eitaa logo
خادمین شهدا نجف شهر
175 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
735 ویدیو
7 فایل
💐امروز فضلیت زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست💐 ۞امام خامنه ای۞ ✬زندگے زیباست اما شهادت زیباتر✬ شعارمون #الله_اڪبر ماییم و نوای بی نوایی بسم الله اگر هم ره مایی ارتباط باما @ashegheali
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 مالک ها هم اشتباه می کنند! 🔹اظهارنظرات نخبگان و رفتارهای آنان همیشه باعث هدایت یا گمراهی عوام می شود. عوام الناس گاه حمایت یک فردی همچون حاج عزیز را از فردی چون ظریف می بینند، دچار اشتباه می شوند. دیگر خسارت هایی که این فرد به مملکت زده را فراموش می کنند! 🔸جدا از اینکه، حمایت از وقتی مورد تحریم دشمن واقع شد وظیفه تک تک ایرانیان است چون وزیر رسمی امور خارجه مملکت است. اما تعاریف بیجا و تعارفات دهن پُرکن باعث به اشتباه افتادن مردم می شود. بطور مثال حاج قاسم سلیمانی محبوب ما در دیدار ظریف گفته: «شما تاثیری عمیق بر افکار عمومی و بویژه مردم آمریکا داريد»! 🔻در همین راستا خوب است داستانی تاریخی را از نو بخوانیم: 🔹عبدالله بن قیس، مشهور به ، چهره برجسته و فقیه معتبر زمان عمر و عثمان است. ابوموسی بارها از سوی خلفا در فتوحات به عنوان فرمانده برگزیده شد همچنین عمر او را به امارت بصره منصوب کرد، ولی در دوران عثمان از خلافت بصره عزل گردید و در اواخر دوره عثمان مجدد حاکم کوفه شد. 🔸بعد از اینکه حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام به خلافت رسید و مردم مدینه و سایر بلاد مسلمین با حضرت بیعت کردند ابوموسی تا مدت ها با حضرت بیعت نکرد تا مورد اعتراض مردم کوفه قرار گرفت. 🔹وقتی حضرت امیرالمؤمنین(ع) می خواست مرکز خلافتش را کوفه قرار دهد، قصد کرد که ابوموسی را از خلافت کوفه عزل کند. اما به نظر شما چه شد؟ 🔸برخی از یاران حضرت امیر(ع) خاصه از حضرت خواستند که ابوموسی را عزل نکند. مالک از امام علی(علیه السلام) خواست که ابوموسی فرد مطرحی است، طایفه دارد، طرفدار دارد، نفوذ دارد پس او را حفظ کن و بگذار حاکم کوفه باقی بماند. به همین علت حضرت امیر او را عزل نکرد. 🔹برخی در تاریخ ابوموسی را فردی ساده لوح معرفی کردند اما این تعریف ناقص است. ابوموسی سیاستمداری زیرک، قدرت طلب، دوپهلو و معتدل بین حق و باطل بود و البته برخی اوقات فریب هم می خورد! 🔸در جنگ جمل که طلحه و زبیر و عایشه از حجاز به بصره لشکر کشیده و مأمورین حکومتی را کشتند و بصره را تسخیر کردند، حضرت امیر با سپاه به سمت بصره حرکت کرد و افرادی را به کوفه فرستاد تا نیروهایی را از کوفه جمع آوری کرده و به سمت بصره به یاری حضرت امیرالمؤمنین بروند. 🔹اینجا بود که ابوموسی چندین خطبه خواند و به مردم اعلام کرد که جنگ جمل یک فتنه است و علی یک سر فتنه است. ابوموسی مردان جنگی را از یاری دادن علی بن ابی طالب منصرف کرد. اینجا بود که حضرت امیرالمؤمنین به یاران خود رو کرد و گفت دیدید این فرد با ما چه کرد؟ و دستور عزل ابوموسی را صادر کرد. 🔸در جنگ صفین که سپاه معاویه در حال شکست بود با تدبیر عمروعاص قرآن به نیزه کردند، 12 هزار از لشکریان علی بن ابی طالب، میدان جنگ را ترک کرده و به حضرت فشار آوردند که باید حکمیت و مذاکره را بپذیری! حضرت تحت فشار مذاکره را پذیرفت و این بار می خواست فرد دیگری چون مالک اشتر یا عبدالله بن عباس را به مذاکره بفرستد که با فشار یاران و لشکریان، ابوموسی را به مذاکره با عمروعاص فرستاد! 🔹مذاکرات 6 ماه طول کشید، عمروعاص ترفندی به کار برد و ابوموسی را فریب داد. گفت من معاویه را از خلافت عزل می کنم و تو هم علی را از خلافت عزل کن. مردم خودشان به سمت انتخاب خلیفه دیگری می روند و او هم کسی نیست جز عبدالله بن عمر(داماد ابوموسی)! 🔸تاریخ برای عبرت ماست. بله مالک اشتر هم گاه اشتباه می کند اگر صددرصد تابع امام جامعه نباشد. گاه مالک اشترها با نیت خالص و با هدف اینکه مقابل دشمنان بیرونی باید ما متحد باشیم، از ابوموسی هایی حمایت می کنند که این ابوموسی برای اینکه حاضر شود خود و جناحش در رأس قدرت باشند، به دشمن اعتماد کرده و با او همراهی می کند! 🔹ما از بزرگوارانی همچون حاج قاسم عزیز می خواهیم که اگر بناست برای مصالح ملی و وحدت در برابر دشمنان، اقدامی انجام دهند، از تعاریف و جملاتی استفاده نکنند که بخشی از مردم را به اشتباه بیاندازند! امروز جریان غربگرا باید پاسخ دهد چرا 6 سال مسائل کشور را به مذاکره گره زده و چرا فریب دشمنان را خورده و به منافع ملی خسارت زدند. ✅ : @shohadaaaaa
🔴شهادتت مبارک سردار، کار نیمه تمامت را ما تمام میکنیم! در عراق و سوریه گل کاشتی! تو و بچه های قدس و حشد و حزب الله و فاطمیون و زینبیون چه کردی با منطقه‌ی تمام امریکایی! چقدر سپاه قدس را وسیع کردی و موثر! اگر چه هدفت آزادی قدس بود و راه قدس از کربلا میگذشت راه را هموار کردی و هدف نزدیک است، خیلی نزدیک ما کار نیمه تمامت را تمام میکنیم اسرائیل باید از صحنه ی روزگار محو شود و منطقه‌ی اسلام از کفر و امریکا و اسلام امریکایی پاک خواهد شد. نگران هم نیستیم حاج قاسم در این سالها هزاران سردار سلیمانی در جهان اسلام تربیت کرده است. سپاه پاسداران و ملت ایران پر است از سردار سلیمانی بماند فاطمیون و زینبیون و حزب الله و انصارالله و حشد و... امید حاجی زاده
یازهرا: ✍️ 💠 به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالی‌که تنها یک بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. 💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن‌عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!» 💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه امشب هم نمیشه!» عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«ان‌شاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر را به چشم دیده بود که جواب خوش‌بینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های و جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی‌کوپترها سالم نشستن!» 💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، چطور جرأت کردن با هلی‌کوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمی‌شد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش می‌گفتن و همه دورش بودن، یکی از فرمانده‌های ایرانه. من که نمی‌شناختمش ولی بچه‌ها می‌گفتن !» لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :« ایران فرمانده‌هاشو برای کمک به ما فرستاده !» تا آن لحظه نام را نشنیده بودم و باورم نمی‌شد ایرانی‌ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟» 💠 حال عباس هنوز از که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمی‌دونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن!» حیدر هم امروز وعده آغاز را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم می‌خواهد با آمرلی صحبت کند. 💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمی‌دانستیم کلام این فرمانده ایرانی می‌کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم کردند. غریبه‌ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو می‌بریم همون سمت و با می‌کوبیم‌شون!» 💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط کن!» احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. 💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام (علیه‌السلام) پرچم سرخ افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. 💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم. 💠 چشمان و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را بگذاریم. ساعتی به مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید... ✍️نویسنده:
یازهرا: ✍️ 💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و غرق خون را همانجا مداوا می‌کردند. پارگی پهلوی رزمنده‌ای را بدون بیهوشی بخیه می‌زدند، می‌گفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت و خونریزی خودش از هوش رفت. 💠 دختربچه‌ای در حمله ، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمی‌دانست با این چه کند، جان داد. صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین بود و دل من همچنان از نغمه ناله‌های حیدر پَرپَر می‌زد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد. 💠 نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانی‌ام برد، زن‌عمو اعتراض کرد :«سِر نمی‌کنی؟» و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :«نمی‌بینی وضعیت رو؟ رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!» و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :« واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک می‌فرسته! چرا واسه ما نمی‌فرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!» 💠 یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :«دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا تو آمرلی باشه، کمک نمی‌کنه! باید برن تا آمریکا کمک کنه!» و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :«می‌خوان بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!» پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته مردم رو تماشا می‌کنه!» 💠 از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمی‌آمد که دوباره به سمت من چرخید و با که از چشمانش می‌بارید، بخیه را شروع کرد. حالا سوزش سوزن در پیشانی‌ام بهانه خوبی بود که به یاد ناله‌های حیدر ضجه بزنم و بی‌واهمه گریه کنم. 💠 به چه کسی می‌شد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زن‌عمو می‌توانستم بگویم فرزندشان در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟ حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و می‌دانستم نه از عباس که از هیچ‌کس کاری برای نجات حیدر برنمی‌آید. 💠 بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز حیدر نداشتم که در دلم خون می‌خوردم و از چشمانم خون می‌باریدم. می‌دانستم بوی خون این دل پاره رسوایم می‌کند که از همه فرار می‌کردم و تنها در بستر زار می‌زدم. 💠 از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس می‌کردم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه ناله‌اش را می‌شنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد. عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد. 💠 انگشتانم مثل تکه‌ای یخ شده و جرأت نمی‌کردم فیلم را باز کنم که می‌دانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد. دلم می‌خواست ببینم حیدرم هنوز نفس می‌کشد و می‌دانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید. 💠 انگشتم دیگر بی‌تاب شده بود، بی‌اختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد. پلک می‌زدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند. 💠 لب‌هایش را به هم فشار می‌داد تا ناله‌اش بلند نشود، پاهای به هم بسته‌اش را روی خاک می‌کشید و من نمی‌دانستم از کدام زخمش درد می‌کشد که لباسش همه رنگ بود و جای سالم به تنش نمانده بود. فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمی‌ام به‌جای اشک، خون فواره زد. 💠 این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ می‌زدم و به التماس می‌کردم تا کند. دیگر به حال خودم نبودم که این گریه‌ها با اهل خانه چه می‌کند، بی‌پروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا می‌زدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپاره‌های شهر را به هم ریخت. 💠 از قداره‌کشی‌های عدنان می‌فهمیدم داعش چقدر به اشغال امیدوار شده و آتش‌بازی این شب‌ها تفریح‌شان شده بود. خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت... ✍️نویسنده: @shohadaaaaa