در جمع نيروهای لشکر 25 کربلا معروف بود، اگر مأموريتی به او محول شود تا پايان مأموريت پوتين را از پايش بيرون نمی آورد. گاه طی شبانه روز يکی دو ساعت بيشتر نمی خوابيد.
يکی از همرزمانش می گويد:
نيروهای خودی به شدت تحت فشار بودند. از طرف فرماندهی لشکر تصميم گرفته شد طی عملياتی محدود چند خاکريز دشمن تصرف شود تا از تحريک نيروهاي آن کاسته شود. حميدرضا وقتی از نزد فرماندهی لشکر آمد، تصميم گرفت برای شناسايی عازم منطقه شود. در اين زمان چنان خسته بود که فکر می کرديم توانايی سوار شدن به خودرو را ندارد. به او گفتم شما خسته ايد بهتر است استراحت کنيد. در پاسخ گفت: «چطور نيروهايم را به سمت دشمن ببرم در حالی که اطلاعی از منطقه ندارم؟ اين وظيفه من است که آنها را از موقعيت دشمن آگاه کنم.»
يک بار که به مرخصی می آمد، فرمانده لشکر خودرويی مدل بالا در اختيارش گذاشت تا به کارهايش برسد. يکی از همرزمانش می گويد: وقتی که در شهر بودم او را سوار پيکان ديدم و با تعجب دليلش را پرسيدم. پس از اندکی تامل گفت: «اين مردم هر چند وقت عزيزی را تشييع می کنند و نمی دانند که ما چه کاره ايم و چه می کنيم. می ترسم که با سوار شدن در آن باعث شوم مردم مرتکب غيبت و گناه شوند؛ فراهم کردن زمينه غيبت به همان اندازه گناه است.»
هرگز احساس خستگی نمی کرد و همواره می گفت کار در راه خدا خستگی ندارد؛ هنگامی که خسته شديد به ياد سالار شهيدان و روز عاشورا بيفتيد. خود هميشه به ياد خدا و سرای آخرت بود. يکی از همرزمانش می گويد: «به اتفاق کليه نيروهای تيپ به هفت تپه آمده بوديم تا استراحت کنيم. به اتفاق کريم پور کاظم از او تقاضای مرخصی کرديم، گفت: «برای چه کاری تقاضای مرخصی می کنيد؟ »با شنيدن اين سخنان خود را جمع و جور کرديم و منتظر مانديم. با کمی مکث و مثل هميشه با نگاهی صميمی و لبخندی به لب گفت : «اين را بدانيد که خانه دنيا درست می شود اما مهم ساختن خانه آخرت است. بايد خانه آخرت را ساخت، آن هم خانه ای زيبا.»
نيروهای تحت امر حميدرضا شيفته اخلاق و رفتار او بودند. با نيروها رفتاری برادرانه داشت و بيشتر روزها سرکشی به نيروهايش به درون چادرها يا سنگرها می رفت تا از روحيات نظامی و نيازهای آنان آگاهی يابد. روزی راننده ای که مأموريتش تمام شده بود اصرار کرد تسويه حساب کند چون در بابل مستاجر بود و قرار داد اجاره اش تمام شده بود. حميدرضا چون با کمبود راننده مواجه بود کليد خانه ای را به او داد و گفت من الان خانواده ام در اهواز هستند و منزل ما در بابلسر خالی است، شما فعلاً از آن استفاده کنيد تا بعداً خدا چه بخواهد.
از طرف فرماندهی لشکر به حميدرضا مأموريت داده شد برای شناسايی خط دشمن اقدام کند. او در حالی که يک جانباز خرمشهری که از دست و چشم مجروح بود و با منطقه آشنايی داشت، او را همراهی می کرد به سوی خط دشمن رهسپار شد. يکی از همرزمانش می گويد:
به او گفتم اين بنده خدا را با اين وضعيت همراه خود نبر. اما او با نگاهی جدی به من گفت: «سرنوشت جمهوری اسلامی ايران در شلمچه رقم می خورد و آبروی اسلام و امام و نظام به فداکاری ما بسته است. پس اگر همه ما فدا شويم ارزش آن را دارد.» وقتی جواب او را شنيدم سرم را پايين انداختم.
عمليات کربلای 5 با نبردی سنگين ادامه داشت و دشمن در اثر حرکت غافلگيرانه نيروهای خودی به عقب رانده شده بود. قرار شد لشکر ديگری در ادامه عمليات وارد عمل شود و نيروهای لشکر 25 به سرعت به يکی از روستاهای اطراف خرمشهر انتقال يابند. ارکان گردان ها هنوز در خط مانده بود. در غروب همان روز از بلند گو اعلام شد که رزمندگان در مقر تيپ تجمع نمايند.
حميدرضا با همان بادگير زيتونی که هميشه به تن داشت با صدايی آرام و خسته، پشت تريبون قرار گرفت و پس از ذکر نام خدا چنين گفت :
ما در ره حق نقض پيمان نکنيم
گر جان طلبيد دريغ از جان نکنيم
دنيا گر زنمروديان لبريز شود
ما پشت به سالار شهيدان نکنيم
برادران عزيز! بنا با دلايلی که معذورم توضيح دهم ما تا کنون نتوانسته ايم نيروی کافی وارد صحنه کنيم. لذا هر کس توانايی حضور مجدد در خود می بيند، می تواند به همراه من به خط برگردد.
نيروهای گردان که در طی عمليات خسته و بی رمق بودند، همگی از جا برخاستند و فرياد زدند: «فرمانده آزاده آماده ايم، آماده.» سپس او را در آغوش گرفتند در حالی که اشک از ديدگانش سرازير بود.
رزمنده ای می گويد: حميدرضا بعد از اتمام عمليات، پس از چند شبانه روز نبرد سنگين در آن سوی درياچه ماهی، به اين سوی آب آمد. پدرش او را در آغوش گرفت و بر چهره گرد و خاک گرفته اش بوسه زد. در اين عمليات پسر خاله حميدرضا ـ کريم پور کاظم ـ به شهادت رسيد.
خواهرش می گويد: در روز سوم خاکسپاری شهيد، نزديک اذان مغرب با او به مزار شهيد رفتيم. حميدرضا بر مزار او که کنار مزار برادر شهيدمان عليرضا بود دست گذاشت و گفت: «کريم! اينجا جای من بود، تو آن را غصب کردی و من راضی نيستم. اگر رضايتم را می خواهی از خدا بخواه که جای من هم کنار قبر شهيد کاظم عليزاده باشد که مثل برادرم بود.» پس از مراجعت به جبهه خط پدافندی جزيره مينو را تحويل گرفت.
شبی در خواب ديد که او را به باغ سرسبزی دعوت کرده اند که درختان باغ پر از ميوه و از سنگينی آن شاخه ها خم شده اند. در آن باغ قصر بزرگی بنا شده بود و او وارد آن قصر شد. صبح خواب خود را برای همسنگرانش تعريف می کند. پير مرد مومنی که در سنگر بود، گفت: «پسرم حميدرضا پرونده اعمال تو کم کم بسته می شود، آن ميوه ها و درختان سرسبز اعمال توهستند و تو چند صباحی بيشتر مهمان ما نخواهی بود.»
سرانجام با بيش از شصت ماه حضور در مناطق جنگی و شرکت در عملياتهای مختلف، در 18 فروردين 1366 (چهل روز بعد از تقاضا از پسر خاله شهيدش، کريم پور کاظمی) در حالی که فرماندهی تيپ 3 و محور عملياتی را به عهده داشت در عمليات کربلای 8 مفقودالاثر شد. پس از مفقود شدن او، پدرش که سالها در کنارش در جبهه حضور داشت. سنگر به سنگر و خاکريز به خاکريز در پی جسد او گشت شايد اثری از او بيابد.
خاطره علیرضا نوبخت، فرزند سردار شهید حمیدرضا نوبخت از بازگشت پیکر پدرش:
ما خیلی بی تابی می کردیم از این بابت که چرا از شهید حمید اثری نموند...
که چرا مفقود الاثر بود...
و حالا هم که شهید شد نیست
چرا ما اثری از او نداریم
جایگاهی از او نیست که ما بریم به اون ارامش برسیم....
مادر ما همیشه می گفت شهید حمید دوستداره که گمنام باشه و سر نمازش اینو می گفت که شهید میشه برنگرده و به همین آرزوش هم رسیده بود...
من سر این موضوع خیلی کلنجار می رفتم با خودم، با خانواده
یک شب ایشون رو خواب دیدم
خواب دیدم و گفتم همه چیز رو برای خودتون خواستید پس ما چی؟
به هرحال حداقل انتظاری که داریم اینه که حضور داشته باشی، جایی ازت باشه که ما بیایم سر مزارت...
ایشون گفت من جایگاهم خیلی خوبه و اینجا ما در کنار خانم فاطمه زهرا (س) هستیم و ناراحت این موضوع نباش!
من تو اون عالم گفتم: من با خانم صحبت می کنم همون جایگاه رو داشته باشی
ولی خب دل ما هم...
به هر حال خانواده، پدر، خواهر... چیزی نمیگن ولی ما حداقل چیزی که ازت میخوایم اینه که شما حداقل جایی باشه که ما بتونیم بیاییم!
گفت این خیمه گاه، خیمه گاه خانم فاطمه زهراست برو صحبت کن هر تصمیمی که گرفتن من حرفی ندارم
ما رفتیم رسیدیم نزدیک این چادر یه فضایی بود خیلی نورانی و سبز
رسیدیم تا یه حدی، دیگه دیدم نمیتونم از اون حد جلوتر برم، اجازه بهم داده نمیشه، بعد خیلی سعی و تلاش کردم گفتم برای چی ما نمی تونیم از اینجا جلوتر بریم محکم داد زدم گفتم خانم جان به دادم برس
یه چندبار همین جمله رو تکرار کردم
تا اینکه یه صدایی اومد
بعد خیلی آروم شدم
اون لحظه گفتم خانم جان من از پدرم خواستم که ... دیگه کل شرایطو توضیح دادم
بعد یه دفعه ای تو همین توضیحاتی که داشتم میدادم شهید حمید اومد سمت ما یه نگاهی به من کرد، بعد اون صدایی که با ما صحبت می کرد ، نهایت به این رسید که اجازه داده شد... ایشون برمیگرده ولی جایگاه و منزلتی که باید باشه رو داره
خیلی خوشحال شدم
به من گفت پسر برگرد من تا ۶ روز دیگه برمی گردم
موقع نماز صبح بود که دیگه از خواب پریدم سنم حدود ۱۲ سال بود
گفتم این چه خوابی بود، چه حکمتی داره که من این خوابو دیدم
صبح خواستیم بریم مدرسه به مادرم گفتم من همچین خوابی دیدم
مادرم یکم به فکر فرو رفت گفت: نه فکرنکنم پسرم، بابات خیلی دوستداشت...
گفتم: من اجازشو گرفتم، خودم شنیدم
گفت هر چی خیره
گذشت تا ۶ روز بعد که ماهم فراموش کردیم ولی تو حال خودم با خودم کلنجار می رفتم
حاج خانم اومد سمت مازندران
ما ساکن قم بودیم
همزمان من تو خونه تلویزیون رو روشن کرده بودم دیدم که شش هزارتا شهید تفحص شده و بزودی وارد کشور میشه
من تو دلم گفتم چه اتفاقی افتاد...
نکنه شهید حمید تو همیناست؟!
تا اینو گفتم، تو دلم یه گرما و انرژی اومد گفتم خودشه رد خور نداشت
تا اینکه مادرم زنگ میزنه به خاله ی ما، که شما برو علیرضا و خواهرش رو بفرست بیان سمت مازندران
چی شده برای چی؟
گفت مثل اینکه شهید حمید رو پیدا کردن، علیرضا به من گفته بود خواب دیده...
من توان گفتن بهش رو ندارم، شما برید بهش بگید که بیاد سمت مازندران
خاله ی ما زنگ زد گفت علیرضا پیراهن مشکی داری؟
گفتن برای چی؟
گفت یکی از بستگان فوت کرده
گفتم من به مادرم گفتم پدرم داره میاد...
بخشی از وصیت شهید:
به شما توصیه میکنم مطیع محض ولایت فقیه باشید و از روحانیت متعهد حمایت نمایید چرا که روحانیت در طول تاریخ ناجی ملت از ظلم و ستم بودند
از گروه های منحرف در نظام دوری کنید.
در رعایت حقوق دیگران بکوشید.
نماز را اول وقت و به جماعت برگزار کنید قرآن بخوانید و در پرداخت خمس و زکات کوتاهی نکنید.
خواهرانم حجاب اسلامی خود را رعایت کنید.
همگام با طلوع شهریور ۱۳۳۳، صدای گریهاش در کاشانه «حجتالله و حلیمه» طنینانداز شد. دو سال دوران ابتدائی تحصیلی «علیرضا»، در زادگاهش «بابلسر» گذشت؛ اما او به دلیل مهاجرت پدر به «آستانه اشرفیه»، سالهای پایانی این مقطع را در این دیار از سرگذراند. دیپلم که گرفت، وارد دانشگاه شد. با پایان یافتن تحصیلات دانشگاهی در دانشکده تربیت معلم، در مدرسهای در بابل مشغول به تدریس شد.
دو سال بعد از شروع به تدریس، مدیریت آنجا را به عهده گرفت. این فرزند نیکسیرت که پرورشیافته یک تربیت دینی بود، هماره در ادای فرائض واجب و مستحب میکوشید و از انجام محرمات، امتناع میورزید. علاوه بر آن، با الگوپذیری از سیره اهل بیت (ع)، سعی در کسب کمال معنوی و انسانی داشت.
«داود کاظمی» در گذر از آن روزهای پسرخالهاش میگوید: «در دوره دبستان، یک دانشآموز در مدرسهمان بود که همیشه قرآن میخواند. علیرضا از اینکه نمیتوانست این کار را بکند، ناراحت بود و غبطه میخورد. تا اینکه یکی از دبیران که به روحیات او آشنا بود، از مدیر مدرسه خواست که یک روز علیرضا قرآن بخواند. چون صدایش خیلی مناسب قرائت نبود، بچهها خندیدند، ولی او با خوشحالی و غرور، آیات قرآن را تا انتها خواند.»
همزمان با بیداری ملت ایران در نخستین روزهای شکوفایی انقلاب، علیرضا نیز همچون قطرهای، به سیل خروشان انقلابیون پیوست. تکثیر و توزیع اعلامیه با همکاری آقای «مهدیپور» ـ یکی از روحانیون مبارز بابلسر ـ از اَهم اقدامات وی در آن ایام به شمار میرود.
بعد از پیروزی انقلاب، علیرضا به عنوان یکی از بانیان تشکیل بسیج بابلسر و موسس پایگاه شهدای همتآباد، فعالیتهای چشمگیری در قالب برپایی کلاس قرآن، و ایجاد فضای فرهنگی ـ مطالعاتی در راستای ارتقای سطح فکری جوانان، به عرضه ظهور رساند.
خواهرش خُلقوخوی علیرضا را اینگونه توصیف میکند: «زمانی که نامزد کرد، به اصرار ما، شلوار و پیراهن و کفش نو خرید. یک روز که میخواست به منزل پدرخانمش برود، همان لباس را پوشید و از اتاق خارج شد. ما فکر کردیم که او به آنجا رفته است، ولی لحظاتی بعد متوجه شدیم که مشغول قدم زدن در حیاط است. با تعجب گفتم: چرا نمیروی؟! گفت: خجالت میکشم با این لباس بیرون بروم. دارم راه میروم تا مقداری چروک شود. بعد، مقداری خاک روی کفشش ریخت. من با این کارش خندیدم و گفتم: چرا این کار را میکنی؟ مگر کسی با لباس و کفش نو بیرون نمیرود؟ گفت: چرا! شاید کسی دستش تنگ باشد و با دیدن لباس من برنجد.»
در ادامه سخنان خواهرش، آقای «پورکاظمی»، بُعد دیگری از شخصیت علیرضا را اینگونه به تصویر میکشد: «او با تشکیل یک صندوق قرضالحسنه، به جمعآوری مواد غذایی و وسایل مورد نیاز زندگی افراد بیبضاعت همت گماشت. معمولا هم در ماه مبارک رمضان این کار را انجام میداد. یک بار هنگام گذاشتن وسایل در نزدیک خانه یک بنده خدا، جوانی که از قبل در کمین او نشسته بود، جلویش را گرفت و گفت: من باید تو را بشناسم. او گفت: میتوانی راز نگهدار باشی؟ گفت: بله! بعد چفیه را از صورتش برداشت. جوان گفت: من اصلا تو را نمیشناسم. بگو اهل کجایی؟ جواب داد: من اهل بابلسرم؛ لزومی ندارد کسی مرا بشناسد.»
علیرضا همزمان با آغاز پاسداری در ۱/۰۷/۱۳۵۹، به عنوان مسئول واحد اطلاعات ـ عملیات سپاه بابلسر، مشغول به خدمت شد. در اولین اعزامش جهت نبرد با خصم زبون، راهی جبهه کردستان شد.
«نقی رحمانی» از حال وهوای آن روزهای همرزمش، چنین سخن میراند: «وقتی به کردستان اعزام شد، میگفت: الان که در سفر هستیم، باید تمام هم و غممان را بگذاریم تا بتوانیم شهر را از وجود دشمنان پاک کنیم تا مردم بتوانند زندگی قبلی خود را در پیش بگیرند.»
علیرضا در ۱۵/۰۱/۱۳۶۰، در کسوت فرمانده گروهان، مجدد به مناطق عملیاتی عزیمت کرد.
آقای رحمانی در ادامه اذعان میدارد: «بارها برای رفتن به جبهه داوطلب شده بود، اما، چون حضورش در سپاه بابلسر ضروری بود، با رفتنش مخالفت میکردند. اما بعد از اینکه او به سمت فرماندهی سپاه بابلسر منصوب شد، تصمیم گرفت هر طوری شده است به جبهه برود؛ لذا از مقام خود استعفا داد و به منطقه عزیمت کرد.»
و، اما روایتی از «کبری» درباره برادرش؛ «در آخرین اعزام، نوزادم را از من گرفت، بوسید و گفت: داییجان! چشمانت را باز کن و خوب مرا ببین! من دایی خوبی هستم. اگر نگاهم نکنی، پشیمان میشوی. میخواهم به جبهه بروم و اگر خدا بخواهد، شهید شوم.»
و سرانجام، علیرضا در ۰۲/۰۱/۱۳۶۱در رقابیه به خیل یاران شهیدش پیوست. سپس با وداع همسرش «فرشته طاهایی» و تنها یادگارش «فاطمهزهرا»، در گوشهای از گلستان شهدای «امامزاده ابراهیم» زادگاهش آرام گرفت.
«منبع: فرهنگ کنگره شهدای استان مازندران»
روایت شهید از روز اعزام:
اینجا اگر انسان خالص باشد امام خودش را زیارت میکند.
اینجا کربلاست و ما در کربلا میجنگیم و شما زنها و بچهها و دخترها، چون زینب سلام الله علیها تبلیغ بکنید. کار شما رساندن پیام به گوش مظلومان جهان است و کار شما لرزاندن کاخ ستمگران است. (مـیروم که نماز بخوانم و بعد از نماز نامه را ادامه میدهم.)
با عرض سلام، دوباره معذرت میخواهم که بعد از نماز فرصت نشد تا ادامه دهم. ساعت پنج صبح ۲۹/۱۲/۱۳۶۰ به جبهه رفتیم و وداع کردیم. الآن که نامه مینویسم، قرار شده است که جای دیروز برویم.
وصیتنامه ننوشتم، زندگی من، رفتار و کردارم وصیتنامه است.
دیدار به قیامت
یکشنبه ۱/۱۱/۱۳۶۱، ساعت ۱۱ صبح
الآن از خط مقدم برگشتیم. وضع ما خیلی خوب است، یک مفقود و سه زخمی داریم. ساعت چهار بعد از ظهر است. امروز شکار نکردیم، ولی حدود صدوسی نفر از بچههای بابلسر را دیدم. خیلی خوشحالم به اندازهای که وصفش مشکل است.
خداحافظ تو باشد. ساعت چهار و ربع
۱/۱/۱۳۶۱
در تاریخ پنجم اسفند ۱۳۶۰، پس مصاحبهای تلویزیونی، با جمعی از برادران مخلص و با صفای سپاه بابلسر به طرف مزار شهدا حرکت کردیم. در راه با بدرقهی پرشور و شوق مردم و شعار «مزار پاک شهدا، سرمهی چشم تار ما» رو به رو شدیم که در جانمان نفوذ میکرد. وارد مزار شهدا شدیم. همراه با نوای بسیار گرم مداح اهل بیت، آخرین وداع را با مردم نمودیم و با شعار «شهیدان! شهیدان! تا انتقام خونتان را نگیریم آرام نمینشینیم» با شهدا عهد و پیمان بستیم. علاوه بر آن، من با دو علی شهید (قصابیان و علیپور) نیز خداحافظی کردم. انگار به من الهام شده است که دیگر بر نمیگردم. با شوق فراوان سوار اتوبوس شدیم. بدرقهی مردم حزباللهی و شعارهای دلنشین آنها، چراغهای روشن اتوبوسها، پیوستن خیل جمعیت رزمندگان شهرهای مسیر حرکت به جمع ما و بیش از هر چیز، چشمهای گریان مادران و دست بسوی آسمان گرفتن آنها و دعایشان برای پیروزی رزمندگان اسلام بر ایمان جالب توجه بود. فضا قضای ایمانی بود. بعد از آن، یک شب در رامسر توقف داشتیم و سپس تهران، اهواز، امیدیه، اردوگاه گردان حمزه و...
بخشی از سخنرانی شهید در پایان سال ۱۳۶۰:
مجاهد حقیقی و اطاعت از اولوالامر
«اطیعوالله و اطیعوالرسول و اولی الامرکم»
مجاهد باید تابع خدا و رسولش باشد و از اولی الامر، یعنی رهبر انقلاب، اطاعت کند، نه آنکه در مقابلش بایستد و هرچه رهبر گفت مخالفت کند.
امام خمینی (ره) حبل خداست. آیا میتوانید بگویید چرا زمانی که مردم گوش به فرمان رهبر شدند، پیروزی آفریدند؟ برای آنکه امام از خدا و توحید میگفت و آنگاه امام (ره) حبل خدا شد و آنگاه کسانی که به حبل خدا چنگ زدند، نجات یافتند و پیروز شدند. ریسمان خدا پاره شدنی نیست، همانطور که رسول خدا و ائمهی معصومین علیها السلام از بین رفتنی نیستند. تاریخ کربلا و خاطرهی روز عا شورا از بین رفتنی نیست، سنت پیامبر از بین رفتنی نیست، بنابراین هرکس از عاشورا درس بگیرد و از پیامبر و ائمهی معصومین و امام خمینی (ره) پیروی کند، در واقع به ریسمان الهی چنگ زده است.
اگر تکههای جسمی آهنی از هم جدا شوند، برای اتصال آنها باید از سیم جوش و حرارت ۱۶۰۰ درجه استفاده کرد، یعنی قدرتی فوق العاده قویتر از آهن، اما از جنس خودش، منظور این است که اگر مردمی اتحاد و همدلی نداشتند و از هم گسستند، باید قدرتی بالاتر و قویتر بیاید تا میان آنها اتصال برقرار کند، لذا امام خمینی (قدس سره)، این مرد الهی، بدینسان بود که توانست حکومت دوهزار و پانصدساله را ساقط و حکومت اسلامی را جایگزین آن کند.
عبرت از تاریخ:
آیت الله کاشانی رهبری دینی بود و میتوانست انقلابی دینی ایجاد کند، اما مصدق و بسیاری از مردم نتوانستند همگام با او، در برابر انگلیس ایستادگی کنند، لذا آنها فریب سیاستهای دشمن را خوردند و از رهبر دینی جدا شدند و سرانجام شکست خوردند. مخالفان آیت الله کاشانی، مصدق را در برابر ایشان قرار دادند و در نتیجه خیلی زود در دامن انگلیس گرفتار آمدند. مصدق نمیتوانست الگوی مسلمین باشد، زیرا هنوز اسلام را خوب نشناخته بود.
اگر او اسلام شناس واقعی بود، باید از، ولی فقیه، یعنی آیت الله کاشانی تبعیت میکرد. به نظر من او مرد سیاست هم نبود، زیرا به هنگام تهدید باید میگفت ما ۳۰ میلیون جمعیت ایران حاضریم شهید شویم تا ایران از آن اسلام و قرآن باشد. مردم ایران مردان جنگ و شهادتاند.
آخرین نامه شهید به همسر:
بسم الله الرحمن الرحیم، به نام خداوند بخشندهی مهربان، سلام بر شهیدان اسلام، سلام بر شهیدان انقلاب اسلامی ایران، سلام بر جانبازان و مجروحان و بلندترین درودها و سلامهای خداوند تبارک و تعالی بر رهبر کبیر انقلاب اسلامی، امید مستضعفان، خمینی (ره) بت شکن. سلام بر رزمندگان جبههی حق علیه باطل که در سنگر منتظر دستور حملهاند. درود خدا بر امت حزب الله باد، درود خدا بر شما باد.
سلام همسرت را از میان دود و باروت در سرزمین گرم خوزستان بپذیر. نامهی پر از معنویت شما به دستم رسید و بسیار خوشحال شدم. اول خواستم که پارهاش کنم، چون اصلاً شما را فراموش کرده بودم و نمیخواستم که هوای شما را بکنم. خلاصه دل به خدا دادم، نامه را باز کردم و خواندم، نامهات در وضع خوبی به دستم رسیده است، موقعیت همهی بچهها مشخص شده اسـت.
من با دو تن از برادران یک توپ صدوشش تحویل گرفتهایم تا صدامیان را دسته دسته به جهنم بفرستیم.
تازه دیشب (۲۸/۱۲/۱۳۶۰) در پنج کیلومتری دشمن قرار گرفتیم. راستی گفتی اینجا جبههای نیست که یک عدهای جمع شوند و هدفشان بدست آوردن خاک از دست رفته باشد، ما شیعیان امتیازات دیگری بر جنگجویان کفار داریم و آن هم داشتن صاحب عصر، امام زمان (عج) با سربازانش است. جبهه حق محل آزمایش خداوند است، محل رها شدن از هر نوع شرک و خودپرستی و مقام پرستی و فرزند و زندگی پرستی است و نفی همهی چیزها و قبول راستین الله.
عليرضا نوبخت سرانجام چهل روز پس از آغاز زندگى مشترك خود و در فرداى روزى كه آخرين نامه را براى همسرش نوشت در حدود ساعت يازده صبح در منطقه عمومى دشت عباس در جبهه رقابيه در عمليات فتح المبين به شهادت رسيد . در اين عمليات پس از زخمى شدن به اسارت نيروهاى عراقى درآمد و آنها قنداق تفنگ بر دهان و لبهاى او كوبيدند و سينه اش را به رگبار گلوله بستند تا به شهادت رسيد. 8 فرودين 1361 پيكر او در گلزار شهداى بابلسر در جوار مزار امامزاده ابراهيم عليه السلام به خاك سپرده شد . تشييع جنازه او يكى از باشكوه ترين مراسم تشييع پيكر شهدا در آن زمان بود. چون تازه داماد بود جنازه او را با غنچه عقد و آيينه و شمعدان تشييع كردند. در 9 آبان 1361 حدود هفت ماه بعد از شهادت عليرضا فرزندش به دنيا آمد كه او را فاطمه زهرا ناميدند.