✨همیشه بعد سیاهی ، سپیدیه
✨بعد شب طلوع روز میاد
✨الهی،بعد غمهاتون، شادی بیاد
✨بعد اشک هاتون، لبخند
✨بعد شکست ها تون، ظفر
✨بعد ناامیدی ها ، امید
✨ #شبتون_پر_امید 🌙
🌹🌙✨🌹
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_پانزدهم
امیر پول روسری را حساب کرد که خانم فروشنده آنرا تا زد و درون یک پاکت شیک مجلسی گذاشت و رو به ارغوان گفت:
_مبارکتون باشه.
و ارغوان به من اشاره کرد:
_مبارک ایشون باشه.
_من!!
_بله... کادوی معذرت خواهی امیره.
حس کردم یک دفعه کل جهانم ، نبض گرفت .ارغوان پاکت را به دستم داد و چشمکی از پشت نقابش هدیه ام کرد :
_قبول کن دیگه ، خودت انتخاب کردی ، بهتم خیلی میومد.
_این ... این خیلی گرونه!
_بی خیال.
مچ دست مرا گرفت و دنبال خودش کشید. از مغازه که بیرون امدیم با امیر چشم تو چشم شدم. اینبار من سرم را پایین گرفتم و گفتم :
_ممنون بابت روسری ولی ...
نگذاشت ولی را بگویم .
_ولی نداره... لازم بوده ، مبارکتون باشه.
هنوز گیج و منگ بودم. باورم نمیشد آن بند طلایی پاکتی که توی دستم است ، کادوی امیر باشد!
ارغوان هم که انگار بهتر حالم را میفهمید ، مرا دنبال خودش میکشید و من همچنان در تحلیل رفتار برادرش ، هنگ هنگ بودم.
_خب آقا امیر ، منو دوستمو مهمون نمیکنی ؟ گلومون خشک شده ها.
_چی میخورید ؟
انگار فقط به صدای او حساس شده بودم ، و تا او پرسید سرم بالا آمد و گفتم :
_نه اینجا همه چی گرونه... بریم...
اما امیر در حالیکه سرش را به اطراف میچرخاند گفت:
_بستنی چطوره ؟
ارغوان با خوشحالی کنار گوشم گفت :
_میدونم عاشقشی.
جا خوردم .خشکم زد و شاید رنگمم پرید که گفتم :
_کی ؟!
خندید :
_کی نه چی .... بستنی رو میگم دیگه... تو کیو میگی شیطون ؟
گونه هایم تا بناگوش آتش گرفت. لال هم شدم و همراه ارغوان رفتم. سر یک میز نشستیم و امیر منوی روی میز را به دستمان داد. نگاهم روی قیمت های سرسام آورش بود.
_ارغوان... اینجا قیمتاش...
عصبی زمزمه کرد:
_اَه... حالا بعد یه عمری امیر اومده ما رو مهمون کنه ، کوفتمون نکن دیگه.
داشتم حساب کتاب میکردم که پول آن روسری و آن بستنی ها چقدر میشود که ارغوان به جای من گفت:
_من که بستنی مخصوصشو... این خانمم عاشق بستنی نسکافه ایه.
امیر برخاست و رفت که من با حرص به پهلوی ارغوان زدم:
_همین بستنی و روسری میدونی چقدر میشه ؟
_هر قدر بشه ، باید تقاص دلی که شکسته رو بده دیگه.
نگاهم توی چشمان سرمه کشیده ی ارغوان جذب شد :
_گناه داره... مگه کارش چیه و چقدر حقوق میگیره!
ارغوان باز با بی خیالی چرخیدم و از طرف شانه اش ، پشتش را به من کرد.
_ولم کن بابا... من امروز اومدم بستنی بالا شهری بخورم.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
YEKNET.IR - vahed 2 - shabe shahadat imam sadegh - 1399.03.27 - mirdamad.mp3
3.37M
⚫️ #شهادت_امام_جعفر_صادق(ع)
🎶 یا صادق الائمه نـور عینے
🎤 #سید_مهدے_میرداماد
⏯ #واحد
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#خورشیدایران
#صفحهبیستششم
#هفتمینمسابقه
از بزرگواری حضرت رضا(ع) این که: در عصر خلافت مأمون، مأمون بر گروهی از سرکردگان که یکی از آنها جلودّی بود، غضب کرد و آنها را گردن زد، هنگامی که جلودّی را برای اعدام به پیش آوردند، حضرت رضا(ع) به مأمون فرمود: «این شخص را ببخش و نکش.»
مأمون گفت: این همان کسی است که در مدینه به بانوان خاندان رسالت، گستاخی کرد و آنچه داشتند، همه را غارت نمود، حضرت فرمود: «در عین حال از او بگذر.»
جلودّی خیال کرد که حضرت رضا(ع) در گفتگوی محرمانهاش با مأمون، از مأمون میخواهد که او را اعدام کند، از این رو به مأمون گفت: «ای امیرمومنان! تو را به خدا و به خدمتی که به هارون الرشید کردهام، سوگند میدهم، سخن این شخص (امام رضا) را در مورد من نپذیر.»
مأمون به امام رضا(ع) گفت: «اینک او سوگندی یاد کرد و ما هم سوگندش را اجرا میکنیم.» سپس به جلودّی گفت: «نه به خدا سوگند، سخن حضرت رضا(ع) را در مورد تو گوش نمیکنم.» آنگاه به میرغضبها فرمان داد؛ گردن جلودّی را بزنید، آنها همان دم جلودّی را اعدام کردند.
🌻🌻🦋🦋🦋🦋🌻🌻
#خورشیدایران
#مسابقهویژهدههیکرامت
#هفتمینمسابقه
#شناختامامرضاعلیهالسلام
#شناختحضرتمعصومهسلامالله
#انتخابات
#نشر_حداکثری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
#کانال_کمال_بندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
مداحی آنلاین - یه داغی روی قلبم هست - مهدی رسولی.mp3
5.87M
⚫️ #شهادت_امام_جعفر_صادق(ع)
🎶 یه داغے روۍ قلبم هست
🎤 #مهدے_رسولے
⏯ #زمینه
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💢 کفشامو دزدیدند
🔹پدرم به مناسبت عید فطر یک جفت کفش نو برای احمد خرید . اولین باری که کفش را پوشید رفت مسجد . ساعتی بعد دیدم با دمپایی برگشته . پرسیدم : کفش هات کو ؟ بعد از نماز اومدم دیدم نیست ! دزدیدنش ؟ اشکالی نداره . شاید اون بنده خدایی که برده آدم فقیری بوده و پولی برای خرید کفش نداشته.حتی حاضر نشد در مورد آن شخص از کلمه دزد استفاده کند.
🔹شهید احمد جعفرهاشمی پانزده مهر ماه سال 1389 توسط عناصر تروریست وهابی درمیدان آزادی شهر سنندج به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_شانزده
امیر برگشت . سفارشات رو روی یک سینی برایمان آورده بود. باهمه ی علاقه ای که به بستنی نسکافه ای داشتم ولی انگار این یه بار این بستنی به دلم نمی چسبید.
_چرا اینقدر خودتون رو به زحمت انداختید ؟
من پرسیدم و او درحالیکه ظرف های بستنی را مقابلمان می گذاشت جواب داد:
_زحمتی نیست ... بفرمایید .
و نشست مقابل من .آنقدر از این کارش هول شدم که قلبم با آن ضربان های کوبنده و چشمانم با آن نگاه های گاه وبی گاه و دستانم با آن لرزش های خفیف ولی آزار دهنده ،کلافه ام کرد. نگاهی به ارغوان انداختم . پشتش به رهگذران بود و پوشیه اش را بالا زده بود و داشت بستنی اش را می خورد.
ولی من قاشق بستنی در دستم بلا تکلیف مانده بود:
_چرا نمی خورید پس ؟ ارغوان ..شاید اصلا ایشون بستنی نسکافه ای نمیخواستن .
ارغوان تازه متوجه ی من شد:
_اِ ...رامش ! ... مگه تو عاشق بستنی نسکافه ای نبودی ؟!
-چرا چرا .
-بخور دیگه ، آب شد .
اولین قاشق بستنی را به دهان گذاشتم و با سرمای آن ، آتش درونم را خاموش کردم .اصلا مگر میشد ! شاید هم داشتم خواب می دیدم ! امیر برای من روسری خرید !؟
مرا مهمان کرد؟! حتما توهم فانتزی ذهنم بود. اما آن مزه ی سرد و شیرین و دلنشین بستنی زیر زبانم که توهم نبود .
و یا آن پاکت مقوای شیک که درونش روسری گران قیمت من بود !
تمام فکرم شده بود میزگرد تحلیل رفتار امیر . از همان لحظه ای که پشت میز چوبی مرکز خرید ، بستنی می خوردم تا آخر شب در فکر یه تلافی بودم . تلافی نه به معنی انتقام بلکه به معنی جبران و تنها چیزی که به ذهنم رسید تا برای امیر بخرم و متوجه بشوم که او از کادوی من استفاده کرده است ، عطر بود . یک شیشه ی بزرگ و زیبای عطری ترکیبی برایش خریدم . رایحه ی از بوی سرد و خنک ولی کمی شیرین که به دل من مینشست و امید داشتم به دل او هم بنشیند. شیشه ی عطرش را در جعبه ای کادویی گذاشتم . میان پوشال های رنگی و دیدن ارغوان رفتم .
گرچه دوست داشتم خودم کادو را به او بدهم ولی از رفتار امیر میترسیدم. ارغوان مرا به اتاق خودش برد و وقتی جعبه ی کادویی ام را از درون پاکتش بیرون کشیدم چنان جیغی زد که دستانم لرزید و نزدیک بود ، جعبه از میان دستم بیافتد:
_چته؟! ...چرا جیغ میزنی ؟
-آخه کادوی به این قشنگی برام خریدی .
-مال تو نیست که.
-مال من نیست !
-نخیر.
-پس مال کیه ؟
-مال برادرته ... بابت تشکر از هدیه اش .
وا رفت . اخمی کرد و در حالیکه نگاهش هنوز روی جعبه ی کادو بود گفت :
-مگه در عوض کادو هم کادو میدن ؟
مال من باشه دیگه .
بااخم و جدیت گفتم :
-اِ ...میگم مال تو نیست .
دلخور لبشو آویزان کرد:
_می کشمت رامش ...واسه چی همچین چیز قشنگی باید واسه امیر باشه ؟
-چون میخوام از اون تشکر کنم .
-خب از من تشکر کن عزیزم .
حرصی شدم :
_ارغوان به خدا اگه اینو بهش ندی ، عصبانی میشم ها .
-خیلی خب بابا ...بده ببینم چی هست حالا .
-عطره .
-عطر ! وای ببینم ببینم .
در جعبه را با احتیاط برداشتم و ارغوان بلند و متعجب گفت :
_واااای ...چه شیشه عطر بزرگی !...درش رو بازکن بوش کنم .
-ای خدا.
در شیشه را هم باز کردم که باز صدای تحسینش بلند شد :
-تو معرکه ای رامش ...عجب عطریه ! باید گرون باشه .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_هفدهم
از آن روزی که عطر را به ارغوان دادم ، هربار که دیدن ارغوان میرفتم ، منتظر بودم تا عطر خوشی که کادو داده بودم را در فضای خانه شان احساس کنم اما خبری نبود . آنقدر خبری نشد و نشد و نشد که از کنجکاوی مجبور شدم به ارغوان بگویم :
-میگم داداشت از کادوی من خوشش اومد؟
-نمی دونم .
-نمی دونم یعنی چی ؟ توخواهرشی نمیدونی ؟
-نه من کنجکاوم که بدونم نه اون حرفی زد .
از اینهمه بی خیالی ارغوان حرصم گرفت و گفتم :
_اصلا میخوام اتاقشو ببینم .
ارغوان چنان سرش را سمتم برگرداند و نگاهم کرد.که خودم هم شک کردم که شاید حرف خیلی بدی زدم .
-کوتاه بیا رامش جان ...امیر ، منم تو اتاقش راه نمیده چه برسه به تو .
همین جمله ی ارغوان بود که مثل موجودی موزی به جانم افتاد و باعث شد بیشتر التماس کنم :
_تو رو خدا ...فقط میخوام ببینم عطر منو دور ننداخته باشه .
-مگه دیوانه است عطر به اون گرونی رو بندازه دور ....حتما گذاشته کنار.
-ارغوان.
چنان باخواهش والتماس صدایش زدم که بلند گفت :
_ای خدا نجاتم بده .
-همین یه بار قول میدم دست به چیزی نزنم .
ارغوان کمی نگاهم کرد.چشمان عسلی اش ، به اندازه ی شیرینی عسل دلم را برد ولی انگار التماس های من بیشتر از نگاه زیبای او دلبری کرد:
-همین یه بارها.
جیغ خفه ای کشیدم . ارغوان در اتاقش رو باز کرد و در جهارچوب در ایستاد و بلند صدا زد :
-امیر ...امیر.
دلم ریخت که نکند می خواست حرف های مرا کف دست امیر بگذارد؟ دلشوره گرفتم که صدای نرگس خانم با جمله ای که گفت ، آرامم کرد:
-خونه نیست ارغوان جان ...چکارش داری ؟
-هیچی ....باشه اومد بهش میگم .
بعد سرش را سمت من چرخاند و گفت :
-دنبالم بیا .
باذوق و لبخندی آمیخته به هم دنبالش رفتم .
ته راهروی طبقه ی دوم ، پشت دری چوبی و قدیمی و حتی رنگ و رو رفته ایستاد و دستگیره ی زرد و قدیمی آنرا آهسته پایین کشید و در باز شد .چشمانم را حریصانه محو تماشای اتاق امیر کردم .انقدر مرتب و منظم بود که به اتاق پسری مجرد نمی ماند.
گوشه ی اتاق یک تخت چوبی بی رنگ و رو داشت و کمی آن طرف تر یک میز تحریر. جلو رفتم و به برگه های آچاری که پر بود از نوشته هایی تایپ شده و خط خوردگی های خودکار قرمزی که از بین خطوط تایپ شده تا گوشه ی سفید صفحه آمده بود و با همان رنگ قرمز خودکار نوشته بود "حذف شود " .
-برادرت نویسنده است ؟
-نه .
-این برگه هاش مثل برگه های کتابیه که میخوان ویرایشش کنن.
خندید :
_امیر توی وزارت فرهنگ و ارشاد قسمت مجوز کتاب های رمان کار میکنه .
وَوه کشیده ای گفتم که ارغوان فوری در گوشم وز وز کرد:
_اونارو ول کن بگرد دنبال عطرت .
-آهان راست میگی .
سرم چرخید اما نه دنبال عطرم ، دنبال شناخت این پسر مرموز .
چند تابلوی خط از اشعار حافظ دراتاقش بود که باز مرا کنجکاو کرد .
"از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند "
" ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان
جان به غمهایش سپردم نیست آرامم هنوز "
_داداشت خط هم مینویسه ؟
-آره ، زیر دست بابام یاد گرفته .
و باز نگاهم چرخید و ناامید از چیزی که دنبالش آمدم و نبود ، برگشتم در چاله های فضایی چشمان ارغوان خیره شدم :
_نیست که ...
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>