Reza Narimani - Mikhoram Ghame Rozato.mp3
7.45M
لا تَخَفْ،لا تَحزَنْ...❤️🩹
#عزیزم_حسین
#الّلهُمَّارْزُقْنٰاشَهادَتَفیسَبیلِکْ
#شهادت
#شب_زیارتی_ارباب🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
6.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙منبرکوتاه
بهترین دعای تاریخ بشر!!!
حجت الاسلام #حسینی_قمی
7.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴🌴نماز اول وقت سیره مردان الهی
چه دعایی به از این...رهبرت رو به خدا طلبش کند از سفره پر رحمت او...
دعای قنوت رهبر معظم انقلاب در نماز جمعهنصر: خدایا اسلام و مسلمانان را یاری فرما و کافران و منافقان را خوار گردان
🤲اَللّهُمَّ انْصُرِ الإسلامَ و المُسلِمین و أخْذُلِ الْکُفّارَ و الْمُنافِقین و إرْحَمْ شُهَدائَنا بِحَقِّ مُحمّدٍ و آلِه الطّاهرین
خدایا اسلام و مسلمانان را یاری فرما و کافران و منافقان را خوار گردان و نظر رحمتت را بر شهدای ما ارزانی کن به حق محمد(ص) و خاندان پاک و مطهر ایشان.
#نمازرا_به_نیت_ظهور_میخوانیم
#التماس_دعای_ظهوروشهادت
10.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀🥀عقلِ ظاهر در نبردی چنین،پیروزی را از آنِ جالوت میبیند،
اما چنین نشد!...
شهیدسیدمرتضیآوینی
#فلسطين_آزاد_خواهد_شد🕊
#سنصلی_فی_القدس
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرجا هستی علم رو بلند کن
بجنگ! منتظر نمون..
#طوفان_الاقصی
#سنصلی_فی_القدس
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
8.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سیدخدوم_ومظلوم_ما
🍂بنا بر رسم همه ما ایرانیان چشمانم را دوختم شاید سنگ مزاری مجلل از توبیابم سیدجان ...و دستی برآن بکشم و فاتحه ای ...
اما جز یک قاب عکس ،تصویری کوچک از نام حک شده شما نیافتم ...
مظلومیت تنها واژه ای است که در قاموس حیات شما مهجور نماند
بی هیاهو و بدور از هر شانتاژ رسانه ای و در عین گمنامی خدمت به خلق الله را سرلوحه عمرت قرار دادی
فدا شدی
و سوختی در این راه..😔
ولی خداست که عزت ماندگار میدهد
و این حقیقت را
همه مردم ایران و دوستدارانت در هر جای جهان بعد از آن پرواز غمین اردیبهشت در وداع آخر با آن حضور حماسی ثابت کردند...مرده پرست نیستیم بخدا ،فقط تو را دیر شناختیم 😔
یک روال مکرر در رویدادهای کشورمان که باید در آن تغییری داد و قدر و ارزش و منزلت مردان نیک روزگار وطن را بموقع دانست .
توفیق حضور در تشیع تا منزل ابدیت را نداشتم اما خدا را باز شاکرم که عمری داد و دقایقی در جوار امام رئوف کمی هم در وصف اخلاص در خدمتت با تو عزیز دل نجوا کنم .
نام و یادت همیشه جاویدان شهید رئیسی عزیز
🌷🌷مزار شهید رئیسی عزیز
مشهدالرضا ۱۴۰۳/۷/۱۹
#نام_ویادش_گرامی
#رئیسی_خادم_مظلوم
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
💥 #سپر_سرخ 💥 قسمت9⃣2⃣ ▫️سالها بود از او متنفر شده و این روزها بیشتر نسبت به احساسش بیتفاوت بو
#سپر_سرخ
🔻قسمت 0⃣3⃣
▫️از رنگ پریدۀ صورتم درماندگیام پیدا بود که موبایل را پایین آورد، لبخندی زد و با خونسردی تعارف کرد: «حالا بیا بشین حرف بزنیم!»
▪️نمیفهمیدم عکس مهدی را از کجا آورده و این عکس چه ارتباطی با من دارد که ناشیانه طفره رفتم: «این کیه؟»
▫️از معصومیتم با صدای بلند خندید، موبایل را دوباره در جیبش جا داد و به تمسخر پرسید: «اگه اینو نمیشناسی، به خاطر چی همه خواستگارات رو رد میکنی؟»
▪️خدا میدانست از لحظهای که فهمیدم همسر دارد، هر چه روزنه رو به محبتش در قلبم بود، همه را بستم و حتی برای همان روزهایی که ندانسته، دلبستهاش شده بودم، از خدا طلب بخشش میکردم که صادقانه شهادت دادم: «من هیچ کاری به این آدم ندارم!»
▫️سعی میکرد بخندد و پشت تمام خندههایش، یک دنیا درد بود و با همان لحن لبریز از درد، دوباره خواهش کرد:«بیا بشین! من خیلی حرف دارم!»
▪️انگار با همین عکس تسلیمم کرده بود که مردد کنارش نشستم. دوباره نفس عمیقی کشید،نگاهش در نقطهای ناپیدا گم شد و آهسته شروع کرد:«دفعه آخری که با هم حرف زدیم،باور کردم دیگه هیچ حسی به من نداری!برگشتم آمریکا و به خودم حق دادم ازدواج کنم!با زیباترین دختری که تو محل کارم بود ازدواج کردم؛ خیلی مهربون بود،خیلی باشخصیت بود، زنِ زندگی بود!»
▫️میدانستم از همان دختر سوری میگوید؛دلم بیقرار بود تا زودتر راز تصویر مهدی را بدانم و او با آرامشی شکننده حرف میزد:«هیچی کم نداشت، فقط یه عیب داشت؛ اون آمال نبود! هیچوقت نتونستم بهش محبت کنم،با کوچکترین حرفی عصبی میشدم و عقدۀ نبودن تو رو سر اون خالی میکردم! دو سال باهاش زندگی کردم اما فقط داشتم با خودم میجنگیدم،به خودم لج کرده بودم و فقط اون دختر رو عذاب میدادم!»
▪️شرم میکرد بگوید اما من از نورالهدی شنیده بودم چه با این دختر کرده و از تصور اینکه او را چطور کتک میزده، دلم به درد آمده بود و نمیدانستم چه خوابی برای من دیده که به سمتم چرخید،خیره نگاهم کرد و آه کشید:«مقصر تمام این روزها تو بودی آمال!»
▫️از خشم خوابیده در آرامش چشمانش ترسیدم و او با همان حال عجیبش ادامه داد:«وقتی مادرم زنگ زد و گفت چه اتفاقی برای ابوزینب افتاده به هر دری زدم تا بتونم چند روز مرخصی بگیرم و برگردم عراق پیش نورالهدی و بچههاش.»
▪️شاید شرایط خواهر و سه خواهرزادۀ کوچکش دلش را سوزانده بود که قطره اشکی پای چشمش نشست، با سرانگشتش همین قطره را پنهان کرد مبادا مقابل من ضعفی نشان داده باشد و زیرلب زمزمه کرد:«نورالهدی بهم گفت اون شب پیشش بودی.»
▫️از یادآوری لحظات وحشتناک آنشب، حالم بیشتر به هم ریخت؛ فقط میخواستم زودتر حرفش را بزند و او سرِ حوصله توضیح میداد: «وقتی داشتم برمیگشتم عراق مطمئن بودم دیگه نمیخوام ببینمت اما همین که اسمت رو از نورالهدی شنیدم، دلم لرزید. با خودم گفتم هرجور شده باید پیدات کنم.»
▪️از اینهمه اشتیاقی که به قلب کلماتش افتاده بود، مستانه خندید و حرف دلش را بیهوا زد: «آخه دختر تو خودت خبر نداری با دل من چی کار کردی که نمیتونم فراموشت کنم!»
▫️از حالت نگاه و لحن کلام و حتی حرارت احساسش وحشت میکردم که انگار اینبار عشقش بوی جنون گرفته بود: «از نورالهدی خواستم واسطه بشه تا باهات حرف بزنم ولی هر چی میگفتم قبول نمیکرد. از دستش عصبانی شدم، بهش گفتم حتماً هنوز آمال تو فکر اون یارو ایرانیه گیر کرده که نمیخوای من باهاش روبرو بشم.»
▪️از اینکه هنوز تار و پود تنفر من را به نام او گره میزد، عصبانی شدم و او بیخیال خشمم، همچنان میگفت: «نورالهدی هم ناراحت شد و سرم داد کشید که اون ایرانی زن و بچه داره، چرا باید آمال بهش فکر کنه! منم که بیخیال نمیشدم، انقدر اصرار کردم تا برام گفت تو قضیه سیل خوزستان رفتی ایران و دوباره اون پسره رو دیدی و همونجا فهمیدید زن و بچه داره!»
▫️مطمئن بودم نورالهدی حرفی از احساس من به میان نیاورده و همین چند کلمه بهانه به دست عامر داده بود که به تمسخر خندید و با صدایی کِشدار طعنه زد: «آخی! حتماً خیلی غصه خوردی!»
▪️از عصبانیت تا مغز استخوانم آتش گرفته بود و فرصت نداد از خودم دفاع کنم که با بیرحمی حکمم را خواند: «حالا تو دوست داری زنش بفهمه با تو ارتباط داشته؟ اگه این قضیه لو بره، هم برای تو خیلی بد میشه هم برای اون عشق ایرانیات...»
▫️دیگر اجازه ندادم حرفش به آخر برسد و با خشمی که گلویم را پُر کرده بود، صدایم بالا رفت: «چرا نمیفهمی من هیچ احساسی به اون ندارم...»
▪️و حالا نوبت او بود تا با سنگینی احساسش کلامم را بشکند: «تو چرا نمیفهمی که زندگی منو نابود کردی؟ چرا نمیفهمی هنوز دوستت دارم و نمیتونم فراموشت کنم؟ چرا نمیفهمی حاضرم هر کاری بکنم که فقط تو کنارم باشی؟ چرا نمیفهمی دیوونهام کردی؟»...
📖 ادامه دارد...
۷کیلومتر پیاده روی با اسیر🌹
🥀.. بچه ها سنگر گرفتند و به سمت جیپ عراقی شلیک کردند. بعد از لحظاتی به سمت خودروی عراقی حرکت کردیم. یک افسر عراقی و راننده کشته شده بودند و بی سیم چی مجروح روی زمین افتاده بود... یکی از بچه ها اسلحه اش را مسلح کرد و به سمت بی سیم چی رفت.
🌷ابراهیم داد زد: می خوای چه کار کنی؟ گفت: هیچی، می خوام راحتش کنم. ابراهیم گفت: رفیق تا وقتی تیراندازی می کردیم دشمن ما بود اما حالا اسیر ماست. بعد هم به سمت بی سیم چی آمد و او را از زمین برداشت. روی کولش گذاشت و حرکت کرد. همه با تعجب به رفتار ابراهیم نگاه می کردیم.
🍂 یکی گفت: از این جا تا مواضع خودی ۱۳کیلومتر باید توی کوه راه برویم. ابراهیم جواب داد: این بدن قوی رو خدا برای همین روزها گذاشته ... بعد از هفت ساعت کوهپیمایی، به خط مقدم نبرد رسیدیم. در راه ابراهیم با اسیر عراقی حرف می زد... موقع اذان صبح در یک محل مناسب نماز جماعت خواندیم. اسیر عراقی هم با ما نمازش را به جماعت خواند ...
برگی از خاطرات شهدا 🌷🌷
🕊عاقبتتون ختم به شهادت 🕊