جثه ریزی داشت و مثل همه بسیجی ها خوش سیما بود و خوش مَشرَب. فقط یک کمی بیشتر از بقیه شوخی میکرد. نه اینکه مایه تمسخر دیگران شود، کهاصلاً این حرف ها توی جبهه معنا نداشت. سعی میکرد دل مؤمنان خدا را شادکند.
از روزی که آمد، اتفاقات عجیبی در اردوگاه تخریب افتاد. لباس های نیروها که خاکی بود و در کنار ساکهای شان افتاده بود، شبانه شسته میشد وصبح روی طناب وسط اردوگاه خشک شده بود. ظرف غذای بچهها هر دو، سه تا دسته، نیمههای شب خود به خود شسته میشد. هر پوتینی که شببیرون از چادر میماند، صبح واکس خورده و برّاق جلوی چادر قرار داشت...
او که از همه کوچکتر و شوختر بود، وقتی این اتفاقات جالب را میدید، میخندید و میگفت:" بابا این کیه که شب ها زورو بازی در میآره و لباس بچهها و ظرف غذا را میشوره؟"
و گاهی هم میگفت: "آقای زورو، لطف کنه و امشب لباس های منم بشوره وپوتین هام رو هم واکس بزنه."
بعد از عملیات، وقتی "علی قزلباش" شهید شد، یکی از بچهها با گریه گفت:" بچهها یادتونه چقدر قزلباش زوروی گردان رو مسخره میکرد؟ زورو خودش بود و به من قسم داده بود که به کسی نگم."
••✾•🍃🌺🍃•✾••
#خاطرات_شهدا
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#نهضت_خاطره_گویی
#اللهم_صل_محمدو_آل_محمدو_عجل_فرجهم
شاید جزو معدود افرادی بودیم که تا آخرین دقایق #شهادت_شهید_برونسی در کنار ایشون بوديم خب ایشون آدمی نبود که فلسفه خونده باشه یا عرفان خونده باشه و یا
فقه وتفسیرو اصول..اینا باشه نبود.
یه آدم عالیه خاکی ..بنا , کارگر یک مقدار #طلبگی خونده بود.
حکمت بود در #برونسی. قرآن که میخوند حقیقتامیخوند ایمان داشت و مکاشفاتی که داشت که سه چهارنمونه اش رو همون زمان جنگ شنیدم که قبل از #عملیات_بدر ایشون
گفت :
اونجا که #حضرت_زهرا به من قول داده که من #شهید می شم
تو بچه های دیگه مشهور بود که #حاجی_برونسي گفته :
اگه من تو این عملیات #شهید نشم تو مسلمونی خودم شک می کنم.
🎙 راوی: #رحيم_پور_ازغدي
••✾•🍃🌺🍃•✾••
#خاطرات_شهدا #فاطمیه
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#نهضت_خاطره_گویی
#اللهم_صل_محمدو_آل_محمدو_عجل_فرجهم
#خاک_های_نرم_کوشک_زندگینامه_شهید_برونسی
یکي از بچه هاي محل كه همراه ابراهيم به جبهه آمده بود در ارتفاعات بازي دراز به شهادت رسيد و پیكرش در همان جا ماند. #ابراهيم_هادی وقتي مطلع شد، خيلي تلاش كرد به سمت ارتفاعات برود، اما ولي به علت حساسيت منطقه و حضور نيروهاي دشمن، فرماندهان اجازه چنين كاري را به او ندادند. ابراهيم هم روي حرف فرماندهي چيزي نگفت و از آن اطاعت كرد.
یک ماه بعد كه منطقه آرام شد، به بالاي ارتفاعات رفت و توانست پیكر اين شهيد را پيدا كند و با خودش به عقب منتقل كند. بعد با هم مرخصي گرفتيم و به همراه جنازه اين شهيد به تهران آمديم و در تشيع پیكر او شركت كرديم.
چند روز در تهران مانديم تا كارهاي شخصي مان را انجام دهيم. در روز بازگشت با ابراهيم به مسجد محمدي رفتيم.
بعد از نماز، پدر همان شهيد جلو آمد و با ما سلام و عليک كرد و ضمن عرض تشكر گفت:
«آقا ابراهيم، ديشب پسرم را در خواب ديدم كه از دست شما ناراحت 😟بود. »
ابراهيم كه داشت لبخند مي زد، یک دفعه لبهايش جمع شد و با تعجب پرسيد:
«چرا حاج آقا؟❗️ ما با سختي پسرتان را آورديم عقب .»
پدر شهيد با كلامي بغض آلود ادامه داد:
«مي دانم، اما پسرم در خواب گفت: درآن يک ماه كه ما گمنام در بالای كوه افتاده بوديم ،مرتب مادر سادات، #حضرت_زهرا (سلام الله علیها) به ما سر مي زد و اوضاع خيلي براي ما خوب بود.
اما از زماني كه پیكر ما برگشته است، ديگر اين خبرها نيست چون مي گویند اين افتخار براي #شهداي_گمنام است. »
ابراهيم كه اشك در چشمانش جمع شده بود، ديگر نتوانست خودش را كنترل كند . گريه اش گرفت. پدر شهيد هم همين طور.
بعد از آن بود كه هميشه در دعاهاي ابراهيم آرزوي شهادت و آرزوي گمنام شدن كنار هم قرار گرفت .
آرزو ميكرد شهيدی گمنام باشد. بعد از اين ماجرا نگاه ابراهيم به جنگ و شهداي جنگ بسيار تغيير كرد .
ميگفت: «ديگر شك ندارم كه شهداي جنگ ما چيزي از اصحاب رسول خدا(صلوات الله علیها) و اميرالمؤمنين كم ندارند و مقام آنها پيش خدا خيلي بالاست .
🎙راوی: یکی از همرزمان شهیدابراهیم هادی
••✾•🍃🌺🍃•✾••
#خاطرات_شهدا #فاطمیه
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#نهضت_خاطره_گویی
#اللهم_صل_محمدو_آل_محمدو_عجل_فرجهم