✨با سر میرم بهشت:
اين آخرين مرتبه اي بود كه به جبهه مي رفت. قبل از رفتن به من گفت: «زهرا من شهيد مي شم.» من هم سرم را تكان دادم و چيزي نگفتم. حسين گفت: «اگه شهيد بشم با سر مي رم تو بهشت.» من هم با شوخي به او گفتم: «اگه با سر بري كه سَرِت مي شكنه.» مدتي گذشت و برادرم به شهادت رسيد. چند روز پس از شهادتش در خواب ديدم كه با لباس راحتي دراز كشيده است. كنارش نشستم و گفتم: «حسین، یادته می گفتی اگه شهید بشم با سر میرم تو بهشت؟ حالا رفتی؟» حسین جواب داد: «بَ لِه.» گفتم: «خُب از بهشت برام بگو. چه جوريه؟» حسين سرش را تكان داد و با خوشحالي گفت: «نمي دوني.» خيلي اصرار كردم كه از بهشت برایم تعريف كند. سرانجام حسين گفت: «صبح برات تعريف مي كنم.» در همان عالم خواب، شب به پايان رسيد و صبح شد. ديدم نماز مي خواند. به قنوت نمازش كه رسیده بود رفتم جلوش ايستادم و گفتم: «يادته كه ديشب قول دادي از بهشت برام بگي؟» ناگهان از خواب پريدم. بانگ اذان از مسجد برخاست. هنگام نماز صبح بود.
🌷#شهیدحسین_ابوالحسنی_عدالت_پناه
📚منبع: اپلیکیشن سبکبالان
📢راوی: خواهر شهید
🔹ولادت:۱۳۳۷/۵/۱۶-بشرویه
🔸شهادت:۱۳۶۱/۱/۷-شوش
📿شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🆔@shohadaboshroyeh عضویت👆