#هیئت فرهنگی مذهبی شهدا(۳)
#_پارت_دهم #خاک_های_نرم_کوشک✨ • . بهش گفتم:«این لبنیاتیه که کارش خوب بود، مزد هم زیاد می داد که!»
#_پارت_یازدهم
#خاک_های_نرم_کوشک✨
•
من حامله شده بودم و پدر و مادرم هم آمده بودن شهر، براي زندگی. یک روز خانه پدرم بودم که درد زایمان
گرفتم. ماه مبارك رمضان بود ودم غروب . عبدالحسین سریع رفت ماشین گرفت. مادرم بهش گفت: « می خواي
چکار کنی؟»
گفت: «می خوام بچه ام خونه ي خودمون به دنیا بیاد؛ شما برین اونجا، منم می رم دنبال قابله.»
یکی از زنهاي روستا هم پیشمان بود. سه تایی سوار شدیم و راه افتادیم. خودش هم که یک موتورگازي داشت، رفت دنبال قابله.
رسیدیم خانه؛من همین طور درد می کشیدم وخدا خدا می کردم قابله زودتر بیاید. تو نگاه مادرم نگرانی موج می
زد و آرام نمی گرفت. وقتی صداي در راشنید، انگار می خواست بال در بیاورد. سریع رفت که در را باز کند.کمی بعد با خوشحالی برگشت.
«خانم قابله اومدن:خانم سنگین و موقري بود.به قول خودمان دست سبکی داشت. بچه، راحت تر از آنکه فکرش را می کردم به دنیا آمد، یک دختر قشنگ و چشم پر کن.
قیافه و قد و قواره اش براي خودم هم عجیب بود.چشم از صورتش نمی گرفتم. خانم قابله لبخندي زد و پرسید:«اسم بچه رو چی می خواین بگذارین؟»
یکم ماندم چه بگویم.خودش گفت: «اسمش رو بگذارین فاطمه، اسم خیلی خوبیه»
قابله، به آن خوش برخوردي و با ادبی ندیده بودم . مادرم از اتاق رفته بود بیرون. با سینی چاي و ظرف میوه
برگشت. گذاشت جلوي او و تعارف کرد؛نخورد.
«بفرمایین، اگه نخورین که نمی شه.»
«خیلی ممنون، نمی خورم»
مادرم چیزهاي دیگر هم آورد. هرچه اصرار کردیم، لب به هیچی نزد. کمی بعد خداحافظی کرد و رفت.
شب از نیمه گذشته بود .عقربه هاي ساعت رسید نزدیک سه. همه مان نگران عبدالحسین بودیم، مادرم هی میگفت:« آخه آدم این قدر بی خیال!»
من ولی حرص و جوش این را می زدم که: نکند برایش اتفاقی افتاده باشد.
بالاخره ساعت سه، صداي در کوچه بلند شد.زود گفتم: «حتماً خودشه.»
مادرم رفت تو حیاط. مهلت آمدن بهش نداد. شروع کرد به سرزنش. صداش را می شنیدم :«خاله جان! شما قابله
رو می فرستی و خودت می ري؟! آخه نمی گی خداي نکرده یه اتفاقی بیفته...»😤
تا بیاید تو خانه، مادر یکریز پرخاش کرد.بالاخره تو اتاق، عبدالحسین بهش گفت:«قابله که دیگه اومد خاله، با من
چکار داشتین؟»
دیگر امان حرف زدن نداد به مادرم. زود آمد کنار رختخواب بچه.
قنداقه اش را گرفت و بلندش کرد. یکهو زد زیر گریه! مثل باران از ابر بهاري اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا
نمی کرد. همین طور خیره او شده بود و گریه می کرد.
«براي چی گریه می کنی؟»
چیزي نگفت.گریه اش برام غیر طبیعی بود. فکر می کردم شاید از شوق زیاد است. کمی که آرامتر شد، گفتم:
«خانم قابله می خواست که ما اسمش را فاطمه بگذاریم .»
با صداي غم آلودي گفت:«منم همین کارو می خواستم بکنم، نیت کرده بودم اگه دختر باشه، اسمش رو فاطمه
بگذارم.»
گفتم:«راستی عبدالحسین، ما چاي، میوه، هرچی که آوردیم،هیچی نخوردن.»
گفت: «اونا چیزي نمی خواستن.»
بچه را گذاشت کنار.من.حال و هواي دیگري داشت. مثل گلی بود که پژمرده شده باشد.
بعد از آن شب، همان حال و هوا را داشت. هر وقت بچه را بغل می گرفت، دور از چشم ماها گریه می کرد. می
دانستم عشق زیادي به حضرت فاطمه (سلام االله علیها) دارد.پیش خودم می گفتم :«چون اسم بچه رو فاطمه
گذاشتیم، حتماً یاد حضرت می افته و گریه اش می گیره.»
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏━⊰✾✿✾⊱━═━═━═━═━═━┓
🌹@shohadaculturalboard🌷
┗━═━═━═━⊰✾✿✾⊱━━━━━┛
#هیئت فرهنگی مذهبی شهدا(۳)
#_پارت_یازدهم #خاک_های_نرم_کوشک✨ • من حامله شده بودم و پدر و مادرم هم آمده بودن شهر، براي زندگی. یک
#_پارت_دوازدهم
#خاک_های_نرم_کوشک✨
•
پانزده روز از عمر فاطمه می گذشت.باید می بردیمش حمام و قبل از آن باید می رفتیم به دنبال قابله. هرچه به
عبدالحسین گفتیم برود، گفت: «نمی خواد.»
«آخه قابله باید باشه.»
با ناراحتی جواب می داد: « قابله دیگه نمی آد، خودتون بچه را ببرین حمام»
آخرش هم نرفت.آن روز با مادرم بچه را بردیم حمام و شستیم.
چند روز بعد، تو خانه با فاطمه تنها بودم. بین روز آمد و گفت:«حالت که انشاءالله خوبه؟»
گفتم:« آره، براي چی؟»
گفت:«یک خونه اجاره کردم نزدیک مادرت، می خوام بند و بساط رو جمع کنیم و بریم اون جا.»
چشمام گرد شده بود😳گفتم: «چرا می خواي بریم؟ همین خونه که خوبه، خونه بی اجاره»
گفت:« نه، این بچه خیلی گریه می کنه و شما این جا تنهایی، نزدیک مادرت باشی بهتره.»
مکث کرد و ادامه داد:« می خوام خیلی مواظب فاطمه باشی»
شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل...
صاحبخانه وقتی فهمیده بود می خواهیم برویم، ناراحت شد.آمد پیش او، گفت: «این خونه که دربستی هست، از
شما هم که نه کرایه می خوایم نه هیچی، چرا می خواي بري؟»
«دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمی شیم.»
«چه مزاحمتی عبدالحسین! براي ما که زحمتی نیست، همین جا بمون، نمی خواد بري.»
قبول نکرد، پاتو یک کفش کرده بود که برویم و رفتیم.
فاطمه نه ماهه شده بود، امابه یک بچه دو، سه ساله می مانست. هر کس می دیدش، می گفت:«ماشاءالله!این چقدر
خوشگله.»
صورتش روشن بود، و جذاب. یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه می کرد، مچش راگرفتم.پرسیدم:
« شما چرا براي این بچه ناراحتی؟ »
سعی کرد گریه کردنش را نبینم.گفت:«هیچی، دوستش دارم، چون اسمش فاطمه است خیلی دوستش دارم.»
نمی دانم آن بچه چه سرّي داشت.خاطره اش هنوز هم واضح تر از روشنایی روز توي ذهنم مانده است.مخصوصاً لحظه هاي آخر عمرش؛ وقتی که مریض شده بود، و چند روز بعدش هم فوت کرد.
بچه را خودش کفن پوشید وخودش دفن کرد. براي قبرش، مثل آدمهاي بزرگ، قشنگ یک سنگ قبر درست کرد.
رو سنگ هم گفته بود بنویسید: «فاطمه ناکام برونسی.»
چند سالی گذشت.بعد از پیروزي انقلاب و شروع جنگ، عبدالحسین راهی جبهه هاشد.
بعضی وقتها، مدت زیادي می گذشت و ازش خبري نمی شد. گاه گاهی می رفتم سراغ همسنگري هاش که میآمدند مرخصی. احوالش را از آنها میپرسیدم.یک بار رفتم خبر بگیرم، یکی از بسیجی ها، عکسی نشانم داد.عکس
عبدالحسین بود و چند تا رزمنده ي دیگر که دورش نشسته بودند. گفت: «نگاه کنید حاج خانم، این جا آقاي
برونسی از زایمان شما تعریف می کردن.»
یک آن دست وپام رو گم کردم، صورتم زد به سرخی، با ناراحتی گفتم: «آقاي برونسی چکارها می کنه!»
کمی بعد خداحافظی کردم و آمدم. از دستش خیلی عصبانی شده بود. همه بهش می گفتم:«آخه این چکاریه که
بشینه براي بقیه از زایمان من حرف بزنه؟!»
چند وقت بعد از جبهه آمد. مهلتش ندادم درست و حسابی خستگی درکنه. حرف آن جریان را پیش کشیدم. ناراحت و معترض گفتم: «یعنی زایمان هم چیزیه که شما برین براي این و
اون صحبت کنید؟!»🤨
خندید و گفت: « شما می دونی من از کدوم مورد حرف می زدم؟»
بهش حتی فکر نکرده بودم.گفتم:«نه.»🧐
🍃ادامه دارد....
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏━⊰✾✿✾⊱━═━═━═━═━═━┓
🌹@shohadaculturalboard🌷
┗━═━═━═━⊰✾✿✾⊱━━━━━┛
❤السلام علیک یا اباصالح المهدی❤
جشن ولادت حضرت مهدی (عج) در شام نیمه شعبان
برنامه با خواندن دعای فرج امام زمان (عج) آغاز شد و در ابتدای برنامه با اجرای آقای جوزقیان و سپس گروه سرود پایگاه مقاومت بسیج شهداء و در پایان از کلام حجة الاسلام ناطق در مورد نیمه شعبان و ولادت حضرت مهدی (عج) استفاده کافی بردیم.
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏━⊰✾✿✾⊱━═━═━═━═━═━┓
🌹@shohadaculturalboard🌷
┗━═━═━═━⊰✾✿✾⊱━━━━━┛
#گزارش_تصویری
❤السلام علیک یا اباصالح المهدی❤
کارناوال شادی به مناسبت نیمه شعبان و ولادت حضرت مهدی (عج) حوزه ۳ امام حسین (ع) با همکاری پایگاه های تابعه
تشکر از عزیزانی که مارا در این امر یاری کردند.
به امید فرج #امام_زمان (عج)
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏━⊰✾✿✾⊱━═━═━═━═━═━┓
🌹@shohadaculturalboard🌷
┗━═━═━═━⊰✾✿✾⊱━━━━━┛
21.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤السلام علیک یا اباصالح المهدی❤
کارناوال شادی به مناسبت نیمه شعبان و ولادت حضرت مهدی (عج) حوزه ۳ امام حسین (ع) با همکاری پایگاه های تابعه
تشکر از عزیزانی که مارا در این امر یاری کردند.
به امید فرج #امام_زمان (عج)
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏━⊰✾✿✾⊱━═━═━═━═━═━┓
🌹@shohadaculturalboard🌷
┗━═━═━═━⊰✾✿✾⊱━━━━━┛
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۱۰ فروردین ۱۴۰۰
میلادی: Tuesday - 30 March 2021
قمری: الثلاثاء، 16 شعبان 1442
💠 اذکار روز:
- یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️15 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
▪️24 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
▪️29 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️32 روز تا اولین شب قدر
▪️33 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
#تقویم_روز
#سه_شنبه
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏━⊰✾✿✾⊱━═━═━═━═━═━┓
🌹@shohadaculturalboard🌷
┗━═━═━═━⊰✾✿✾⊱━━━━━┛
#شهیدواقعی🌹
.
اینکہتیریاترکشبہمنوتواصابت
کند
وبمیریمکہشهادتنیست! :)
دشــمنهمباتیروترکشمیمیرد!
.
شهادتآنزمانشهادتاستو
زیباستکہ...
بہتکلیفعملکردهباشیم!
ومزدواجرآنراخداوندتعیینکند✨
وآنموقعاستکہشهادت،|شهادت|است!
.
#شهیدعلیحسینیکاهکش🌹
#سلام_ودرود_برشهیدان
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏━⊰✾✿✾⊱━═━═━═━═━═━┓
🌹@shohadaculturalboard🌷
┗━═━═━═━⊰✾✿✾⊱━━━━━┛
#سلام_امام_زمانم
خودت گفتی که وعده در بهار است
بهار آمد دلم در انتظار است...
بهار هر کسی عید است و نوروز
بهار عاشقان دیدار یار است....
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏━⊰✾✿✾⊱━═━═━═━═━═━┓
🌹@shohadaculturalboard🌷
┗━═━═━═━⊰✾✿✾⊱━━━━━┛
سلام دوستان
شب و روزتون امام زمانی😌🖐🏻
اومدم خدمتتون عرض کنم که امشب انشاءالله پارت سیزدهم و چهاردهم رمان #خاک_های_نرم_کوشک😍رو براتون میزاریم این کتاب حکایت زندگی #شهید_عبدالحسین_برونسی هست پیشنهاد میکنم همراهمون باشید😃
هرشب دوپارت(امشب پارت سیزدهم و چهاردهم) از این به بعد ساعت۲۳🕘
یادتون نره☕️
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏━⊰✾✿✾⊱━═━═━═━═━═━┓
🌹@shohadaculturalboard🌷
┗━═━═━═━⊰✾✿✾⊱━━━━━┛
#هیئت فرهنگی مذهبی شهدا(۳)
#_پارت_دوازدهم #خاک_های_نرم_کوشک✨ • پانزده روز از عمر فاطمه می گذشت.باید می بردیمش حمام و قبل از آن
#_پارت_سینزدهم
#خاک_های_نرم_کوشک✨
•
خنده از لبش رفت.حزن و اندوه آمد تونگاهش. آهی کشید و گفت:« من از جریان دخترم فاطمه حرف می زدم»
یکدفعه کنجکاوي ام تحریک شد. افتادم توصرافت این که بدانم چی گفته. سالها از فوت دختر کوچکمان میگذشت، خاطره اش ولی همیشه همراه من بود. بعضی وقتها حدس می زدم که باید سرّي توي آن شب و تولد
فاطمه باشد، ولی زیاد پِیاش را نمی گرفتم.
بالاخره سرش را فاش کرد.اما نه به طور کامل و آن طوري که من می خواستم.
گفت:« اون روز قبل از غروب بود که
من رفتم دنبال قابله، یادت که هست؟»
گفتم: «آره، که ما رفتیم خونه خودمان.»
سرش را رو به پایین تکان داد.پی حرفش را گرفت: « همونطور که داشتم می رفتم، یکی از دوستهاي طلبه رو دیدم.
اون وقت تو جریان پخش اعلامیه، یک کار ضروري پیش اومد که لازم بود من حتماً باشم؛ یعنی دیگه نمی شد
کاریش کرد. توکل کردم به خدا و باهاش رفتم...
جریان اون شب مفصله.همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم.با خودم گفتم: اي داد
بیداد! من قرار بود قابله ببرم!
می دونستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین. زود خودم را رسوندم خونه. وقتی مادر
شما گفت: قابله رو می فرستی و می ري دنبال کارت؛ شستم خبر دار شد که بایر سري توي کار باشه، ولی به روي
خودم نیاوردم.»
عبدالحسین ساکت شد. چشمهاش خیس اشک بود. آهی کشید و ادامه داد: « می دونی که او شب هیچ کس از
جریان ما خبر نداشت، فقط من می دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم. یعنی اون شب من هیچ کی رو براي شما
نفرستادم، او خانم هر کی بود، خودش آمده بود خونه ي ما.»😳😳
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏━⊰✾✿✾⊱━═━═━═━═━═━┓
🌹@shohadaculturalboard🌷
┗━═━═━═━⊰✾✿✾⊱━━━━━┛
#هیئت فرهنگی مذهبی شهدا(۳)
#_پارت_سینزدهم #خاک_های_نرم_کوشک✨ • خنده از لبش رفت.حزن و اندوه آمد تونگاهش. آهی کشید و گفت:« من از
#_پارت_چهاردهم
#خاک_های_نرم_کوشک✨
•
تنها مسجد آبادي😇
حجت الاسلام محمد رضا رضایی🖊___
سالها پیش، آن وقتها هنوز شانزده، هفده سال بیشتر نداشتم. یک روز تو زمینهاي کشاورزي سخت مشغول کار
بودم. من داشتم به راه خودم می رفتم. درباره ي خلوص، و نیت پاك او، چیزهاي زیادي شنیده بود.
می دانستم اهل آبادي هم خیلی دوستش دارند. مثلاً وقتی از سربازي برگشت، استقبال گرمی ازش کردند. یا روز.ازدواجش، همه سنگ تمام گذاشته بودند.
اینها را خبر داشتم، ولی تا حالا از نزدیک پیش نیامده بود باهاش حرف بزنم. عجیب هم دوست داشتم همچین
فرصتی دست بدهد. شاید براي همین بود که آن روز وقتی صِدام زد، کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم!
برام دست بلند کرد و با اشاره گفت: «بیا.»🖐🏻
نفهمیدم چطور خودم را رساندم بهش. سلام کرد. جوابش را با دستپاچگی دادم. بیلش را گذاشت کنار.انگار وقت
استراحتش بود. همان جا با هم نشستیم. هزار جور سؤال تو ذهنم درست شده بود. با خودم می گفتم: «معلوم نیست چکارم داره؟»
بالأخره شروع کرد به حرف زدن، چه حرفهایی!
از دین و پایبندي به دین گفت، و از مبارزه و از انقلابی بودن حرف زد تا رسید به نصیحت من.با آن سن جوانی اش،مثل یک پدر مهربان و دلسوزمی گفت که مواظب چه چیزهایی باید باشم، چه کارهایی را باید انجام بدهم و چه کارهایی را، حتی دور و برش هم نروم.
آن قدر با حال و صفا حرف می زد 😍که اصلاً گذشت زمان را حس نمی کردم. وقتی حرفهایش تمام شد و به خودم
آمدم، تازه فهمیدم یکی، دو ساعت است که آنجا نشسته ام.
صحبتش که تمام شد، دوباره بیلش را برداشت و شروع کرد به کار.
دوست داشتم بیشتر از اینها پیشش بمانم، فکر این که مزاحم باشم، نگذاشت. ازش خداحافظی کردم و رفتم.در حالی که عشق و علاقه ام به او بیشتر از قبل شده بود.
🍃ادامه دارد....
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏━⊰✾✿✾⊱━═━═━═━═━═━┓
🌹@shohadaculturalboard🌷
┗━═━═━═━⊰✾✿✾⊱━━━━━┛
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۱۱ فروردین ۱۴۰۰
میلادی: Wednesday - 31 March 2021
قمری: الأربعاء، 17 شعبان 1442
💠 اذکار روز:
- یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️14 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
▪️23 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
▪️28 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️31 روز تا اولین شب قدر
▪️32 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
#تقویم_روز
#چهار_شنبه
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏━⊰✾✿✾⊱━═━═━═━═━═━┓
🌹@shohadaculturalboard🌷
┗━═━═━═━⊰✾✿✾⊱━━━━━┛
🌷🕊
#ڪݪام_شـــھید🌹
شما هیـچ ڪارهاے نیستے؛
هــر چے هستــــــ اۅن بالـٰاستــــــ ..
#شــهید_عبدالرسول_زریــن🌿
#سلام_ودرود_برشهیدان🌹
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏━⊰✾✿✾⊱━═━═━═━═━═━┓
🌹@shohadaculturalboard🌷
┗━═━═━═━⊰✾✿✾⊱━━━━━┛
📘 حکایت
حضرﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ (ﻋﻠﻴﻪ ﺳﻼﻡ) ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪﺍی ﭘﺮﺳﻴﺪ :
ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ میخوری؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ
ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍی ﻛﺮﺩ
ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎﺩ ...
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !
ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﭼﺮﺍ?!
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ :
ﭼﻮﻥ ﻭقتی که ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﺯی ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ
ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ نمی کند ...
ﻭلی ﻭقتی ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩی
ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ کنی ...
ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ
ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ ...
ﺧــــﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽ ﻓﺮﻣﺎﯾﺪ :
ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍی ﺑﺮ ﺭﻭی ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ
ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮﺧﺪﺍﺳﺖ ﺭﻭﺯﯼ ﺁﻥ
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏━⊰✾✿✾⊱━═━═━═━═━═━┓
🌹@shohadaculturalboard🌷
┗━═━═━═━⊰✾✿✾⊱━━━━━┛
#هیئت فرهنگی مذهبی شهدا(۳)
#_پارت_چهاردهم #خاک_های_نرم_کوشک✨ • تنها مسجد آبادي😇 حجت الاسلام محمد رضا رضایی🖊___ سالها پیش، آن
#_پارت_پانزدهم
#خاک_های_نرم_کوشک✨
•
سفر به زاهدان🚙
سید کاظم حسینی🖊______
قبل از انقلاب بود، سالهاي پنجاه و سه ، پنجاه و چهار. آن روزها تازه با عبدالحسین آشنا شده بودم.اول دوستیمان، فهمیدم تو خط مبارزه است، از آن انقلابی هاي درجه یک.
کم کم دست مرا هم گرفت و کشید به کار.مدتی بعد با چهره هاي سرشناس انقلاب آشنا شدم. زیاد می رفتیم پاي
صحبتشان. گاهی وقتها تو برنامه هاي علمی هم رو من حساب باز می کرد.
یک روز آمد پیشم. گفت: « می خوام برم مسافرت، می آي؟»
«مسافرت؟ کجا؟»
گفت:« زاهدان»
منظورش از مسافرت، تفریح و گردش نبود. می دانستم باز هم کاري پیش آمده. پرسیدم « انشاءالله مأموریته
دیگه، آره؟»
خونسرد گفت:« نه، همین جوري یک مسافرت دوستانه می خوایم بریم، براي گردش.»
تو لو ندادن اسرار، حسابی قرص و محکم بود. این طور وقتها زیاد
پیله اش نمی شدم که ته و توي کار را در بیاورم. گفتم: «بریم، حرفی نیست.»
نگاه دقیقی به صورتم کرد. لبخندي زد و گفت: «ریشت رو خوب کوتاه کن و سبیها رو هم بگذار بلند باشه.»
گفت: « پس بار و بندیلت رو ببند، میام دنبالت.»
خداحافظی کرد.
چند ساعت بعد برگشت. یک دبه ئ روغن دستش گرفته بود. پرسیدم : «اینو می خواي چکار؟»
گفت:« همین جوري گرفتم، شاید لازم بشه»
با هم رفتیم خانه یکی از روحانی ها که نماینده ئ وجوهات حضرت امام بود توخراسان. من بیرون خانه منتظرش
ایستادم. خودش رفت تو. چند دقیقه بعد آمد. گفت: « بریم.»
رفتیم ترمینال. سوار یکی از اتوبوسهاي زاهدان شدیم و راه افتادیم. وقتی رسیدیم زاهدان، تو اولین مسافرخانه اتاق گرفتیم. هنوز درست وحسابی جابجا نشده بودیم. دبه ئ روغن را برداشت و گفت: «کاري نداري؟»
گفتم:«کجا؟!»
گفت:«می رم جایی، زود بر می گردم.»
ساکت شد. کمی فکر کرد و ادامه داد:« یک موقعی هم اگه دیر شد، دلواپس نشی.»
«نمی خواي بگی کجا می ري؟ با او دبه روغنت.»
راست و قاطع گفت: «نه»
راه افتاد طرف در اتاق.گفتم:«اقلاً یه کمی می موندي خستگی راه از تنت در می رفت.»
گفت:«زیاد خسته نیستم.»
دم در برگشت طرفم. گفت: «یادت نره سید جان، هرچی هم که دیر کردم، دلواپس نشی؛ یعنی یک وقت شهربانی
یا جاي دیگه اي نري سراغ منو بگیري ها.»
خداحافظی کرد و رفت.
درست دو روز بعد برگشت! دبه روغن هم همراهش نبود.تو این مدت چی کشیدم، بماند. هنوز از گرد راه نرسیده
بود، گفت: «بار و بندیل را ببند که بریم.»
«بریم؟!»
«آره دیگه، بریم.»
به خنده گفتم:« عجب گردشی کردیم.»
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏━⊰✾✿✾⊱━═━═━═━═━═━┓
🌹@shohadaculturalboard🌷
┗━═━═━═━⊰✾✿✾⊱━━━━━┛
#هیئت فرهنگی مذهبی شهدا(۳)
#_پارت_پانزدهم #خاک_های_نرم_کوشک✨ • سفر به زاهدان🚙 سید کاظم حسینی🖊______ قبل از انقلاب بود، سالهاي
#_پارت_شانزدهم
#خاک_های_نرم_کوشک✨
•
می دانستم کاسه اي زیر نیم کاسه است. دوست داشتم از کارش سر در بیاورم.
گفتم:«موضوع چی بود آقاي برونسی؟ به منم بگو.»
نگفت. هر چه بیشتر اصرار کردم، کمتر چیزي دستگیرم شد. دست آخر گفتم: «یعنی دیگه به ما اطمینان نداري.»
«اگه اطمینان نداشتم، نمی آوردمت.»
« پس چرا نمی گی؟»
«مصلحت نیست.»
ساکم را بستم. دنبالش راه افتادم طرف ترمینال. آن جا بلیط مشهد گرفتیم و سوار اتوبوس شدیم.
تو راه ازش پرسیدم: « آخه جریان چی بود؟»
باز هم چیزي نگفت.
تا قبل از پیروزي انقلاب، چند بار دیگر هم از آن قضّیه سؤال کردم، لام تا کام حرف نزد.تو سر نگهداشتن کارش
یک بود؛ نمی خواست بگوید، نمی گفت. حتی ساواك حریفش نمی شد. یک بار که گرفته بودنش، دندانهایش را
یکی یکی شکسته بودند، هزار بلاي دیگر هم سرش در آورده بودند، ولی یک کلمه هم نتوانسته بودند ازش بیرون
بکشند.
بالاخره انقلاب پیروز شد. چند وقت بعد، سپاه تو خیابان احمد آباد یک مرکز عملیاتی زد به نام مرکز خواهران. برونسی هم شد مسئول دژبانی آن جا. به ایمانش همه اطمینان داشتند. تمام آن مرکز ونگهبانی اش را سپرده بودند به او.
یک روز رفتم دیدنش. اتفاقاً ساعت استراحتش بود.تو اتاقش نشسته بود و انگار انتظار مرا می کشید. سلام و
احوالپرسی کردم و نشستم کنارش. هنوز کنجکاو آن جریان بودم، همان مسافرت زاهدان. بهش گفتم :« حالا که
دیگه آبها از آسیاب افتاده؛ بگو اون قضّیه چی بود؟»
گرفت چه می گویم. خندید و با دست زد رو شانه ام. گفت: «ها، حالا چون دیگه خطري نداره،برات می گم.»
شروع کرد به گفتن:
« اون وقتها می دونی که حاج آقا خامنه اي تبعید شده بودن به یکی از روستاهاي ایرانشهر، من اون موقع یک نامه داشتم براي ایشون که باید می رسوندم به دست خودشون.»
کنجکاوي ام بیشتر شد. گفتم: « دادن یک نامه که دو روز طول نمی کشه!»
گفت:« درست می گی، ولی کار دیگه اي هم پیش اومد.»
«چه کاري؟»
« نامه رو دادم خدمت آقا، بین اندرونی و اتاق ملاقات رو نشونم دادن و گفتن: «ساواك از همین جا رفت و آمد ما
رو کنترل می کنه. هر کی میاد پهلوي ما، با دوربینهایی که دارن، می بینن؛ اگر شما بتونی کاري بکنی که این
کنترل رو نداشته باشن ، خیلی خوبه.»
فهمیدم منظور آقا اینه جلوي دید ساواکی ها رو با کشیدن یک دیوار بگیرم. منم سریع دست به کار شدم. آجر ریختم و تشکیلات دیگه رو هم جور کردم و اون جا را دیوار کشیدم. براي همین، برگشتنم دو روز طول کشید. »
با خنده گفتم:« پس اون دبه روغن رو هم براي آقا می خواستی؟»
«بله دیگه.»
پرسیدم: «ساواکی ها بهت گیر ندادن.»
گفت: «اتفاقاً وقتی آمدن، آقا احتمال می دادن که منو بگیرن. به شون گفتم: من اینجا که اومدم سرم چفیه بسته
بودم. فکر نکنم بشناسن؛ ولی آقا راضی نشدن، منو از مسیر دیگه اي خارج کردن که گیر نیفتم.»
آتش کنجکاوي ام سرد شده بود. حرفهاي عبدالحسین سند مطمئنی بود براي قرص و محکم بودن او و براي راز
نگهداشتنش👌🏻
🍃ادامه دارد...
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏━⊰✾✿✾⊱━═━═━═━═━═━┓
🌹@shohadaculturalboard🌷
┗━═━═━═━⊰✾✿✾⊱━━━━━┛
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۱۲ فروردین ۱۴۰۰
میلادی: Thursday - 01 April 2021
قمری: الخميس، 18 شعبان 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه)
- یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه)
- یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹وفات حسین بن روح نوبختی نائب سوم امام زمان، 326ه-ق
📆 روزشمار:
▪️13 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
▪️22 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
▪️27 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️30 روز تا اولین شب قدر
▪️31 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
#تقویم_روز
#پنج_شنبه
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏━⊰✾✿✾⊱━═━═━═━═━═━┓
🌹@shohadaculturalboard🌷
┗━═━═━═━⊰✾✿✾⊱━━━━━┛
از دنیا ڪہ بگذریم
از همان...
دلبستگے هایمان
همان #خودِ خودمان..!
از همہ ے اینها ڪہ گذشتیم...
تازه مے شویم لایق ...
لایق #شهادت ...🍃🌸
#شهید_سید_مصطفی_موسی
•┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┓
🆔@shohadaculturalboard
┗════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┛
شهید حاج قاسم سلیمانی:
جمهوری اسلامی، امروز سربلندترین دوره خود را طی میکند.
بدانید مهم نیست که دشمن چه نگاهی به شما دارد، دشمن به پیامبر شما چه نگاهی داشت و [دشمنان] چگونه با پیامبر خدا و اولادش عمل کردند، چه اتهاماتی به او زدند، چگونه با فرزندان مطهر او عمل کردند؟
مذمت دشمنان و شماتت آنها و فشار آنها، شما را دچار تفرقه نکند...
#دوازدهم_فروردین
#روز_جمهوری_اسلامی
•┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┓
🆔@shohadaculturalboard
┗════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┛