🔴 مالک ها هم اشتباه می کنند!
🔹اظهارنظرات نخبگان و رفتارهای آنان همیشه باعث هدایت یا گمراهی عوام می شود. عوام الناس گاه حمایت یک فردی همچون حاج #قاسم_سلیمانی عزیز را از فردی چون ظریف می بینند، دچار اشتباه می شوند. دیگر خسارت هایی که این فرد به مملکت زده را فراموش می کنند!
🔸جدا از اینکه، حمایت از #ظریف وقتی مورد تحریم دشمن واقع شد وظیفه تک تک ایرانیان است چون وزیر رسمی امور خارجه مملکت است. اما تعاریف بیجا و تعارفات دهن پُرکن باعث به اشتباه افتادن مردم می شود. بطور مثال حاج قاسم سلیمانی محبوب ما در دیدار ظریف گفته: «شما تاثیری عمیق بر افکار عمومی و بویژه مردم آمریکا داريد»!
🔻در همین راستا خوب است داستانی تاریخی را از نو بخوانیم:
🔹عبدالله بن قیس، مشهور به #ابوموسی_اشعری، چهره برجسته و فقیه معتبر زمان عمر و عثمان است. ابوموسی بارها از سوی خلفا در فتوحات به عنوان فرمانده برگزیده شد همچنین عمر او را به امارت بصره منصوب کرد، ولی در دوران عثمان از خلافت بصره عزل گردید و در اواخر دوره عثمان مجدد حاکم کوفه شد.
🔸بعد از اینکه حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام به خلافت رسید و مردم مدینه و سایر بلاد مسلمین با حضرت بیعت کردند ابوموسی تا مدت ها با حضرت بیعت نکرد تا مورد اعتراض مردم کوفه قرار گرفت.
🔹وقتی حضرت امیرالمؤمنین(ع) می خواست مرکز خلافتش را کوفه قرار دهد، قصد کرد که ابوموسی را از خلافت کوفه عزل کند. اما به نظر شما چه شد؟
🔸برخی از یاران حضرت امیر(ع) خاصه #مالک_اشتر از حضرت خواستند که ابوموسی را عزل نکند. مالک از امام علی(علیه السلام) خواست که ابوموسی فرد مطرحی است، طایفه دارد، طرفدار دارد، نفوذ دارد پس او را حفظ کن و بگذار حاکم کوفه باقی بماند. به همین علت حضرت امیر او را عزل نکرد.
🔹برخی در تاریخ ابوموسی را فردی ساده لوح معرفی کردند اما این تعریف ناقص است. ابوموسی سیاستمداری زیرک، قدرت طلب، دوپهلو و معتدل بین حق و باطل بود و البته برخی اوقات فریب هم می خورد!
🔸در جنگ جمل که طلحه و زبیر و عایشه از حجاز به بصره لشکر کشیده و مأمورین حکومتی را کشتند و بصره را تسخیر کردند، حضرت امیر با سپاه به سمت بصره حرکت کرد و افرادی را به کوفه فرستاد تا نیروهایی را از کوفه جمع آوری کرده و به سمت بصره به یاری حضرت امیرالمؤمنین بروند.
🔹اینجا بود که ابوموسی چندین خطبه خواند و به مردم اعلام کرد که جنگ جمل یک فتنه است و علی یک سر فتنه است. ابوموسی مردان جنگی را از یاری دادن علی بن ابی طالب منصرف کرد. اینجا بود که حضرت امیرالمؤمنین به یاران خود رو کرد و گفت دیدید این فرد با ما چه کرد؟ و دستور عزل ابوموسی را صادر کرد.
🔸در جنگ صفین که سپاه معاویه در حال شکست بود با تدبیر عمروعاص قرآن به نیزه کردند، 12 هزار از لشکریان علی بن ابی طالب، میدان جنگ را ترک کرده و به حضرت فشار آوردند که باید حکمیت و مذاکره را بپذیری! حضرت تحت فشار مذاکره را پذیرفت و این بار می خواست فرد دیگری چون مالک اشتر یا عبدالله بن عباس را به مذاکره بفرستد که با فشار یاران و لشکریان، ابوموسی را به مذاکره با عمروعاص فرستاد!
🔹مذاکرات 6 ماه طول کشید، عمروعاص ترفندی به کار برد و ابوموسی را فریب داد. گفت من معاویه را از خلافت عزل می کنم و تو هم علی را از خلافت عزل کن. مردم خودشان به سمت انتخاب خلیفه دیگری می روند و او هم کسی نیست جز عبدالله بن عمر(داماد ابوموسی)!
🔸تاریخ برای عبرت ماست. بله مالک اشتر هم گاه اشتباه می کند اگر صددرصد تابع امام جامعه نباشد. گاه مالک اشترها با نیت خالص و با هدف اینکه مقابل دشمنان بیرونی باید ما متحد باشیم، از ابوموسی هایی حمایت می کنند که این ابوموسی برای اینکه حاضر شود خود و جناحش در رأس قدرت باشند، به دشمن اعتماد کرده و با او همراهی می کند!
🔹ما از بزرگوارانی همچون حاج قاسم عزیز می خواهیم که اگر بناست برای مصالح ملی و وحدت در برابر دشمنان، اقدامی انجام دهند، از تعاریف و جملاتی استفاده نکنند که بخشی از مردم را به اشتباه بیاندازند! امروز جریان غربگرا باید پاسخ دهد چرا 6 سال مسائل کشور را به مذاکره گره زده و چرا فریب دشمنان را خورده و به منافع ملی خسارت زدند.
✅ #داود_مدرسی_یان:
@shohadaaaaa
🔴شهادتت مبارک سردار، کار نیمه تمامت را ما تمام میکنیم!
در عراق و سوریه گل کاشتی!
تو و بچه های قدس و حشد و حزب الله و فاطمیون و زینبیون
چه کردی با منطقهی تمام امریکایی!
چقدر سپاه قدس را وسیع کردی و موثر!
اگر چه هدفت آزادی قدس بود
و راه قدس از کربلا میگذشت
راه را هموار کردی
و هدف نزدیک است، خیلی نزدیک
ما کار نیمه تمامت را تمام میکنیم
اسرائیل باید از صحنه ی روزگار محو شود
و منطقهی اسلام از کفر و امریکا و اسلام امریکایی پاک خواهد شد.
نگران هم نیستیم
حاج قاسم در این سالها هزاران سردار سلیمانی در جهان اسلام تربیت کرده است.
سپاه پاسداران و ملت ایران پر است از سردار سلیمانی
بماند فاطمیون و زینبیون و حزب الله و انصارالله و حشد و...
#قاسم_سلیمانی
امید حاجی زاده
یازهرا:
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_نوزدهم
💠 به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر #آب را به یوسف برساند.
به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت.
💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند.
من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجرهاش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!»
💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه #افطار امشب هم نمیشه!»
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«انشاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر #داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزادهها انقدر تجهیزات از پادگانهای #موصل و #تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن!»
💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، #ایرانیها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش میگفتن #حاج_قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرماندههای #سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچهها میگفتن #سردار_سلیمانیِ!»
لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :«#رهبر ایران فرماندههاشو برای کمک به ما فرستاده #آمرلی!» تا آن لحظه نام #قاسم_سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانیها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رساندهاند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟»
💠 حال عباس هنوز از #خمپارهای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمیدونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو #محاصره داعش حتماً یه نقشهای دارن!»
حیدر هم امروز وعده آغاز #عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با #مدافعان آمرلی صحبت کند.
💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی #معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لولهها را سر هم کردند.
غریبهها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لولهها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشیها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با #خمپاره میکوبیمشون!»
💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با #رشادتی عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط #دعا کن!»
احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید، ولی دل من هنوز از #وحشت داعش و کابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم.
💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با دهها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرّش گلولههای تانک را میشنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز #رزمندگان را میکوبید، اما دلمان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه #مقاومت بر بام همه خانهها پرچمهای سبز و سرخ #یاحسین نصب کرده بودیم.
حتی بر فراز گنبد سفید مقام #امام_حسن (علیهالسلام) پرچم سرخ #یا_قمر_بنی_هاشم افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم.
💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل #دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوریاش زیر و رو شده بود.
تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس #احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوریاش هر لحظه میسوختم.
💠 چشمان #محجوب و خندههای خجالتیاش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بیصدا میبارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را #حسن بگذاریم.
ساعتی به #افطار مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
یازهرا:
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_دوم
💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا میکردند.
پارگی پهلوی رزمندهای را بدون بیهوشی بخیه میزدند، میگفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت #درد و خونریزی خودش از هوش رفت.
💠 دختربچهای در حمله #خمپارهای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمیدانست با این #جراحت چه کند، جان داد.
صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین #روضه بود و دل من همچنان از نغمه نالههای حیدر پَرپَر میزد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد.
💠 نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانیام برد، زنعمو اعتراض کرد :«سِر نمیکنی؟» و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :«نمیبینی وضعیت رو؟ #ترکش رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!»
و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :«#آمریکا واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک میفرسته! چرا واسه ما نمیفرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!»
💠 یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :«دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا #قاسم_سلیمانی تو آمرلی باشه، کمک نمیکنه! باید #ایرانیها برن تا آمریکا کمک کنه!» و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :«میخوان #حاج_قاسم بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!»
پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته #قتل_عام مردم رو تماشا میکنه!»
💠 از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمیآمد که دوباره به سمت من چرخید و با #خشمی که از چشمانش میبارید، بخیه را شروع کرد.
حالا سوزش سوزن در پیشانیام بهانه خوبی بود که به یاد نالههای #مظلومانه حیدر ضجه بزنم و بیواهمه گریه کنم.
💠 به چه کسی میشد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زنعمو میتوانستم بگویم فرزندشان #غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟
حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و میدانستم نه از عباس که از هیچکس کاری برای نجات حیدر برنمیآید.
💠 بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز #غربت حیدر نداشتم که در دلم خون میخوردم و از چشمانم خون میباریدم.
میدانستم بوی خون این دل پاره رسوایم میکند که از همه فرار میکردم و تنها در بستر زار میزدم.
💠 از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس میکردم #عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه نالهاش را میشنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد.
عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد.
💠 انگشتانم مثل تکهای یخ شده و جرأت نمیکردم فیلم را باز کنم که میدانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد.
دلم میخواست ببینم حیدرم هنوز نفس میکشد و میدانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و #شهادتش به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید.
💠 انگشتم دیگر بیتاب شده بود، بیاختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد.
پلک میزدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند.
💠 لبهایش را به هم فشار میداد تا نالهاش بلند نشود، پاهای به هم بستهاش را روی خاک میکشید و من نمیدانستم از کدام زخمش درد میکشد که لباسش همه رنگ #خون بود و جای سالم به تنش نمانده بود.
فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و #طاقتم را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمیام بهجای اشک، خون فواره زد.
💠 این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ میزدم و به #خدا التماس میکردم تا #معجزهای کند.
دیگر به حال خودم نبودم که این گریهها با اهل خانه چه میکند، بیپروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا میزدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپارههای #داعش شهر را به هم ریخت.
💠 از قدارهکشیهای عدنان میفهمیدم داعش چقدر به اشغال #آمرلی امیدوار شده و آتشبازی این شبها تفریحشان شده بود.
خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shohadaaaaa