ای گفتم که ارغوان فوری در گوشم وز وز کرد: _اونارو ول کن بگرد دنبال عطرت . -آهان راست میگی . سرم چرخید اما نه دنبال عطرم ، دنبال شناخت این پسر مرموز . چند تابلوی خط از اشعار حافظ دراتاقش بود که باز مرا کنجکاو کرد . "از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبد دوار بماند " " ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان جان به غمهایش سپردم نیست آرامم هنوز " _داداشت خط هم مینویسه ؟ -آره ، زیر دست بابام یاد گرفته . و باز نگاهم چرخید و ناامید از چیزی که دنبالش آمدم و نبود ، برگشتم در چاله های فضایی چشمان ارغوان خیره شدم : _نیست که ... 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>