eitaa logo
🇮🇷مکتب شهید حاج قاسم سلیمانی(شهدای بدر)🇮🇷
99 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
306 فایل
﷽ امام خامنه ای(مدظله العالی): هركس در راه #روشنگرى فكر مردم تلاش كند، از يك انحرافى جلوگيرى كند و از يك سوء فهمى مانع شود، چون در مقابل دشمن است، #جهاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 🌷شهید 🌷 🔅ولادت: 1334/9/1 🔅محل ولادت: ارومیه( میاندوآب) 🔅شهادت:1362/12/6 🔅محل شهادت: جزیره مجنون 🔅آخرین سمت:قائم مقام فرماندهی لشکر 31 عاشورا 🔅عملیات ها: فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، حصر آبادان، عملیات والفجر مقدماتی، والفجر1-2-4 ، خیبر ✨ شهید حمید باکری، از فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در جنگ ایران وعراق و برادر شهید علی باکری وشهید مهدی باکری بود. وی در عملیات خیبر دراثر اصابت آرپی جی شهید شد. پیکر او در میدان جنگ باقی ماند و به کشور بازگردانده نشد. ✨شهید حمید باکری در دوران جوانی در شهر تبریز با برادرش مهدی و یکی از دوستان او هم اتاق شد و به فعالیت سیاسی پرداخت. ✨در سال 1355 به ترکیه و از آنجا به سوریه رفت تا یک دوره چیریکی ببیند. بعد از آنجا به آلمان رفت تا درس بخواند اما با عزیمت سید روح الله خمینی به پاریس وی هم عازم فرانسه شد. ✨باآغاز جنگ ایران و عراق، شهید حمید باکری عازم جبهه شد و فرماندهی خط مقدم ایستگاه 7آبادان را عهده دار شد. برای م دتی در جهاد سازندگی خدمت کرد اما سرانجام به عنوان جانشین لشکر31 عاشورا در کنار برادرش، شهید مهدی باکری شهید شد. 🔅🔅🔅🔅 🌷نحوه شهادت به روایت شهید احمد کاظمی 🌹 «دیگر نه نیرویی می‌توانست برسد،نه آتش مقابله داشتیم،نه راهی برای رسیدن مهمات به خط . تصمیم گرفتم بمانم. احساس می‌کردم راه برگشتی هم نیست که خمپاره شصتی آمد خورد کنارمان و دیدم حمید افتاد و دیدم ترکش آمد خورد به گلویش و دیدم خون از سرش جوشید روی خاک دیدم خون راه باز کرد و آمد جلو دیدم دارم صدایش می‌زنم حمید و دیدم خودم هم ترکش خورده ام و دیدم بی سیم چی ام آمد خون دستم را دید و اصرار کرد بروم عقب.» مهدی (مهدی باکری) حواسش رفت به بچه‌های سنگر و من دور از چشم او به کسی گفتم:«برو جنازه حمید را بردار و بیاور.»مهدی گفت:«لازم نیست،بگذار بماند.»فکر کردم نشنیده یا نمی‌داند و یک حدس دیگر زده. گفتم«من داشتم یک دستور دیگر به…» گفت:«من می‌دانم حمید شهید شده.» گفتم:«پس بگذار بروند بیاورند.» گفت:«نمی‌خواهد.» گفتم:«چی را نمی‌خواهد؟الآن وقتش است.شاید بعد نشود.» گفت:«می‌گویم نمی‌خواهد.» گفتم:«ولی من می‌گویم بروند بیاورندش.» گفت:«وقتی می‌گویم نمی‌خواهد،یعنی نمی‌خواهد.» گفتم:«چرا؟» گفت:«هروقت جنازه بقیّه را رفتیم آوردیم،جنازه حمید را هم می‌آوریم.» اصرار کردم«بگذار بچه‌ها شب بروند حمید را بیاورند.هنوز دیر نشده.» سر تکان داد و گفت نه.گفت:«این قدر اصرار نکن احمد،یا همه با هم یا هیچ کس . 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹