eitaa logo
شهدای اصناف نایین
89 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
191 فایل
پایگاه شهدای اصناف شهرستان نایین پایگاه شهدایاصناف حوزه نبی اکرم نایین حسین فرزانیان محمدی 09231230020
مشاهده در ایتا
دانلود
جثه‌ ریزی‌ داشت‌ و مثل‌ همه‌ بسیجی ها خوش‌ سیما بود و خوش‌ مَشرَب‌. فقط‌ یک‌ کمی‌ بیشتر از بقیه‌ شوخی‌ می‌کرد. نه‌ اینکه‌ مایه‌ تمسخر دیگران‌ شود، که‌اصلاً این‌ حرف ها توی‌ جبهه‌ معنا نداشت‌. سعی‌ می‌کرد دل‌ مؤمنان‌ خدا را شادکند. از روزی‌ که‌ آمد، اتفاقات‌ عجیبی‌ در اردوگاه‌ تخریب‌ افتاد. لباس های‌ نیروها که‌ خاکی‌ بود و در کنار ساکهای شان‌ افتاده بود، شبانه‌ شسته‌ می‌شد وصبح‌ روی‌ طناب‌ وسط‌ اردوگاه‌ خشک‌ شده‌ بود. ظرف‌ غذای‌ بچه‌ها هر دو، سه‌ تا دسته‌، نیمه‌های‌ شب‌ خود به‌ خود شسته‌ می‌شد. هر پوتینی‌ که‌ شب‌بیرون‌ از چادر می‌ماند، صبح‌ واکس‌ خورده‌ و برّاق‌ جلوی‌ چادر قرار داشت‌... او که‌ از همه‌ کوچکتر و شوختر بود، وقتی‌ این‌ اتفاقات‌ جالب‌ را می‌دید، می‌خندید و می‌گفت‌:" بابا این‌ کیه‌ که‌ شب ها زورو بازی‌ در می‌آره‌ و لباس‌ بچه‌ها و ظرف‌ غذا را می‌شوره‌؟" و گاهی‌ هم می‌گفت‌: "آقای‌ زورو، لطف‌ کنه‌ و امشب‌ لباس های‌ منم‌ بشوره‌ وپوتین هام‌ رو هم‌ واکس‌ بزنه‌." بعد از عملیات‌، وقتی‌ "علی‌ قزلباش‌" شهید شد، یکی‌ از بچه‌ها با گریه‌ گفت‌:" بچه‌ها یادتونه‌ چقدر قزلباش‌ زوروی‌ گردان‌ رو مسخره‌ می‌کرد؟ زورو خودش‌ بود و به‌ من‌ قسم‌ داده‌ بود که‌ به‌ کسی‌ نگم‌." ••✾•🍃🌺🍃•✾••
شاید جزو معدود افرادی بودیم که تا آخرین دقایق در کنار ایشون بوديم خب ایشون آدمی نبود که فلسفه خونده باشه یا عرفان خونده باشه و یا فقه وتفسیرو اصول..اینا باشه نبود. یه آدم عالیه خاکی ..بنا , کارگر یک مقدار خونده بود. حکمت بود در . قرآن که میخوند حقیقتامیخوند ایمان داشت و مکاشفاتی که داشت که سه چهارنمونه اش رو همون زمان جنگ شنیدم که قبل از ایشون گفت : اونجا که به من قول داده که من می شم تو بچه های دیگه مشهور بود که گفته : اگه من تو این عملیات نشم تو مسلمونی خودم شک می کنم. 🎙 راوی: ••✾•🍃🌺🍃•✾••
یکي از بچه هاي محل كه همراه ابراهيم به جبهه آمده بود در ارتفاعات بازي دراز به شهادت رسيد و پیكرش در همان جا ماند. وقتي مطلع شد، خيلي تلاش كرد به سمت ارتفاعات برود، اما ولي به علت حساسيت منطقه و حضور نيروهاي دشمن، فرماندهان اجازه چنين كاري را به او ندادند. ابراهيم هم روي حرف فرماندهي چيزي نگفت و از آن اطاعت كرد. یک ماه بعد كه منطقه آرام شد، به بالاي ارتفاعات رفت و توانست پیكر اين شهيد را پيدا كند و با خودش به عقب منتقل كند. بعد با هم مرخصي گرفتيم و به همراه جنازه اين شهيد به تهران آمديم و در تشيع پیكر او شركت كرديم. چند روز در تهران مانديم تا كارهاي شخصي مان را انجام دهيم. در روز بازگشت با ابراهيم به مسجد محمدي رفتيم. بعد از نماز، پدر همان شهيد جلو آمد و با ما سلام و عليک كرد و ضمن عرض تشكر گفت: «آقا ابراهيم، ديشب پسرم را در خواب ديدم كه از دست شما ناراحت 😟بود. » ابراهيم كه داشت لبخند مي زد، یک دفعه لبهايش جمع شد و با تعجب پرسيد: «چرا حاج آقا؟❗️ ما با سختي پسرتان را آورديم عقب .» پدر شهيد با كلامي بغض آلود ادامه داد: «مي دانم، اما پسرم در خواب گفت: درآن يک ماه كه ما گمنام در بالای كوه افتاده بوديم ،مرتب مادر سادات، (سلام الله علیها) به ما سر مي زد و اوضاع خيلي براي ما خوب بود. اما از زماني كه پیكر ما برگشته است، ديگر اين خبرها نيست چون مي گویند اين افتخار براي است. » ابراهيم كه اشك در چشمانش جمع شده بود، ديگر نتوانست خودش را كنترل كند . گريه اش گرفت. پدر شهيد هم همين طور. بعد از آن بود كه هميشه در دعاهاي ابراهيم آرزوي شهادت و آرزوي گمنام شدن كنار هم قرار گرفت . آرزو ميكرد شهيدی گمنام باشد. بعد از اين ماجرا نگاه ابراهيم به جنگ و شهداي جنگ بسيار تغيير كرد . ميگفت: «ديگر شك ندارم كه شهداي جنگ ما چيزي از اصحاب رسول خدا(صلوات الله علیها) و اميرالمؤمنين كم ندارند و مقام آنها پيش خدا خيلي بالاست . 🎙راوی: یکی از همرزمان شهیدابراهیم هادی ••✾•🍃🌺🍃•✾••