eitaa logo
🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
10.2هزار ویدیو
26 فایل
ابرگروه( براهین )پاسخگویی به شبهات‌مذهبی وسیاسی روز در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/925368339Ca1732dd521 کانال《 براهین 》👈 @barahin کانال همراه باشهدا تا آسمان @shohadabarahin_amar آیدی مدیران @Sotoudeh2 @Janemanoseyedali
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ |... 🔹پانزدهم دی 59، روز خنده ما بود و گریه دشمن. بچه ها پیروز شده بودند. کُلی بعثی کشته و اسیر توی چنگ مان بود. حسین علم الهدی از خوشحالی روی پا بند نبود. رفتم پیش حسین برای تبریک پیروزی. سید حسین اما با لحنی خاص گفت: «شیخ، حالا به من تبریک نگو. تبریک مال وقتی است که با همین تانک ها را فتح کنیم.» 👤 راوی: جانباز شهید شیخ شویش بوعذار (همرزم شهید علم الهدی) 📕 منبع: کتاب 💐 شادی روح بلند آنانی که راه عاشقی را با خون خود برای ما باز کردند بی آنکه خود قدم در آن بگذارند صلوات الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهم 🌘🕊شبتون حسینی🕊🌘
خاطرات شهید سید محمد حسین علم الهدی🌷🌷 قسمت اول 🥀از همان بای بسم اللّه که هنوز الفبای خواندن و نوشتن را یاد نگرفته بود مکتبخانۀ قرآنی اش را راه انداخت ؛ گوشه ای از حیاط که تنها سایبانش تک درخت نخلی بود. توی چلۀ تابستان و وسط گرمای پنجاه درجۀ اهواز، بچه های همسن و سالش را جمع می کرد و با هم قرآن می خواندند. سال چهارم ابتدایی، قرآن را ختم کرده بودند. 🌷شادی روح امام و شهدا، صلوات 🥀 به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید ┏━━━━━━━━🌷🍃━┓ @shohadabarahin_amar ┗━━🌷🍃━━━━━━━┛
تنها درخواست شهید علم الهدی در زندان ساواک چه بود⁉️ : نوجوان که بود ، ساواک دستگیرش کرد. رفتم ملاقاتش و دیدم اوضاعِ زندان اصلاً خوب نیست. اتاقهای زندان بسیار کوچک و قدیمی و کاملاً غیر بهداشتی بود. به سید حسین‌گفتم: چه چیزی لازم داری تا برات بیارم؟ گفت: فقط یه جلد قرآن برام بیارین... . 🌷خاطره ای از زندگی سردار شهید سید محمد حسین علم الهدی منبع: کتاب لحظه های آشنا ، صفحه ۱۱ 🥀 به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید ┏━━━━━━━━🌷🍃━┓ @shohadabarahin_amar ┗━━🌷🍃━━━━━━━┛
🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
#به_رنگ_خاک خاطرات شهید سید محمد حسین علم الهدی🌷🌷 قسمت اول 🥀از همان بای بسم اللّه که هنوز الفبای
قسمت دوم خاطرات شهید سید محمد حسین علم الهدی🌷 از شش سالگی با دو تا از برادرهایش می رفتند مکتب. با خودشان آبِ خوردن و زیرانداز می بردن. هر روز، سرِ اینکه کدام شان پارچ آب یا زیرانداز را بگیرد جروبحث داشتند. ملّای مکتب، پیرزن مهربان و باصفایی بود. 🥀پنجاه، شصت تایی شاگرد داشت؛ دختر و پسر.هرکدام از بچه ها را می فرستاد پیش کسی که بیشتر بلد بود تا قرائت قرآنش را بررسی کند. سیدحسین از آنهایی بود که با یک بار تکرار یاد می گرفت. حتی بزرگ ترها پیش او درس پس می دادند. 🌷شادی روح امام و شهدا، صلوات 🥀 به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید ┏━━━━━━━━🌷🍃━┓ @shohadabarahin_amar ┗━━🌷🍃━━━━━━━┛
🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
#به_رنگ_خاک قسمت دوم خاطرات شهید سید محمد حسین علم الهدی🌷 از شش سالگی با دو تا از برادرهایش می
قسمت سوم‌ خاطرات شهید سید محمد حسین علم الهدی 🌷🌷 هرکس به سورۀ بیّنه می رسید بچه ها برایش می خواندند:«لم یکن حلوا بکن، بهر ملّا جدا بکن» حسین که به این سوره رسید، از مادر خواست برایش حلوا درست کند. مادر مهمان داشت و حواله اش داد به بعد از رفتن شان. حسین این جور وقت ها معطل نمی ماند. دستور حلوا را پرسید و خودش دست به کار شد. روغن و آرد و شکر را ریخت روی هم و ایستاد پای گاز. خواهرها سماجتش را که دیدند آمدند کمکش. 🌷شادی روح امام و شهدا، صلوات 🥀 به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید ┏━━━━━━━━🌷🍃━┓ @shohadabarahin_amar ┗━━🌷🍃━━━━━━━┛
🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
#به_رنگ_خاک قسمت سوم‌ خاطرات شهید سید محمد حسین علم الهدی 🌷🌷 هرکس به سورۀ بیّنه می رسید بچه ها بر
قسمت چهارم‌ خاطرات شهید سید محمد حسین علم الهدی 🥀 یک سال از او کوچکتر بودم، همبازی و همراه شیطنت هایش. توی گرمای تابستان اهواز باهم فوتبال بازی می کردیم. بعد از چند ساعت بازی، از نفس می افتادم و رها می کردم، اما حسین کوه انرژی بود. سر و لباسش خیس عرق می شد، اما انگار نه انگار. خودش تنها ادامه می داد. 🥀پشت هم توپ را می کوبید به دیوار و می شمرد، صد ویک، صد و دو... از مدرسه که می آمد، کیف و کتاب را می گذاشت توی کمد شخصی اش. توپ پلاستیکی اش را برمی داشت و با پای برهنه می رفت توی کوچه. تا غروب یک نفس با بچه های محله فوتبال بازی می کرد. همین که صدای اذان می آمد، سوت پایان بازی را می زد و می گفت:«بچه ها بریم نماز جماعت. » همه با هم می رفتند مسجد مرعشی اهواز. خودش مکبّر بود.بعد از نماز، دسته جمعی قرآن می خواندند.تمام که می شد، می رفتند برای ادامۀ بازی. 🥀 به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید ┏━━━━━━━━🌷🍃━┓ @shohadabarahin_amar ┗━━🌷🍃━━━━━━━┛
🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
#به_رنگ_خاک قسمت چهارم‌ خاطرات شهید سید محمد حسین علم الهدی 🥀 یک سال از او کوچکتر بودم، همبازی و هم
📔 قسمت پنجم خاطرات شهید سید محمد حسین علم الهدی 🥀با چند تا از پسرهای هم سن و سال خودمان رفته بودیم دزفول، کنار رودخانۀ شهر. پاچه هایمان را زدیم بالا و پایمان را گذاشتیم توی آب رودخانه. آب یخ بود و شتاب زیادی داشت. سرمای آب، مغز استخوان مان را می سوزاند. توی رودربایستی با هم مانده بودیم. منتظر بودیم یکی پایش را بکشد بیرون تا بقیه هم انصراف بدهند. یکهو دیدیم حسین لباس هایش را درآورد و شیرجه زد توی آب! دهانمان یک وجب باز ماند. تا به خودمان بیاییم، حسین تا تهِ رودخانه را شنا کرد و برگشت. 🌷شادی روح امام و شهدا، صلوات 🥀 به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید ┏━━━━━━━━🌷🍃━┓ @shohadabarahin_amar ┗━━🌷🍃━━━━━━━┛
🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
📔 #به_رنگ_خاک قسمت پنجم خاطرات شهید سید محمد حسین علم الهدی 🥀با چند تا از پسرهای هم سن و سال خودما
قسمت ششم (پایانی ) خاطرات شهید سید محمد حسین علم الهدی ✍️ سال1342 برادرش، سیدمصطفی علم الهدی، در عباسیۀ اهواز منبر رفت و به رژیم شاه بدوبیراه گفت. ساواک دستگیرش کرد. آشنایان به پدرش، آیت اللّه علم الهدی گفتند:«برای آزادیِ سیدمصطفی چی کار کنیم؟» 🥀 و او خیلی خونسرد گفت: «مصطفای من از علی اکبر امام حسین که بالاتر نیست... » همان وقت حسینِ پنج ساله کم کم داشت الفبای مبارزه را از خانواده یاد می گرفت. 🌷شادی روح امام و شهدا، صلوات 🥀 به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید ┏━━━━━━━━🌷🍃━┓ @shohadabarahin_amar ┗━━🌷🍃━━━━━━━┛