eitaa logo
خادمین شهدا نجف شهر
175 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
735 ویدیو
7 فایل
💐امروز فضلیت زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست💐 ۞امام خامنه ای۞ ✬زندگے زیباست اما شهادت زیباتر✬ شعارمون #الله_اڪبر ماییم و نوای بی نوایی بسم الله اگر هم ره مایی ارتباط باما @ashegheali
مشاهده در ایتا
دانلود
ظاهرا خیلی از دانش آموزان در استفاده از کلاس مجازی نرم‌افزار #شاد به مشکل برخوردند و ناچار کلاس ها مجددا در واتس آپ تشکیل شد. تصور کنید ذهنیت ایجاد شده برای میلیون ها دانش آموز را! اینکه ما ایرانی ها نمی‌ توانیم! درحالیکه تمام اشکال این نرم افزار زیرساخت ناکافی است و وزیر ارتباطاتی که مدام درحال فرافکنی و حاشیه سازی ست. 📝 #رها_عبداللهی
🔴 کدوم علی‌اکبر؟ ولایتی یا #رائفی_پور
‏فرمانده سپاه به رهبرانقلاب نامه نوشتند: ما پیشمرگان مردمیم. نگفته است پیشمرگ رهبر؛ بلکه فداییان ملت. رهبر هم جزئی از مردمست. این بلوغ معرفتی برآمده از فهم درست از مردمسالاری دینی است. امام و امت در کنار هم مثل یک پیکره اند و مردمند و سالارند. روحت شاد حضرت روح الله. *محسن مهدیان*
یازهرا: ✍️ 💠 ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست همه تن و بدن‌مان می‌لرزید. اما عمو اجازه تسلیم شدن نمی‌داد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رخت‌خواب‌ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!» 💠 چهارچوب فلزی پنجره‌های خانه مدام از موج می‌لرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم. آخرین نفر زن‌عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکش‌های انفجار بهتون نمی‌خوره!» 💠 اما من می‌دانستم این کمد آخرین عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌های قلب را در قفسه سینه‌ام احساس کردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر می‌شد؟ 💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما کند. دلواپسی زن‌عمو هم از دریای دلشوره عمو آب می‌خورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای بخونیم!» در فشار وحشت و حملات بی‌امان داعشی‌ها، کلمات دعا یادمان نمی‌آمد و با هرآنچه به خاطرمان می‌رسید از (علیهم‌السلام) تمنا می‌کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه می‌لرزد. 💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفس‌مان را در سینه حبس کرد. نمی‌فهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره‌های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه‌اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا می‌کرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگنده‌ها شمال شهر رو بمبارون می‌کنن!» 💠 داعش که هواپیما نداشت و نمی‌دانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتش‌بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل اینهمه ترس و وحشت، جان‌مان را گرفته و باز از همه سخت‌تر گریه‌های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش می‌کرد و من می‌دیدم برادرزاده‌ام چطور دست و پا می‌زند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. 💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمی‌دانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان می‌داد و مظلومانه گریه می‌کرد و خدا به اشک او رحم کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت‌زده نگاهش می‌کرد و من با زبان جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. 💠 ما مثل دور عباس می‌چرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل می‌سوخت. یوسف را به سینه‌اش چسباند و می‌دید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلی‌کوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟» 💠 عباس همانطور که یوسف را می‌بویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمی‌دونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح کردیم، دیگه تانک‌هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می‌شدن.» از تصور حمله‌ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانک‌ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه‌ها میگفتن بودن، بعضی‌هام می‌گفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچه‌ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برق‌ها تموم نشده می‌تونیم گوشی‌هامون رو شارژ کنیم!» 💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لب‌های خشکم به خنده باز شد. به جوانان شهر، در همه خانه‌ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباط‌مان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی‌پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!» 💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمی‌دانست از اینکه صدایم را می‌شنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی‌خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»... ✍️نویسنده:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ع سبحانی: کی بمب اتم دارد؟....امریکا! کی بمب اتم استفاده کرد؟...امریکا! کی به کشورها مرتب حمله میکند؟...امریکا! کی پول و ثروت کشورها را مصادره میکند؟...امریکا! کی ادعای کدخدایی بر دنیا دارد؟...امریکا! کی ضد بشربوده و در عین حال دفاع از حقوق بشرش گوش فلک را کرد کرد؟..امریکا! کی معادلات جهانی را زیر سلطه دارد؟....امریکا! کی بدهکار ترین کشوره ولی با سلطه گری نان مرغوبیت ابرقدرتی اش را میخورد؟...امریکا! کی دستش توجیب کشورهاست؟...امریکا! اینقدر از این"کی"ها میشود ردیف کرد الا ماشالله و جواب همه امریکاست!! جالبه خطرناکترین؛مرموزترین؛ضدبشرترین کشور امریکاست اما کشورها جرات نمیکنند مقابلش بایستند!! ولی جمهوری اسلامی مردانه میایستد تا مرگ قلدر فرا برسد!🤚 "بچه کویر"
محمد رضا حدادپور جهرمی: الحمدلله که زنده هستیم و ماه مبارک رمضان را دوباره درک می‌کنیم. الحمدلله که سالمیم و میتونیم دوباره روزه بریم. از ویروس منحوس ببزاریم اما الحمدلله که امسال شرایط جوری شده که به حضور در جمع صمیمی و گرم و معنوی خانواده توجه بیشتری میشه. حتی نمازجماعت و ختم قرآن و روضه و ... قدر بدونیم. سال به سال داره شرایط کل جهان عوض میشه. سال به سال میگیم یاد پارسال. امیدوارم لحظات معنوی و با برکت زیادی در این ماه درک و تجربه کنیم🌺💞 خیلی خیلی التماس دعا
یازهرا: ✍️ 💠 در این قحط ، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب‌هایم می‌خندید و با همین حال به‌هم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.» توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری می‌پرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم می‌خواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. 💠 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش می‌رسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. نمی‌دانستم چقدر فرصت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفس‌هایش نم زده است. 💠 قصه غم‌هایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و نازم را کشید :«نرجس جان! می‌تونی چند روز دیگه تحمل کنی؟» از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...» 💠 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس ما آتشش می‌زند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن (علیه‌السلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به (سلام‌الله‌علیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما می‌سپرم!» از و توکل عاشقانه‌اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) پرواز می‌کرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!» 💠 همین عهد آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم. از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه‌های یوسف اجازه نمی‌داد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد. 💠 لب‌های روزه‌دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما می‌ترسیدم این یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بی‌قراری پرسیدم :«پس هلی‌کوپترها کی میان؟» دور اتاق می‌چرخید و دیگر نمی‌دانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی می‌بارید، مرتب زیر گلوی یوسف می‌دمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمی‌دونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. 💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه‌های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع می‌کردند. من و زن‌عمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن‌عمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟» 💠 دمپایی‌هایش را با بی‌تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده می‌شد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.» از روز نخست ، خانه ما پناه محله بود و عمو هم می‌دانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه‌های دیگر هم اما طاقت گریه‌های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. 💠 می‌دانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه‌های کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زن‌عمو با بی‌قراری ناله زد :«بچه‌ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به‌قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره‌ها می‌لرزید. 💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با از پنجره‌ها فاصله گرفتند و من دعا می‌کردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به‌سرعت به سمت در می‌رفت، صدا بلند کرد :«هلی‌کوپترها اومدن!» 💠 چشمان بی‌حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلی‌کوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک می‌شدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلی‌کوپترها را تعقیب می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«خدا کنه نزنه!»... ✍️نویسنده:
🔴امنیت و اقتصاد، در مقابل هم یا در کنار هم؟! 🔺دوستی گفت از پرتاب خوشحال نیستم. چون در حالی که اقتصاد و فرهنگ و آموزش و محیط زیست ما دارای ضعف و چالش هستند، پیشرفت های نظامی فقط موجب توسعه نامتوازن می شوند و مزیت نیستند. ‏ 🔹قبل از اینکه به پاسخ واضح این سوال او (که سوال القا شده به ذهن بخش قابل توجهی از جامعه است) فکر کنم، افسوس خوردم که چه چیزی، چه تفکر مسمومی در اذهان برخی از ما رسوخ کرده که حتی نمی گذارد از این پیشرفت های افتخار آمیز لذت ببریم؟! چنین پیشرفتی جای جشن و مباهات دارد یا تحقیر و سرزنش با تکرار بدون فکر نظریه های پراشکال و یا حداقل غیر قابل انطباق با این موضوع؟! 🔹باید به این دوست و بسیاری چون او بگویییم کدام مغز متفکری به این نتیجه رسیده که عدم توسعه یک بخش، باید موجب تعطیلی بخش های دیگر شود؟ مگر توسعه در یک بخش کشور مانع توسعه بخش های دیگر است؟به گونه ای توسعه نظامی و هسته ای در برابر ضعف در برخی بخش های دیگر را توسعه نامتوازن عنوان می کند کانه امنیت سهم اقتصاد را دزدیده! توسعه این بخش ها منافات و تغایری با هم ندارد که رشد یکی مانع رشد دیگری شده باشد. درحالی که این دو بخش هرکدام بودجه خود و مدیر خود را دارند.مشکل تفاوت تفکر مدیران این دو بخش است. جای چشم ابرو نگیرد گر چه او بالاتر است! 🔹آیا پیشرفت های ما در حوزه نانو، صنعت هسته ای، پیشرفت های عرصه پزشکی، سلول های بنیادین... در دورانی بوده که پیشرفت نظامی نداشتیم؟ یا این پیشرفت ها شانه به شانه هم به دست آمده؟ این پیشرفت ها حاصل رویکرد جهادی و انقلابی و اتکا به درون و البته ایمان است. هرجا این تفکر وارد شد شاهد پیشرفت بودیم. اما تفکر غربگرایی که همواره در انتظار قراردادهای اروپایی ست، با خودکفایی مخالف است، به مافیای واردات عرصه جولان می دهد، خصوصی سازی را به فاجعه بارترین شکل ممکن انجام می دهد، ... صنایعی مثل خودرو را عقب مانده نگه داشته. وگرنه نه سرمایه گذاری در این بخش ها کم است؛ نه نیروی متخصص و نخبه باانگیزه در این کشور کم است. مشکل چنبره تفکر لیبرال بر کرسی های مدیریتی اقتصاد و صنعت است. البته ما با وجود ضعف در اقتصاد، از بسیاری کشورهای دنیا که گرفتار تحریم هم نیستند جلوتریم. بحران کرونا گوشه ای از این برتری را نمایش داد. 🔹چطور می شود در شرایطی که کشور ما مدام در حال تهدید شدن نظامی از سوی همین کشورهای به اصطلاح توسعه یافته است، درحالیکه آمریکا دور تا دور ما را پر از پایگاه های نظامی کرده، (اینجا؛ 7000 مایل دورتر از مرزهایش!) عده ای به محض مشاهده پیشرفت هایی چون موشکی، هوافضا، هسته ای که برای هر کشوری مزیت محسوب می شود، دلسوز شده و شروع به تکرار نظریات توسعه نامتوازن می کنند؟ ما تهدیدات داعش و القائده و آمریکا و اسرائیل را با همین پیشرفت های نظامی ار مرزهایمان دور کردیم. باور کنیم آن دلسوزی به این شکست دشمنان ملت ایران ارتباطی ندارد؟! 🔹و اما یک نکته مهم دیگر؛ در کشورهایی که حاضر به پذیرش سلطه آمریکا نیستند، نفوذی های شیفته آمریکا به دنبال ماموریت های نیمه تمام اربابشان برای زمین زدن آن حکومت هستند. یک سوال جدی؛ صنعت خودرو سال هاست تبدیل شده به نماد «ما نمی توانیم». مدیران سابق ایران خودرو و سایپاکجا هستند؟ پشت میله های زندان به جرم رانت خواری و اخلال در نظام توزیع؛ چه اراده ای چنین مدیران فاسد و فشلی را روانه مهمترین کرسی های اداره صنعت به این مهمی کرده؟! چرا از وقتی جاسوسان در محیط زیست رخنه کردند، شاهد فاجعه های زیست محیطی و تغییر اقلیم بودیم؟ چگونه است که رئیس سازمان محیط زیست به بهانه های غیر علمی سفت و سخت پای مبارزه با خودکفایی مواد غذایی استراتژیک چون گندم می ایستد؟چه چیزی مانع راهیابی طرح های تایید شده دانشگاه های علوم کشاورزی به مصوبات اجرایی وزارت جهاد کشاورزی در کشت محصولات جایگزین واردات می شود؟ چه می شود که نه کارشکنی دشمن، و نه کمبود منابع، که تخلف مدیر امور دام کشور و کارمندانش موجب چند برابر شدن قیمت گوشت می گردد... و ده ها نمونه دیگر 🔻پس در پیشرفت هایمان دنبال علل پسرفت هایمان نگردیم. که اگر عوامل نفوذیِ پسرفت را امروز از مخفیگاهشان بیرون نکشیم، خیلی زود مانند فیلم تمساح لوییس تیگ، با هیولای بزرگی روبرو می شویم که نقاط قوت سایر عرصه ها را نیز نابود خواهد کرد. 📝 @shohadaaaaa
🚨 افطاری مورد علاقه‌ی 💠 رهبر انقلاب نقل می‌کنند ۱۳۹۰(قمــری) در زندان از راه رسید. با فرا رسیدن این ماه، دلم غرق شادی شــد؛ چون از کودکی این ماه را دوست می‌داشتم. هنگام افطار فرا رسید، اما چیزی برای من نیاوردند. نماز را خواندم. لحظات شادی‌آور سر سفره افطار در کنار خانواده، با که در برابر ما می‌جوشید، در خاطرم گذشت. خوردنی‌های سبک مخصوص افطار را به یاد آوردم؛ بویژه مختص خود را(غذای معروف مشهدی‌ها که ظاهراً مختص خود آنها است) به یاد آوردم؛ که از هر غذایی برای افطار، آن را بیشتر دوست می‌داشتم. این «ماقوت» از آب و نشاسته و شکر تهیه می‌شود و به شیوه خاصی آن را می‌پزند. من نیز در پختن آن، همانند پختن سایر غذاها، بخوبی وارد است. ناگهان به خود آمدم و از خداوند مغفرت طلبیدم. شاید این گرسنگی بود که خاطرات یاد شــده را در ذهنم برانگیخت. شاید تنهایی بود. به هر حال باید صبر کرد. نیم ساعت پس از مغرب، یک فنجان چای به دست آوردم. مدتی بعد شــام آوردند، که به خاطر نامرغوبی، دل بدان رغبت نمی کرد. اما قدری از آن را خوردم و بقیه را برای سحری گذاشتم. در سحر هم مابقی آن را با اکراه خوردم، زیرا این غذا از اصل نامطبوع بود و بعد از مانده شدن نیز نامطبوع‌تر شده بود. نخستین روز بر این منوال گذشت. ، نگهبــان اطلاع داد که چیزی برای شــما فرستاده شــده. آن را گرفتم و باز کردم، دیدم انواع غذاهایی که در افطار به آنها میل دارم، در چند بشقاب برایم فرستاده شده اســت. این غذاها برای چند نفر کافی بود. همسرم آن را آماده ساخته بود و توانسته بود به برساند. همچنین در همان روز، از منزل برایم وســایل تهیه و صرف چای آوردند. لذا افطاری خوشــمزه و مطبوعی بود که به قــدر کفایت از آن برداشتم و باقی را برای زندانیان فرستادم. این کار هر روز تکرار شد.  📙 کتاب خون دلی که لعل شد @shohadaaaaa
یازهرا: ✍️ 💠 به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالی‌که تنها یک بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. 💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن‌عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!» 💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه امشب هم نمیشه!» عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«ان‌شاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر را به چشم دیده بود که جواب خوش‌بینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های و جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی‌کوپترها سالم نشستن!» 💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، چطور جرأت کردن با هلی‌کوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمی‌شد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش می‌گفتن و همه دورش بودن، یکی از فرمانده‌های ایرانه. من که نمی‌شناختمش ولی بچه‌ها می‌گفتن !» لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :« ایران فرمانده‌هاشو برای کمک به ما فرستاده !» تا آن لحظه نام را نشنیده بودم و باورم نمی‌شد ایرانی‌ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟» 💠 حال عباس هنوز از که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمی‌دونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن!» حیدر هم امروز وعده آغاز را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم می‌خواهد با آمرلی صحبت کند. 💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمی‌دانستیم کلام این فرمانده ایرانی می‌کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم کردند. غریبه‌ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو می‌بریم همون سمت و با می‌کوبیم‌شون!» 💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط کن!» احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. 💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام (علیه‌السلام) پرچم سرخ افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. 💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم. 💠 چشمان و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را بگذاریم. ساعتی به مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید... ✍️نویسنده: